۱۳۹۳ خرداد ۱۸, یکشنبه





مهناز قِزِلّو

"سرِ راهِ خودت نایست"
------------------

آنتن هایی که معجزه را می گیرند
و هراسشان همه، تاسی ست! 
و بینی های کج!
و قدهایی کوتاه!
تلویزیون را باید شکست!

رو به نسیم که بروی
سرخوشی ات می لغزد
ناپیدا می شوی
در قواره های غناس
و دردهای حقیر

سرِ راهِ خودت نایست

نخل های سرکشِ ساحل های بی صدف
برگ های دفترِ شعرم را می شناسند
و سلول هایی که در آنها زیستم

دانه های برف
بی اعتنا به تمنایم باریدند
دانه های باران
با جرعه های شیشه ای اشک
نگاهم از پنجره
گاهی که خم می شد

از تردیدها که بگذری
خیال نکن شاخه ی یقین
ترک می خورد
اثباتِ ثباتِ شک، همیشه
مثلِ یک صندلی سرد
لبخندت را تلخ می کند
حماقتی که بغض را هم مچاله می سازد

بگذار غرورِ هیولایی ام را بشکنم
همین ضخامتِ بی خاصیتِ مزمن
که عشق را
به گونه ی آخرین لبخندِ یک اعدامی
تخمین می زند

یکم آوریل دوهزار و چهارده - استکهلم

هیچ نظری موجود نیست: