۱۳۹۳ خرداد ۱۸, یکشنبه



مهناز قزلو

آتش مي گيرد دلم
آخ .....دلتنگم
دلتنگ بغض مه ألود چشمهايت
كه فلسفه را نمي شناسند
دلتنگ زانوان هنوز زخمي ات

سوژه هاي سياه 
درد را به اندوهت گره مي زنند

اشارات گنگ سياست
پشت اشراق كلبه ي كوچكت
روي گليمي 
كه هنوز جاي پاي او بر آن ست
بهت جادويي انتظار را مي ماند

حذف، همواره تم غالب بيهوده اي ست

"آلخاندرو گونزالس ايناريتو"،را مي شناسي؟
نه، من هم نمي دانم كيست، مادر!

فقط توالي منطقي زمان 
به نقطه ي اتصال نمي رسد
وقتي قاب ذهن، تو را پنهان مي كند

انگار مي درخشي 
گاهي كه آه ... مي كشي

سيزده مارس دوهزار و چهارده- استكهلم

هیچ نظری موجود نیست: