۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

کاش این حقارت را به چشم نمی‌دیدم


مینا اسدی 


پیش درآمد:

کهربا را که دیدم و چند صفحه از آن را که خواندم تردید نکردم که ادامه‌ی برنامه‌ی «هویت» رژیم است برای خراب کردن چهره‌ی روشنفکران دهه‌ی چهل و پنجاه خورشیدی؛ و خط کشیدن بر روی یکی از بهترین دوره‌های تاریخی روشنفکری ایران که نویسنده‌ی کتاب هم از آن‌جا برخاست. و اگر او امروز به خود می‌بالد می‌داند که او نیز محصول همان دوره‌ای‌ست که اینک به نفی و انکار آن می‌پردازد. پیش درآمد کتاب را که خواندم تردیدم به یقین بدل شد. نویسنده‌ی کتاب با نام «ژوزف بابازاده» به خواننده معرفی می‌شود، اما شنیدم که نویسنده‌ی واقعی آن محمد علی سپانلو همراه روزهای پر فراز و نشیب گذشته‌ی ماست.

باور آن آسان نبود. بهتر دیدم که حکایت حال از سیمین (بهبهانی) بپرسم که می‌دانستم بی رو دربایستی حقایق را می‌گوید. سیمین پس از شنیدن صدای خشم‌آلود من خندید و گفت: آری همه را می‌دانم. وقتی کتاب را پسرم علی برایم خواند، به شوخی گفتم: اگر دست «سپان» به «مینا» رسیده بود، این مزخرفات را نمی‌نوشت.
آن‌جا دانستم که این شایعه پر بیراه نیست و نویسنده‌ی کتاب همان سپانلوی خودمان است که این بار با نام ژوزف بابازاده به صحنه آمده است.
سال‌ها گذشت تا این که من به این نتیجه برسم که پیش از آن که شاهدان زنده‌ی آن تاریخ و به ویژه کسانی که در این کتاب به آن‌ها اشاره شده است بمیرند و این کتاب به عنوان تاریخ واقعی «دوره‌ای از روشنفکری ایران» ثبت شود کسی باید به این دروغ‌‌ مسلم پاسخ گوید. غلامحسین ساعدی، فروغ فرخزاد، دکتر علی شریعتی، مهدی اخوان ثالث، معصومه سیحون، طاهره صفارزاده، مهرنوش شریعت‌پناهی و ... امروز در میان ما نیستند و این مسئولیت آنانی را که هنوز زنده‌اند دوچندان می‌کند.

این پا و آن پا کردم که مطلبم را چگونه بنویسم. خشمگین بشوم؟ افشا کنم؟ دروغ‌ها را بشنوم و دم نزنم؟ دوستی‌ها و آشنایی‌ها را نادیده بگیرم؟ از نوشتن درباره‌ی کتاب چشم‌پوشی کنم؟ کتابی که به برنامه‌های «هویت» و کیهان شریعتمداری می‌ماند و به دلایل گوناگون امکان چاپش در ایران نبود و ناچار در کشوری که من به عنوان تبعیدی در آن زندگی می‌کنم انتشار یافت.
می‌گذرم از ناشری که یک پایش در سوئد است و سه پایش در ایران. (۱)

گفتم که تا سپانلو زنده است و من زنده‌ام ،سکوت را بشکنم و رویاروی با خود او حرف بزنم.

***

سپان!
اگر این‌هایی را که تو نوشتی، حسین شریعتمداری یا تیم کیهان و هویت نوشته بودند لحظه‌ای به آن فکر نمی‌کردم و بی‌اعتنا از آن می‌گذشتم. اما وقتی «کهربا» را چند بار خواندم دروغ‌های بی‌رحمانه‌ی تو مرا واداشت که به آن پاسخ گویم.

برای کسانی که کتاب را نخوانده‌اند از پیش‌درآمد کتاب آغاز می‌کنم.

تو در پیش‌درآمد نوشتی:

«به جا بود که این داستان با دو امضاء منتشر می‌شد: اول نام واقعی خود من، دوم نام یکی از نویسندگان سرشناس و قدیمی کشورمان که بانی اصلی نگارش این کتاب بوده است. او یادداشت‌های فراوانی که استخوان‌بندی‌ این رمان را تشکیل داد در اختیارم گذاشت و روز اول گفت که هیچ ادعایی نسبت به آن ندارد. در طی دو سالی که من این رمان را می‌نوشتم فکر می‌‌کردم که او راضی خواهد شد کتاب با اسم هر دویمان به چاپ برسد. متأسفانه به هیچ قیمتی حاضر نشد که این راه حل عادلانه را بپذیرد. کتاب را من نوشته‌ام اما تصدیق می‌کنم که بدون یادداشت‌های او و دو سه فصلی که به شکل داستان نوشته بود، آفرینش این اثر تقریباً محال بود. دوست نویسنده‌ام می‌گفت اگر خود کتاب نتواند دوره‌ای از تاریخ روشنفکری ما را نشان بدهد چه اهمیتی دارد که آن را چه کسی نوشته باشد. به هرحال من نمی‌توانم بنا به توصیه‌ی‌ او تنها اسم خودم را بگذارم، پس من هم نام یکی از قهرمانان این رمان را امانت می‌‌گیرم.»

تو که می‌خواستی «دوره‌ای از تاریخ روشنفکری ما را» بنویسی، تو که فکر می‌کنی این توهمات، حقایق یک دوره از تاریخ ماست چرا کتاب را به نام خودت انتشار ندادی؟ نامی که اعتباری هم داشت و  نشان «لژیون دونور» را هم گرفت.

چه چیز تو را وا داشت که «محمدعلی» را به ژوزف تغییر دهی؟ چه نیازی بود پیش‌درآمد بالا را سرهم‌کنی و بر پیشانی کتاب بچسبانی؟ و همه‌ی کاسه کوزه‌ها را بر سر یک راوی بیچاره بشکنی که وجود ندارد.


پس از سال‌ها بی‌خبری، بیست سال پیش با جواد مجابی و هوشنگ حسامی به استکهلم آمدی و مرا در برنامه خودت ندیدی، پرسان به خانه‌ام آمدی، از پایین صدایم زدی، از پنجره تو را دیدم، هوشنگ را و مجابی را و پابرهنه از پله‌ها پایین دویدم.
مرا که دیدی بال و پر گشودی، یکددیگر را در آغوش کشیدیم، به یاد همه‌ی آن روزهای خوب در فردوسی و آن همنشینی‌های بی غل و غش و بی‌ریا. چند بار گفتی چقدر جوان ماندی؟ و به حسامی گفتی «مینا»ست‌ها. دیگر از امروز تا وقتی که هستیم هرجا که تو میهمان باشی ما هم می‌آییم و آمدید. آواز‌های قدیمی را با صدای بلند می‌خواندی و از خاطره‌ها می‌گفتی. بر تو چه رفت سپان؟

  

نوشته‌ای :‌

«اما جلب توجه مهریش دشوار بود. برای این که آهنگساز نوار آخرین تصنیفی را که ساخته بود توی دستگاه گذاشته بود. شعر عاشقانه و انقلابی آن هم مال آن شاعره‌ی بد رویت بود. شاعره و آهنگساز با غروری می‌رقصیدند که هاله‌ی قهرمان خلق دور سرشان می‌تابید. سالن می‌چرخید و دامن قرمز لباس آن قدر بالا می‌رفت که شورت قرمز چرکمرده، آشکار می‌شد. رنگ قرمز با او الفتی همیشگی داشت. دو سه سال بعد از انقلاب روسری قرمز به سر می‌کرد و سال‌ها بعد در استکهلم تبدیل به پرچم قرمزی خواهد شد که شاعره به دست گرفته جلوی دفتر حقوق بشر میتینگ خواهد داد.»

نمی‌دانم دشمنی تو با ترانه‌ی «تو بارونی، تو آفتابی»ست؟ (۲) یا با من؟ یا رنگ قرمز؟ که من آن را سرخ می‌نامم. تو می‌‌خواهی «تاریخ یک دوره روشنفکری» را بیان کنی اما شاید نمی‌دانی که این ترانه فقط یک بار با صدای «رامش» در برنامه‌ی «ما و شما» صبح جمعه رادیو پخش شد و اجازه‌ نیافت که در برنامه‌ی «چشمک» عصر همان‌روز از تلویزیون پخش شود. شاعر این شعر منم. اما هم خواننده‌ی آن رامش، هم آهنگساز آن اسفندیار منفردزاده، هم صاحب کمپانی آپولون، منوچهر بی‌بیان که صفحه‌های پر شده‌ی‌ آن اجازه پخش نیافت و هم فرشید رمزی تهیه کننده «چشمک» زنده‌اند.

من این شعر را بدون آن که چیز زیادی از چریک‌های فدایی خلق بدانم برای عباس مفتاحی و اسدالله مفتاحی سرودم، دو برادری که رژیم شاه در آن زمان برای سرشان صد‌هزار تومان جایزه تعیین کرده بود. آنان ساروی و همشهری من بودند و همبازی و همکلاس برادرانم و همین برای من انگیزه‌ای شد تا این شعر را بنویسم. تو نوشته‌ای «شاعره و آهنگساز با غروری می‌رقصیدند که هاله‌ی قهرمان خلق دور سرشان می‌تابید». حالا فهمیدی که چرا در آن زمان من نمی‌توانستم با این ترانه و آهنگسازش در گیر و دار بگیر و ببند و فضای دلهره و ترس آن دوران برقصم؟
خوب است بدانی که پس از انقلاب دانستم که این بیت از ترانه‌، «تو میتونی کلید باشی    قفل درا رو وا کنی» مورس زندانیان سیاسی در سلول‌های انفرادی بود. و من خود از تأثیر این شعر آگاه نبودم.

سپان!
محض اطلاع تو و دیگران، من در یازده اردیبهشت ۱۳۵۸ از ایران خارج شدم و دیگر هرگز به آن‌جا بازنگشتم. چگونه می‌توانستم «دو سه سال بعد از انقلاب روسری قرمز به سر» کنم؟ یادت نیست که تا دو سه سال بعد از قیام مردم، هنوز رژیم با همه‌ی دک و پوزش نتوانسته بود زنان را محجبه کند، چطور شد که تو در کابوس‌هایت روسری بر سر من کردی؟

نمی‌دانم آیا با پرچم سرخ من سر ستیز داری یا با این که من «جلوی دفتر حقوق بشر» در کنار هم‌میهنان آواره و به جان آمده از ظلم و جنایت رژیم بایستم و اعتراض کنم؛ رژیمی که سه نسل از بهترین فرزندان آن آب و خاک را به خاک و خون کشیده است. 

خوبست بدانی که من در ۱۷ اسفند ۱۳۵۷، همانروزها که خیلی‌ها برای خمینی جان می‌دادند و او را «امام» می‌نامیدند شعر در «سوگ آزادی» (۳) را سرودم، همان زمان که بسیاری از بزرگان شعر و ادب ایران در وصف آن «پرنده‌ی آزادی» که از راه می‌رسید شعرها گفتند و ترانه‌ها سرودند.

در مجلسی که تو توصیف کرده‌ای نبودم اما آیا رقصیدن، شادی، سرزندگی برای من جوان و پرشور آن روزگار از نگاه تو که به قول خودت در مدرسه فرانسوی درس خوانده بودی و پدرت زبان فرانسه می‌دانست کاری بد، ناپسند و «حرام» است. من هرگز این نگاه عقب مانده را در پدرم که یک حاجی بازاری بود و نماز و روزه‌اش ترک نمی‌شد ندیدم و نشنیدم.

سپان!
اگر تنها مرا می‌زدی، می‌خوردم و دم نمی‌زدم اما تو «تاریخ یک دوره از روشنفکری» ایران را به گند کشیدی و من نمی‌دانم به چه قیمتی به این کار تن دادی؟ اینست که تاب نیاوردم و صدا سر دادم.

تو نوشته‌ای:

«مؤمنه به من چسبیده است، توی همین هال. ران‌ها و کمرگاهش را حس می‌کنم... نه، این من نیستم!  صاحب این دست آن یکی ابوالفضل است، این دست راست که از زیر بغل چپ صاحبش رد می‌شود، پنهانی می‌رود به سوی مؤمنه و پستانش را می‌مالد. ... مؤمنه پاهایش را باز می کند تا دست او (یا من؟)‌ بتواند از وسط آن‌ها بلغزد، درست در حضور شوهرش! این سرو صدا دیوانه کننده شده،‌شکل دهان‌ها عوض شده، بیشتر مثل آلت‌های تناسلی است، ... مهریش و آهنگساز، یکوری روبروی هم، روی قالی دراز کشیده‌اند و اختلاط می‌کنند. ... آن دیگری می‌خواهد آلتش را لای پاهای مهریش بگذارد، همین طور لای پای مؤمنه که بدنش لغزان و ممنوع است، اما آماده‌ی عشق قاچاقی... ... برای پناه بردن می‌خواهم به زنم برسم، اما رقیب بازوی فربهش را بغل کرده، می‌‌خواهد تحفه را حفظ کند... اما آلکس، آلکس ملعون، از میان دود بیرون می‌آید، زنم را بغل می‌کند و سخت لب‌هایش را می‌بوسد. ...

هیچ نویسنده و داستان‌پردازی در بالاترین رویاهایش و بدترین کابوس‌هایش نمی‌توانست چنین تصاویری را نقاشی کند که تو از دختران و زنان روشنفکر آن دوره ساخته‌ای. گمان نمی‌کنم این توهمات حتا در ذهن منگ یک بنگی مالیخولیایی بگنجد و بر زبان او جاری شود. آیا تو به عنوان یک شاعر و مدعی عرصه‌ی روشنفکری در آن همه زن شاعر و نویسنده‌ی بالنده که در نشریات ایران قلم می‌زدند، چیزی جز پایین‌تنه نمی‌دیدی؟

ادامه می‌‌دهی و می‌نویسی:‌

«با ضربان طبل، شاعره می‌رقصد. رقص غریبی است. روی صندلی راحتی حصیری نشسته و پاهایش را جمع می‌کند زیر چانه‌اش. چقدر منحوس است، اما بدن گنده و گندم‌گونی دارد. جوری نشسته که پشم‌هایش از کنار شورت قرمز بیرون می‌زند. می‌ایستد و رقصان دامنش را بالا می‌برد. دست می‌کشد به شکمش، به ناف و زیر شکم، بین ران‌هایش دست می‌کشد، شورت قرمز شل و گشاد است، با هر جنبش بدن از زیر شکمش به پایین می‌لغزد. حالا از روبرو همه چیزش معلوم است. قطرات عرق لای پشم‌ها برق می‌زند. باز به همان وضع اول روی صندلی چمباتمه ‌می‌زند، زانو‌ها را زیر چانه گذاشته، شورت پایش نیست و با انگشت به سرعت سرسام آوری به خود دخول و خروج می‌کند. زن‌ها دورش جمع شده‌‌اند، با حرکات دیوانه‌وار تشویقش می‌کنند، کف می‌زنند، خنج می‌کشند به لپ‌‌شان، زوزه می‌کشند، و هوا را از بوی ترش انزال پر می‌کنند. ...»

نمی‌دانم‌ آیا تمام «شاعره»‌‌های ذهن تو «شورت قرمز» می‌پوشیدند یا همچنان مرا می‌زنی؟ به من تنها چیزی که نمی‌چسبد داشتن بدن «گنده و گندم‌گون» است.
اگر در زندان بودی و شکنجه‌ات می‌کردند و این عبارات بر زبانت جاری می‌شد تو را درک می‌کردم. اما تو که مشکلی نداشتی، آزادانه به سفر هم می‌آمدی و می‌رفتی. در حیرتم که چه چیز تو را به این گنداب کشاند؟


 
ادامه می‌دهی و می‌نویسی:‌

«طیبه، طاهره، باکره، ... کات عدسی باز می‌شود... شیرین یک خیار به شاعره می‌دهد، میزگردی کنار استخر است پر از میوه، اما فقط خیار!‌ شاعره با خیار انجام می‌دهد. آن قدر گشاد و خیس شده که خیار به راحتی ناپدید و باز آشکار می‌شود. صحنه عمومی است، لانگ شات! من کارگردان وحشتناک را خوب می‌شناسم، می‌دانم هر وقت بخواهد چقدر فهمیده، خوش رو و مبادی ‌آداب می‌شود، اما حالا نمیخواهد، فقط کلاه بوقی و دم قرمزش را فراموش کرده... در این صحنه همه خیار به کار می‌برند، شمع‌هایی را که معلوم نیست توی چمن از کجا یافته‌اند، حتی تکه‌های چوب را. باید بی فایده باشد، دیدن ندارد. کات . نوبت شیرین است، با مهریش نجوا می‌کنند؛ مهریش چوب بلندی... نه پلاستیکی است شاید دسته‌ی جاروی برقی باشد، به دست می‌گیرد؛ در همین کادر دو پری دریایی از آب بیرون می‌آیند و به افتخار مراسم آوازی هماهنگ می‌خوانند؛ شیرین یکوری می‌خوابد، شورتش را تا روی زانو پایین می‌کشد ولی دامنش را بالا نمی‌زند، مهریش دسته جارو را میان پای او فرو می‌کند و در می‌آورد و باز تکرار می‌کند‌؛ مثل پیستون در یک ماشین فعال؛ جزییات عمل را نمی‌بینم فقط تشنج شیرین را می‌بینم، خودش را هماهنگ با سرعت رفت و آمد جارو می‌جنباند. ... کم بود جن و پری، یکی هم از دریچه پرید!‌ پرید جلوی صحنه!‌ این اوست که قندشکن را برداشته، قند شکن با دسته‌ی بلند آهنی و نازک، در مرکز حلقه‌ی مأنوس؟ همانجا دراز می‌کشد که دمی پیش اندام‌های به هم پیچیده‌ی شیرین محو شده... دامنش را بالا می‌زند، طاقباز، پا باز و ... سر دسته‌ی قندشکن را فرو می‌کند به خودش. چه سرعتی!‌ سرعت سینمای صامت بیست کادر در ثانیه که بود دارد، بوی خیس، خیسی غلیظ که پوست سفید ران‌هایش را براق کرده و لیز.»

یعنی روشنفکران آن زمان که این همه قصه و داستان و شعر و ترانه نوشتند و این همه آثار هنری از خود به جای گذاشتند کار دیگری جز نوشیدن الکل، کشیدن افیون و بنگ و سکس مازوخیستی و سادیستی و فرو کردن «دسته جاروی برقی» و «خیار» و «شمع» و «دسته قند شکن» به‌خود نداشتند؟
چگونه است که گندابی که تو تشریح می‌کنی آن‌همه نام بزرگ برجای گذاشت که هنوز بعد از سی دو سال، رژیم با صرف بودجه‌های کلان نتوانست یکی همانند آنان بسازد و همه‌ی ترفندهایش را به کار می‌برد تا یکی از آن‌ها را  با فشار و تهدید و تطمیع به خدمت بگیرد.

نوشته‌ای:

«شاعر کیفش کوک شده بود، مجلس هم خودمانی‌تر، نطقش باز شد. شروع کرد به تعریف که ما از سال‌‌ها پیش با فلانی ایاغ شدیم. پسر تند و تیزی بود، کتاب می‌خواند، همه جور، مذهبی نبود اما لامذهب هم نمی‌شد بهش گفت. بعد خبر شدم که رفت فرنگستان، پاریس، درس خواند. یک نویسنده‌ای داشتند به اسم فرانتس فانون، خیلی از او چیز آموخت، درسش را هم خوب خواند. آمد به ایران شروع کرد به فعالیت، چند تا مقاله‌ای نوشت در مایه‌ی مذهب، نگاهش تازه تر بود آن جور که جوان‌ها می‌پسندیدند، بعد هم سخنرانی در تهران، از شرق و غرب، استعمار و چه و چه و چه‌‌ها. دیدمش، کلامش سحر دارد، مسئله را نوع دیگری بیان می‌کرد. همه می‌ٔانیم که طی مدت کوتاه مردی شد مردستان. این جوان‌ها که فقط آخوند مسئله گو دیده بودند. می‌شنیدند که اصل دین بسیار ساده است. ...
شد و شد تا بالاخره یک روز من و ید‌الله شال و کلاه کردیم رفتیم حسینیه. گویا یک خطابه‌ی بلندی بود که بعد کتابش هم درآمد؛ آن روز قسمت آخر خطابه بود. جمعیت توی حسینیه موجه می‌زد، بیشتر جوان. سبک مخصوصی داشت، خاموش می‌ماند، جمعیت را منتظر می‌گذ اشت، یک باره مثل این که باروت توی سینه‌اش منفجر شده باشد یک نعره‌ی یاقدوس می‌کشید آن وقت سخن‌ها می‌آمد بیرون. چسبیده به هم، می‌رفت بالا، اوج می‌‌گرفت ...
شاعر می‌گفت وقتی سخنران آمد پایین، مگر جوان‌ها رهایش می‌کردند؟ دوره‌اش کردند و پرسش‌ها و پرسش‌ها!‌ بالاخره تمام شد، گریبان‌اش را خلاص کردیم، برابر قراری که گذاشته بودیم از آن‌جا رفتیم خانه‌ی یدالله شام.
تابستان بود و هوا خیلی گرم ، نشستیم توی خیاط باصفای خانه‌ی یدالله کنار حوض، ید‌الله هم سفره‌ی پهن کرد و بساط چید و بطری‌ها را گذاشت وسط. البته او عرق خور نبود ولی اگر می‌خواست بخورد مردانه می‌خورد، فکر می‌کنم تنهایی بیشتر از یک بطر خورد. همان کنار بساط، توی حیاط، منقل آوردند، من و یدالله گل نم گل نم می‌خوردیم و می‌کشیدیم. علی تریاکی نبود ولی مثل عرق خوردنش در این جبهه هم مردانه می‌رفت، گمان می‌کنم در یک نشست بیشتر از نیم لول تریاک کشید. بعد خوابش گرفت گفت جای مرا همین بغل حوض بیاندازید من بخوابم. او خوابید و خروپفش بلند شد. من و ید‌الله نشستیم به قرار خودمان. ... نزدیکای صبح، به یدالله گفتم بیدارش کن بگو پاشو نماز بخوان!‌بگو تو که عصر برای جوان‌ها آن طور نماز را مجسم می‌کردی فلان است، نمی‌دانم بستن عهد در پیشگاه الهی است، بهمان است، نمی‌دانم عدی برای انسانیت است، برای روح، برای آزادی، خوب پاشو واجب را انجام بده؛ می‌گفت یدالله دستش را دراز کرد پای او را تکان داد و گفت : علی پاشو، دارد سپیده می‌زند، وقت نماز است!‌علی اعتنا نکرد. گفتم یدالله ولش نکن، خودش را می‌زند به آن راه که خواب است و نشنیده، امر به معروف بکنیم. یدالله دوباره شروع کرد به تکان دادن او. آخر علی سرش را بلند کرد، یک جمله گفت و یک آیه خواند، چرخید، پشتش را به ما کرد و درجا به خواب رفت.»

گویا از خاطرات «اخوان ثالث» با حضور «یدالله» (رویایی) حرف می‌زنی. به مجلس عیش و طربی که می‌گذشت کاری ندارم، اما آیا می‌خواهی ثابت کنی که دکتر علی شریعتی در حساس‌ترین لحظه‌ی تاریخ میهن و پس از سخنرانی در «حسینیه ارشاد» یک بطر عرق می‌خورده و نیم لول تریاک می‌کشیده و همان‌جا پای بساط می‌خوابیده و از نیایش صبح‌اش غافل می‌شده است؟

با آن که دانشکده‌ی ما در نزدیکی حسنیه‌ی ارشاد بود من هرگز به آن‌جا نرفتم و هرگز به چشم خودم شریعتی را ندیدم، مذهبی هم ندارم که به دلیل آن به دفاع از شریعتی برخیزم. می‌‌توانم بفهمم که چرا روشنفکران آن زمان را زدی اما شریعتی را به سود چه کسی پای منقل کشاندی و عرق‌خورش کردی؟ تو که در نوشته‌ات به حسنیه ارشاد سر کشیدی و پای شریعتی را به میان آوردی چرا از حوزه‌ی علمیه و خامنه‌ای غافل ماندی؟ او که با مهدی  اخوان ثالث و  شاعران همشهری اش بیشتر حشر و نشر داشت؟

اگر بخواهم که تصاویر مبتذل این کتاب را برشمارم مثنوی هزار من کاغذ می‌شود. کتاب چیزی نیست جز شرح دخول و خروج ثانیه به ثانیه‌‌ی آلت تناسلی مردان روشنفکر در زنان شوهر دار و دختران هنرمند در جلسات ادبی و فرهنگی. مرا بیش از این یارای شرمسار کردن دوستان گذشته‌ام نیست. 

سپان!
تو «کهربا» را با نام مستعار نوشتی و در آن به چهره‌ی همه‌ی روشنفکران و مبارزان و رفقای قدیمی‌ات سیلی زدی اما به قول خودت رژیم حتا اجازه‌ی چاپ کتاب شفاهی زندگی‌‌‌ات را نداده است، کتابی که تو در آن از «نظام» دفاعی جانانه کرده‌ای و این همه خون و جنون را نادیده‌ گرفته‌ای.  

خودت در مورد کتاب «ممنوعه‌»‌ات! گفته‌ای:

«در جاهایی من از نظام هم دفاع كرده‌ام. پایش   هم شجاعانه می ایستم. بسیاری از دوستان در خاطراتشان از این مسائل می گذرند. اما من   گفته ام. یكی از این مسائل این بود كه درباره ی مسائل مربوط به آغاز انقلاب توضیح   دادم كه این نظام نبود كه ترورها را شروع كرد. می شد مثل برخی دیگر از دوستان از   برخی مسائل بگذرم و كتابی بی خاصیت تحویل دهم  .»

http://www.aftabir.com/news/view/2011/jan/06/c5_1294300649.php

سپان!‌ تو  اولین و آخرین کسی نیستی که خم شدی و قدر ندیدی و بر صدر نه‌نشستی. این رژیم به هیچ‌کس وفا نمی‌کند نه به دوست و نه به دشمن.  

مینا اسدی


استکلهم- جمعه بیست و نهم ماه ژوئیه دو هزار و یازده


پانویس:

۱- ناشر: انتشارات آرش، مسعود فیروزآبادی، سوئد، چاپ اول: ‌زمستان ۲۰۰۴.
۲- تو بارونی ، تو آفتابی با صدای رامش




۳- «در سوگ آزادی»
آزادی ای کلام حق، بنگرخاک است که شد کنون تو را   بر سر گلگون کفنا که جان ز کف دادی تا قصه غم به سر رسد آخرافسوس،   که در بهار آزادی،
جای گل و ساقه‌های بارآور روييد ز خاک، خار   استبداد روييد به دشت، دشنه و خنجر...ای آنکه به نام دين کنی رنگين از خون برادران من بستر با زور نشد جهان بکام کس نفروخت کسی عقيده را   با زرشد دامن مادران خونين دل از خون هزار مرد ميدان تر خون بود   که ريخت از در و ديوار جان بود که باخت مرد گل پرورپاداش چنين دهند   انسان را؟ بعد از همه روزهای دردآوردين گفت دهان ببند اگر حق گفت؟ گر   خواست پرد پرنده بندش پر؟دين گفت دهان ببند اگر حق گفت؟ گر خواست پرد   پرنده بندش پر؟ پاداش چنين دهند انسان را؟ بعد از همه روزهای درد آور!اين حکم که تو ز جهل و کين دادی ای وای، کجا شود   مرا باورنه خانگی‌ام نه در خيابانم حيرانم از آنچه آمدم بر سر پنداشته‌ای که خلق جان داده تا بر سر من ز نو رود "معجر"؟جان داده   رفيق راه آزادی تا باز شوم "کمينه" و "احقر"؟!بيمايه زند به تار دولت   چنگ جانباخته را نصيب شد نشتر شهد است به   ساغر دغلکاران زهر است به کام دوستان اندرای آنکه به حيله و ريا گشتی خورشيد طلوع کرده از خاور بردار حکايت من و ما را انديشه به ما کن و ز   من بگذرتاريخ دوباره ميشود تکرار اين قصه نيمه ميشود آخر هشدار،   که آن نماند و اينهم نيز آينده به کار ما شود داور  !  



واپسین کلام ها, وصیت نامه ها و یادهای اعدام شدگان - بخش اول!




بهروز سورن


بسیاری از نوشتن آخرین کلام محروم شدند
بسیاری از اعدام شدگان  باور نداشتند که اعدام میشوند و پیشنهاد نوشتن وصیتنامه را جدی نگرفتند.
بسیاری از نوشتن آن سرباز زدند و بر آن بودند که خواه ناخواه بدست خانواده ها نخواهد رسید.
 بسیاری نیز نوشتند وخانواده ها کوچکترین اثری از آن نیافتند.
تعدادی را نیز در این متن می خوانید.
 باقی مانده اند اما پدران و مادران, خواهران و برادران و فرزندانی  که هنوز نمیدانند تاریخ و محل دفن عزیز از دست رفته شان کجاست تا سیل اشکهای خود را سرازیر کنند. هم از اینرو هر روزه میگریند.
...................
آخرین کلام ها, وصیتنامه و یادها از اعدام شدگان
متن کامل بزودی در فرمت پ د اف منتشر خواهد شد
.............
واپسین کلام ها و یادها به خانواده های داغدار زندانیان سیاسی, به بازماندگان آن دوران خاکستری, به چهارمین گردهمائیسراسری زندانیان سیاسی در گوتنبرگ 
( قسمت اول)  
آخرین کلام ها, وصیتنامه و یادها از اعدام شدگان
دیدی دیشب چه طور همه شون رو به درک واصل کردیم؟
 ولی حاج آقا اینا که مجاهد نبودن!
همه شون ملحد و کافر بودن
 اینا از اون ها پدر سوخته ترن... اگه دستشون برسه بهتر از اون ها عمل نمی کنن



کپی و انتشار این مجموعه  با ذکر منبع (سایت گزارشگران )   آزاد است.
گرداوری و تنظیم : بهروز سورن
داس بدست, قداره به کمر, بر ماشه ها چکاندند . چند نفره و یا با ماشین, چند تا چند تا  طناب دار نازنین های کشورمان را کشیدند واینچنین دورانی سیاه و مرگ آور را برجای گذاشتند.
وظیفه ای خطیر بر دوش تمامی آزادگان سنگینی میکند و آنهم  ثبت استنادی تاریخ خونبار سی و چند ساله حاکمیت جمهوری اسلامی است که بنام خدا و ولایتش بر زمین چه جنایت ها که نکردند و چه خونها که نریختند. سی و چند سال تاختند و توحشی هولناک را بر زندگی شرافتنمند ترین انسانها مستولی ساختند.
مردن تحت حاکمیت مذهبی بواسطه گستردگی آن امری روزمره تلقی شده است. هم از اینرو بسیاری از بازماندگان آندوران سیاه و غم انگیز از زنده بودن و رهائی خود چنانچه آنرا رهائی بنامیم, رضایت ندارند. در کنار یاران بودن و ماندن را دوست داشتند.
فریاد میزد که:
من باید به زندانبان بگویم که مرا فراموش کرده اند!
او هم میخواست تا در کنار یارانش آرام بگیرد. با یاران بودن در همه حال, یکی برای همه و همه برای یکی....
عمقی برای جنایات رژیم نمیتوان تصویر کرد. تاثیرات ابعاد گسترده کشتارهای انسانی در دهه شصت و بویژه تابستان 67 هنوز ادامه دارد. انبوهی از خانواده ها, فرزندان, زنان و مردان هنوز میپرسند؟
جرمشان چه بود و چرا؟
چگونه کشته شدند؟
کجا و چه زمانی؟
چه روزی میتوانیم بیشترین اشک را برای عزیزانمان بریزیم و به دیدارشان برویم؟
واپسین نوشته هایشان؟ آرزوهایشان؟ پیام هایشان؟
چه کسی تیرخلاص به قامت بلندشان زد و یا طناب دار عزیزمان را کشید؟
کدام چهره توانست غنچه های ما, عزیزان ما را به دیار نیستی بفرستد؟
آی دیوارها سخن بگوئید!
کم نبودند آنهائی که پس از دستگیری و گذراندن دوران بازجوئی و شکنجه در سلول ها نفس راحتی کشیدند و احساس آرامش کردند. درد آور است و باورکردنی نیست.
عرصه را چنان تنگ کرده بودند که بازداشت شده در چنگال رژیم وحوش حاکم, سلول تاریک و تنگ را  مامن و پناهگاه خود میدانست.
کم نبودند آنهائی که مرگ خود خواسته  ( خودکشی ) رهائی از  تحمل شکنجه و تحقیر بازجویان دانسته و آنرا ترجیح دادند.
مشارکت در کشتار بواسطه نفوذ خرافی – توده ای حاکمیت ابعاد میلیونی داشت همانطور که سرکوب خانه به خانه همگانی بود.
پس از گذشت دو دهه اما هنوز بسیاری از زوایای آن ناپیداست. هنوز تعداد اندکی از وابستگان رژیم در اینباره میگویند. هنوز خاطرات رها شدگان تناسبی با ارقام آنان نشان نمی دهد.
هنوز افشای جزئیات آن بویژه در شهرهای دیگر اگر چه آغاز اما  گویا و مکفی نیست. تعدادی از بازماندگان آندوران خونین و پر جنایت, خاطرات خود را مکتوب کرده اند. برخی از آنها حتی روزشمار کشتار سراسری را در برنامه قرار داده اند. زحمات آنان ماندگار است اما تنها مربوط به برخی از زندانهای تهران میشود.
این ارقام و آمار از اعدام شدگان تابستان 1367 کامل نیست. این نکته را بازماندگان نیز اذعان دارند.
آنقدر کشتارها بی در و پیکر بوده است که عزیزی بازمانده از آن دوران مرگ و نیستی در بند جا مانده وتنها می ماند و او را فراموش میکنند! با داد و قال فریاد میکند که من هنوز زنده ام! و اینجا هستم, مرا ببرید!
طبیعی است که در چنین شرایطی آمارها و ارقام نسبی هستند. آمران اما سخن نمیگویند.
شاید در طول تاریخ بشریت چنین سکوتی بی مثال باشد.
دو دهه میگذرد و بسیاری از آنان که در موقعیت دولت مداری بودند و جبهه انجمن های اسلامی دانشگاه ها  را در برابر دانشجویان آگاه و مبارز باز کرده بودند, سرکوب را بنیان نهادند و در پستوهای خوفناک رژیم مشغول بازجوئی و شکنجه زندانیان سیاسی بودند و هم اکنون در برابر تمامیت خواهان قرار گرفته اند, یا در همان سیاهچال ها بعنوان زندانی بسر میبرند, سکوت اختیار می کنند. با آنکه درد مشترکی با زندانیان سیاسی آندوران احساس میکنند اما خاموشند!
پر واضح است که مشارکت در جنایت و عواقب احتمالی اش  آنان را به سکوت وامیدارد اما همیشه وجدان هائی یافت میشوند که آرام نمیگیرند, خلاف جریان حرکت میکنند و زمانی به حرف می آیند. بازگوئی میکنند تا شاید مرحمی بر روان و وجدان ,,نا آرام شان,, باشد.
اتفاق نظر و سکوت در برابر آن فجایع اما ره پیشه آنان است. سنگ شدگانی هستند که تلاش دارند خورشید را به هر قیمت پشت ابرها نگهدارند. فراموشی و خاموشی در برابر این بخش از تاریخ  را در نظر دارند. هم از اینرو وظیفه تمامی ماست که از محو جنایات جمهوری اسلامی در طول دهه شصت و سالهای پیش و پس آن جلوگیری کنیم.
 نگذاریم که آنان,  این بند از تاریخ خونین مبارزه و مقاومت مردم ایران برای آزادی و برابری را از دیدگاه جوان ترها پنهان سازند. این تلاش در گردآوری واپسین یادهای زندانیان اعدام شده تنها انگیزه اش همین بوده است.
چند نکته:
آگاهیم و قطعا در این مجموعه خطاها و کاستی هایی  موجود است که داده های جدید تر و تکمیلی شما عزیزان میتواند آنرا دقیق تر کند. لطفا به آدرس زیر اطلاع دهید و یا در انتهای این متن در بخش نظرخواهی ارسال کنید.
چنانچه جای یاد و یا وصیتنامه ای را خالی می بینید برای ما بفرستید. همینطور به عکسهای تعدادی از آنان دسترسی نداشتیم. بویژه در شهرستانهای دیگر امکانات ما محدود بود. 
این مطلب بدون پیشداوری و قضاوت تهیه شده است تا جنبه استنادی آن برقرار بماند.
نوشتار به ترتیب حروف الفبای فارسی تنظیم شده است.
کوشش ما بر آن بوده است که  بدان  نیافزوده  و مطالب را همانطور که هستند منعکس کنیم.
تقدم و تاخر از تمایلات ما سرچشمه نگرفته است.
نوشتارها و تصاویراز میان روایت ها,  خاطرات و نقل قولهای منتشر شده در رسانه ها, مجلات و کتب مربوطه  بیرون کشیده شده است. آنچه را در این نوشتار آوردیم که دسترسی پیدا کردیم. حال از روی آشنائی و یا بر حسب اتفاق
گردهمائی چهارم زندانیان سیاسی در گوتنبرگ سوئد در راه است. تلاش سازمان دهندگان این گردهمائی ها بر همه ما روشن است. این مناسبت انگیزه ای شد برای تهیه این مکتوب و با ارزوی موفقیت هرچه بیشتر برای همه آنانی که حافظه را پاس میدارند.
نه می بخشند و نه فراموش می کنند. 
نتیجه و برداشت ما از این خاطره گردی در مکتوبات  زندان اینست که:
بازگوئی خاطرات از سوی بسیاری از خاطره نویسان با تمایلات و تعلقات فکری آنها همراه است. بدین معنی که زندانی سیاسی را از دریچه نظرگاه خود تعریف و منعکس کرده اند. این موضوع بخصوص از سوی  قربانیان آن دوران شوم که هم اکنون نیز وابستگی تشکیلاتی دارند بیشتر به چشم میخورد.
هر کسی از زاویه دید و نظرگاه خودش و تنها خودش به وقایع آندوران نگاه کرده است. حقیقت را آنطور نوشته  است که دیده است و  با رنج و کوشش خود مکتوب کرده است. بعضا برای خوش آیند این سازمان و آن گروه ننوشته است و چنانچه نوشته است. این دردی است مشترک که میبایستی  بدان توجه کرد.
مقوله زندانی سیاسی را هیچگاه نمیتوان با گرایشی سیاسی و خاص تعریف کرد. اندیشه فرار است و سیاست یک وجهی نیست. بنابر این, این مقوله را تنها در رنگارنگی آن میتوان دید و پذیرفت که جز من و شما انسانهای دیگری نیز موجودند که آنطور دیگر دیده اند و  فکر میکردند, آناتومی مغزشان با من و شما تفاوت میکند اما  از قربانیان و شاهدان استبداد بشمار میروند. هم از اینرو در مواردی  تبلیغات سازمانی آنها در خاطره نویسی را از وظایف خود و ضروری  ندانستیم.
در بسیاری از خاطرات صداقتی نهفته است که احساس مسئولیت نویسنده در قبال متن و این پدیده کاملا مشخص است. حضور خطا و اشتباه نیز در این خاطرات قابل فهم است. برای تعدادی سال ها فاصله زمانی افتاده است و یادآوری بازگشت به آن خاطرات کاری است بس دشوار.
یک روز و حتی یک روز تجربه زندانهای جمهوری اسلامی زیادی است و مغایر با حقوق انسانی بوده است.
کدام تفاوت را داشت که چه کسی شلیک آخرین به مغزش میشد و یا دمپائی از پا در می آورد و در آمفی تاتر ها و حسینیه ها و کشتارگاههای رژیم حلق آویز میشد.
پیکر پاکشان در کنار هم  در گورهای جمعی ریخته میشد.
این مطلب حاصل مطالعه درد آور هزاران صفحه از یادهای آندوران تلخ است. 
اندیشه ورزان را مثله کردند, اندیشه اما هنوز زنده است.
بسیاری از نوشتن آخرین کلام محروم شدند
بسیاری از اعدام شدگان  باور نداشتند که اعدام میشوند و پیشنهاد نوشتن وصیتنامه را جدی نگرفتند.
بسیاری از نوشتن آن سرباز زدند و بر آن بودند که خواه ناخواه بدست خانواده ها نخواهد رسید.
 بسیاری نیز نوشتند وخانواده ها کوچکترین اثری از آن نیافتند.
تعدادی را نیز در این متن می خوانید.
 باقی مانده اند اما پدران و مادران, خواهران و برادران و فرزندانی  که هنوز نمیدانند تاریخ و محل دفن عزیز از دست رفته شان کجاست تا سیل اشکهای خود را سرازیر کنند.
هم از اینرو هر روزه می گریند. 
آنهمه شور و شادابی را برای دنیائی انسانی تر و بهتر را دفن کردند.
.........................
اصغر پهلوان – حزب توفان – تاریخ اعدام 15 شهریور سال 1361 -  پیش از تیرباران وصیت کرده بود که این شعر را به مادرش بدهند.
      
 "مادر به تو سوگند"
مادر از روبه نکن ننگ که شیرم
هر چند که در پنجه دشمن اسیرم
هر چند که افتاده زنجیر شریرم
مادر به تو سوگند که مردانه بمیرم
دشمن نتواند شکند عزم گرانم
هر چند که اکنون شده آماده جانم
مادر به تو سوگند که من بر سر آنم
در راه شرف یک نفس از پای نمانم
از ضربه شلاق شد آزرده تن من
غرق است به خونابه دل٬ پیرهن من
مادر به تو سوگند که باشد سخن من
جاوید بود پرچم خلق و وطن من 
 .............................................
آخرین نامه احسان فتاحیان – کومله – 20 آبان 1388  در سنندج اعدام شد

واپسین شعاع آفتاب شبانگاهی
نشان دهنده ی راهی ست که خواهان در نوشتن آنم
خش خش برگ ها زیر قدم هایم

میگوید : بگذار تا فرو افتی
آنگاه راه آزادی را باز خواهی یافت.
هرگز از مرگ نهراسیده ام , حتی اکنون که آن را در قریب ترین فضا و صمیمانه ترین زمان , در کنار خویش حس میکنم. آن را میبویم و بازش میشناسم , چراکه آشنایی ست دیرینه به این ملت و سرزمین. نه با مرگ که با دلایل مرگ سر صحبت دارم , اکنون که " تاوان " دگردیسی یافته و به طلب حق و آزادی ترجمه اش نموده اند , آیا میتوان باکی از عاقبت و سرانجام داشت؟ " ما " ای که از سوی  "آنان " به مرگ محکوم شده ایم در طلب یافتن روزنه ای به سوی یک جهان بهتر و عاری از حق کشی در تلاش بوده ایم , آیا آنان نیز به کرده ی خود واقف اند؟
در شهر کرمانشاه زندگی را آغاز کردم , آنجا که بزرگیش ورد زبان هم میهنانم است , آنجایی که مهد تمدن میهنم بوده است. قطور ذهن ام بدان سویم کشید که تبعیضی را و وضعیتی ناروا را بفهمم و از اعماق وجود درکش نمایم که گویای ستم بود , ستمی در حق من چنان فردی انسانی و در حق من چنان مجموعه ای انسانی , پیگیری چرایی ستم و رفع آن به هزاران فکرم راهبر شد , اما وااسفا که آنان چنان فضا را مسدود و حق طلبی را محجور و سرکوب کرده بودند که در داخل راهی نیافتم و ورای محدوده های تصنعی به مکانی دیگر و مامنی دیگر کوچیدم : " من پیشمرگه ی کومله شدم " , سودای یافتن خویش و هویتی که از آن محروم شده ام من را بدان سو کشاند. دور شدن از خواستگاه کودکی هرچند آزاردهنده و سخت بود اما هیچ گاه باعث انقطاع من از زادگاهم نشد.
هراز گاهی به قصد تجدید دیدار و بازیابی خاطرات روانه ی خانه ی نخستین میگشتم , اما یک بار " آنان " دیدار را به کامم تلخ کردند , دستگیرم کردند و به قفسم انداختند. از همان آغاز و با پذیرایی انسان دوستانه ی دستگیر کنندگانم  !! فهمیدم که همان سرنوشت تراژدیک و غمناک همراهان و رهروان این راه پررهرو به انتظار نشسته است : شکنجه , پرونده سازی , دادگاه سرسپرده و شدیدا تحت نفوذ , حکمی کاملا ناعادلانه و سیاسی , و در نهایت مرگ......بگذارید خودمانی تر بگویم : پس از دستگیری در شهر کامیاران به تاریخ 29/4/87 و پس از چند ساعت مهمان بودن در اداره ی اطلاعات آن شهر , در حالی که دستبند و چشمبندی قطور حرکت و دیدن را برایم ممنوع نموده بود , فردی که خود را معاون دادستان معرفی میکرد شروع به طرح یک سری پرسش بی ربط و مملو از اتهامات واهی نمود (لازم به ذکر است که هرگونه بازپرسی قضایی در محیطی غیر از محیط دادسرا و دادگاه طبق قانون مطلقا ممنوع است). بدین ترتیب اولین دور بازجویی های عدیده ام کلید خورد.
همان شب به اداره ی اطلاعات استان کردستان در شهر سنندج منتقل شدم و سور واقعی را آنجا تجربه نمودند : سلولی کثیف با دستشویی نامطبوع و پتوهایی که احتمالا ده ها سال از ملاقاتشان با آب و پاکیزگی میگذشت! . از آن به بعد شب و روز دالان پایینی و اتاق های بازجویی با چاشنی کتک و شکنجه ی طاقت فرسا , به تسلسلی پایان ناپذیر و سه ماهه تبدیل شد. بازجویان محترم در جهت ارتقای منزلت شغلی خویش و در سودای چند پشیزی ناچیز و بی ارزش , در این سه ماه به طرح اتهاماتی عجیب و غریب میپرداختند که خود بهتر از هرکس به کذب بودن آنها ایمان داشتند.
علی رغم آزمودن تمامی روش ها و در عملیاتی مسلحانه شرکت نموده بودم , اتهاماتی که در بسیار در اثبات آن کوشیدند. تنها موارد اثباتی عضویت در کومله و تبلیغ علیه نظام بود که بهترین گواه در یگانه بودن اتهامات رای دادگاه بدوی است  , شعبه ی اول دادگاه انقلاب اسلامی سنندج حکم به 10 سال حبس توام با تبعید به زندان رامهرمز داد. ساختار اداری و سیاسی ایران همیشه دچار آفت تمرکز گرایی بوده است اما در این یکی نمونه که به ظاهر قصد تمرکز زدایی از امر قضا را داشتند.
 به تازگی اختیار و صلاحیت تجدید نظر در احکام متهمین سیاسی را در بالاترین سطح – حتی اعدام – از دیوان عالی گرفته و به محاکم تجدید نظر استان سپرده اند , با اعتراض دادستان کامیاران به حکم بدوی و در نهایت تعجب و برخلاف قوانین موضوعه و داخلی خود ایران , شعبه ی چهارم دادگاه تجدید نظر استان کوردستان حکم 10 سال زندان را به اعدام تبدیل نمود.
 بر پایه ی ماده 258 قانون آیین دادرسی کیفری محاکم تجدید نظر تنها در صورتی مجاز به تشدید حکم بدوی میباشند که حکم صادره از حداقل مجازات مقرر در قانون کمتر باشد. بر طبق کیفر خواست دادستان ئ اتهام وارده _ یعنی محاربه(دشمنی با خدا) – حداقل حکم در این مورد یک سال است حال خود فاصله ی  10 سال توام با تبعید را با این حداقل مقایسه کنیدتا پی به غیر قانونی, غیر حقوقی و سیاسی بودن حکم اعدام ببرید.البته ناگفته نماند که مدتی کوتاه پیش از تبدیل حکم, مجددا" از زندان مرکزی سنندج به بازداشتگاه اداره اطلاعات منتقل و در آنجا از من خواسته شد طی یک مصاحبه ویدیوئی به اعمالی ناکرده اقرار و کلمات و جملاتی در رد افکار خویش برزبان آورم .
علی رغم فشارها ی شدید, من حاضر به قبول خواسته نامشروع آنان نشدم و آنها نیز صراحتا" گفتند حکمم را به اعدام تبدیل خواهند نمود, که خیلی زود به عهد خویش وفا کردن و سرسپردگی دادگاه را به مراجع امنیتی و غیر قضایی اثبات نمودن. پس آیا انسان می تواند بر آنان خرده ای بگیرد؟!قاضی سوگند خورده که همه جا, در هر زمان و در قبال هر فرد و موضوعی بی طرف مانده و صرفا" از دریچه ی حقوق و قانون به جهان بنگرد, که امین قاضی این سرزمین به قهقرا رفته می تواند ادعا نماید که سوگند را نشکسته و بی طرف و عادل باقی مانده است؟ به زعم بنده چنین قضاتی به تعداد انگشتان یک دست هم نمی رسند هنگامی که کل سیستم های قضایی ایران به اشاره یک بازجوی بی دانش و عاری از هرگونه سواد حقوقی , دستور بازداشت, محاکمه, محبوس نمودن و مرگ افراد را اجرا می نماید, آیا می توان بر یک یا چند قاضی خرده پای یک استان همیشه تحت ستم و تبعیض خرده گرفت؟ آری, خانه از پای بست ویران است......حال علی رغم این که در آخرین ملاقاتم در داخل زندان با دادستان صادر کننده کیفر خواست, وی به غیر قانونی بودن اجرای حکم در هنگامه ی اکنون اذعان داشت اما برای دومین بار قصد اجرای حکم را دارند. نا گفته پیداست که اینچنین پافشاری کردن بر اجرای حکم به هر نحو ممکن , نتیجه ی فشارهای محافل امنیتی و سیاسی خارج از قوه ی قضائیه است .
افراد عضو این محافل تنها از زاویه ی فیش حقوقی و اغراض و نیات سیاسی خویش به موضوع مرگ و زندگی یک زندانی سیاسی می نگرند, برای آنان ورای اهداف غیر مشروع خویش هیچگونه " مسئله " ای قابل طرح و تصور نیست, حتی اگر اولین حق همزاد بشر یعنی حق حیات باشد. اسناد جهانی و بین المللی پیشکش, آنان حتی قوانین و الزامات داخلی خود را نیز هیچ و بیهوده می انگارند.اما سخن آخر: اگر به گمان زورورزان و حاکمان مرگ من موجب حذف مسئله ای به نام مسئله کردستان خواهد شد باید گفت زهی خیال باطل . نه مردن من و نه هزاران چون من مرهمی بر این درد بی درمان نخواهد بود و چه بسا آتش آنرا شعله ورتر خواهد نمود. بی گمان " هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر".احسان فتاحیان
زندان مرکزی سنندج
17/8/1388
...........................................
وصیت نامه احمد قندهاری – سازمان راه کارگر -  مهر ماه 1360 اعدام شد
 …………………………………………………………………………………….. از خانوادۀ خود می خواهم که از مرگ من وحشت بی صبری به دست نیاورند ………… من زندگی، تحرک، دوستی و شادی را می پرستیدم و از مرگ نفرت دارم، اما حالا که ناگزیر شده است، چاره ای نیست. به هر حال روزی می مُردم. وصیت کامل خود را قبلاً نوشته ام در دفتر موجود است.احمد قندهاری
  18/7/1360
.........................................
ایراندخت ( پوران ) مهرپور -  تیر ماه سال 1362 اعدام شد
« مادر خوب و پدر عزيزم و تمام عزيزانی که دوستتان دارم و دختر عزيزتر از جانم، مهرنوش که از محبت مادری و پدری محروم ماندی و اميدوارم که دليل اين کمبود و محروميت را بفهمی و از من دلگير نباشی.

... 
مامان جان و بابای عزيزم! خيلی دلم می خواهد که شما شاد باشيد ... من هميشه دوشت داشته ام شما محکم باشيد و ِادتان باشد که به هر حال روزی مرگ به سراغ همگی ما می آيد. يادتان باشد که ما می توانيم همديگر را در طلوع خورشيد، در غنچه ی گلی که دهان باز می کند، در قطره ی شبنمی که روی آن می نشيند، در نگاه کودکان کوچکی که آينده از آن آنهاست و در خنده های شبنم و مهرنوش و آرش و بابک و رویا و رامین و همه ی بچه های فاميل جستجو کنيم...در اين لحظه ی آخر زندگی ام، قلبم سرشار از عشق به همه ی شما و همه ی چيزهای خوب است و آرامش خيلی خوبی تمام وجودم را فرا گرفته. و می دانيد که من هميشه نفرت داشتم از اين که کسی بخواهد زير بازوی مرا بگيرد و از اين که خودم توان اين را دارک که مرگ را پذيرا باشم خوشحالم.
 و اين شايد بزرگترين موهبتی باشد که به من ارزانی شده و بدانيد که دختر شما هرگز غصه نخورد و تا آخرين لحظه ی زندگی شاد و خندان بود. و من از شما هم می خواهم که به خاطر من رنج نبريد و شاد باشيد.سلام مرا به آفتاب، اقيانوس ها، به کوه ها، به جنگل ها، و به سراسر دنيا برسانيد. مهرنوش عزيزم را با تمام چيزهای خوب رشد دهيد. ...با يک دنيا آرزوی خوشبختی برای همگی شما. با يک دنیا آرزوی صبر و شکيبايی و اميد به اين که همه چيز خوب خواهد شد. می دانم که همگی ما در قلب يکديگر زنده خواهيم ماند و خوشا به حال کسانی که با عشق به عزيزانی که دارند، با قلب پر از محبت، مرگ می پذيرند و مطمئن باشيد که من هم با عشق به همگی شما، اين لحظات آخر را می گذرانم و همگی شما را در آغوش می گيرم و با بوسه های فراوان از شما خداحافظی می کنم و عشقم را نثارتان می کنم و دستتان را می فشارم. با همان روح و قلبی که می شناسيد.دختر شما، ايراندخت
.................................
امید قماشی – آخرین بازجوئی ها – اتحادیه کمونیستها – اسفند ماه 1365 اعدام شد
 "نه تو و نه هيچكس ديگر حق بازجوئی از مرا نداريد. اين شما هستيد كه بايد به من، به تمام انقلابيون و به تمام مردم ايران بازجوئی پس بدهيد.
 اين شما هستيد كه بخاطر تمام جناياتی كه مرتكب شديد و بخاطر تمام كشتاری كه از مردم كرديد، بايستی محاكمه شده و حساب پس بدهيد.
 اين شما آبروباخته ها هستيد كه بخاطر بند و بستتان با امپرياليستها و بخاطر زندگی انگليتان از قبل كار و رنج زحمتكشان بايد دادگاهی و محاكمه شويد. اين رفسنجانی كثيف و رسواست كه بخاطر اينكه ميليونها تومان از دسترنج زحمتكشان را به جيب خود و اربابان امپرياليستش می ريزد، بايستی به من بازجوئی پس بدهد. نه! اين شما نيستيد كه از من بازجوئی می كنيد.
 اين من هستم كه از جانب ميليونها مردم زحمتكش اين سرزمين از شما حساب پس می خواهم.
.............................
احمد دانش – حزب توده – سال 1367 اعدام شد
حضرت آیت‌الله العظمی منتظری! پس از سلام و ادای احترام این نامه را با تردید و نوعی احساس شك و بدبینی نسبت به اجرای قانون و رعایت عدالت در جمهوری اسلامی ایران برایتان می ‌نویسم. امیدوارم مرا خواهید بخشید كه چنین صریح و بی ‌تكلف صحبت می‌ كنم. آنقدر درد در سینه و زخم بر پیكر دارم كه بیان آن ها در چارچوب تنگ گفتار و نوشتار پر تكلف و پر تعارف نمی ‌گنجد آنقدر بی‌ تفاوتی و از آن بدتر خصومت نسبت به سرنوشت انسان‌ ها دیده‌ام كه درباره موثر بودن و نتیجه دادن هر گونه اعتراف و شكایت عمیقاً بدبینم حتماً سئوال خواهید كرد كه علت این همه شك و تردید چیست و چرا من كه اینقدر بدبینم، اقدام به نوشتن این نامه كرده‌ام؟
در جواب سئوال اول باید بگویم اكنون پنجمین سال است كه در زندان بسر می‌ برم و با وجودی كه به عنوان یك پزشك جراح هر كمكی كه از دستم برمی ‌آمده است بر طبق سوگندی كه برای حفاظت از زندگی و كاستن از درد بیماران یاد كرده‌ام، انجام داده‌ام و در نتیجه تعداد زیادی از مقامات دادستانی و زندان مرا شخصا می ‌شناسند و علیرغم اینكه در تمام پرونده من حتی یك مورد خطا كه به استناد آن حتی بتوان كسی را به بازجویی دعوت كرد، وجود ندارد و با وجودیكه بسیار از مقامات به خوبی می ‌دانند كه تمام زندگی من وقف خدمت به این مردم و این آب و خاك شده است، همچنان بلاتكلیف و در شرایط سخت زندانی هستم.
این تنها من نیستم كه دچار چنین وضعی هستم. عده زیادی از همسالان و جوانان و پیران، از زن و مرد و از گروه‌های مختلف سیاسی و با طیف عقاید كاملا متفاوت و از جمله تعداد زیادی از رفقای من، به این وضع دچارند كه به جای رسیدگی به وضع حقوقی و قضایی آن ها ـ تحت انواع فشارها برای پذیرفتن موقعیت و وضعیتی به نام "تواب" ـ بخوانید تن دادن به ریا و تزویر و نفاق واقعی- قرار دارند.
در چنین شرایطی   كه زندان‌های جمهوری اسلامی ایران به كارخانه‌های ناراضی تراشی نه تنها در داخل زندان‌ ها كه در جامعه و در بین خانواده‌ها و بستگان زندانیان و به مزارع پرورش میوه‌های مسموم ریا و تزویر و نفاق تبدیل شده‌اند، به جز شكاف عمیق بین گفتار و كردار ندیده‌ام و این عمده ‌ترین علت ایجاد شك و تردید و بی ‌اعتمادی در من است.
در حالیكه از زبانی می ‌شنیدم كه فحش دادن با اخلاق اسلامی مغایر است از همان زبان فحش‌های ركیك شنیده‌ام؛ در حالیكه از زبانی می ‌شنیدم كه تهمت زدن و كوشش برای هتك آبرو و حیثیت افراد از گناهان كبیره است، مورد شدیدترین تهمت ‌ها و افتراهای سیاسی و ناموسی قرار گرفته‌ام. تهمت ‌زدن و بی ‌آبرو كردن دیگران جزئی از زندگی روزانه شده است در حالیكه شما در یكی از پیام‌هایتان گفته بودید كه كسی كه به دیگران تهمت بزند و بكوشد تا با فشار و ارعاب متهم را مجبور به قبول تهمت نماید، گناهش مانند كسی است كه در خانه كعبه با مادر خود زنا كند، بارها و بارها شاهد ارتكاب چنین گناهی از سوی عده‌ای كه خود را مسلمان می ‌نامند و من به نوبه خود آن ها را مسلمان ‌نما می‌ نامم، بوده‌ام؛ در حالیكه از زبانی می ‌شنیدم كه كتك زدن و آزار زندانی بدور از رفتار اسلامی است، از دست همان زبان، بدون كوچكترین مجوزی كتك خورده‌ام و شاهد كتك خوردن و آزار زندانیان دیگر بوده‌ام، بدون اینكه حداقل این حق ساده و این اجازه طبیعی را داشته باشم كه چشم در چشم شكنجه ‌گر خود بیاندازم. قلم من كه تحمل بار بیان این همه زشتی و پلیدی را ندارد.
ولی نمی ‌دانم شما كه خود مدتی گرفتار ددمنشان رژیم طاغوت و زندانی بوده‌اید، آیا می‌ توانید حال انسانی را نزد خود مجسم كنید كه اغلب در نیمه‌های شب با چشمانی بسته و در گوشه‌های خلوت و تاریك زندان با این احساس كه تنهای تنها است، كوچكترین حقی ندارد و هیچكس به فریادش نمی ‌رسد، باید انواع شكنجه‌های روانی و جسمی را تحمل كند. در حالیكه بارها و بارها شنیده‌ و در قانون اساسی جمهوری اسلامی خوانده بودم كه شكنجه ممنوع است، خود شكنجه شده و بارها و بارها شاهد شكنجه‌های بی رحمانه انسان‌ های دیگر بوده‌ام. انسان‌ هایی كه صدای خش خش خزیدن پیكر علیل آن ها را شنیده و از زیر چشم بند دیده‌ام كه چون در اثر شكنجه قادر به راه رفتن نبوده‌اند و برای نقل مكان بر روی باسن خود می‌ خزیدند و من با دیدن این صحنه‌ها، درد خود را فراموش می‌ كردم و با خود فكر می ‌كردم این كیست؟ و جواب می‌ دادم مهم نیست كه اسمش چیست و عقیده‌اش كدام است. این دیگر یك فرد و یك انسان نیست، همه انسانیت و همه بشریت است كه چنین ذلیل و بی چاره بر روی زمین می ‌خزد. انسان‌هایی را دیده‌ام كه در اثر شدت زخم‌ها و دردهای ناشی از شكنجه استفراغ می‌ كردند، و در نتیجه آنقدر آب از دست می ‌دادند كه پوستشان خشك می‌ شد و خطر مرگ تهدیدشان می ‌كرد و برای نجات جانشان كه اكثریت خواهان این نبودند، می ‌بایست به تزریق سرم متوسل شد.
انسان‌هایی را دیده‌ام كه از شدت ضربه‌ های شلاق خون ادرار می  ‌كردند و به علت از كار فتادن كلیه‌ها می ‌بایست دیالیز شوند. البته از حق نگذریم كه نام این اعمال را "تعزیر گذاشته بودند. و بالاخره در حالیكه بارها و بارها از زبان مسئولین بلند پایه جمهوری اسلامی ایران شنیده‌ایم كه در جمهوری اسلامی ایران كسی را به خاطر عقیده زندانی نمی ‌كنند و قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران هم ـ كه شما در تدوین و تصویب آن نقش عمده داشته‌اید- بر این مسئله صراحت دارد، مورد مشخص من كه بدون شك تنها مورد نیست، بهترین گواه نادرست بودن این ادعاست. كار به جایی رسیده كه استناد به قانون اساسی را جرم دانسته و به خود جرأت داده‌اند با دست و خط خود بر روی صفحه كاغذ ـ به عنوان یك سند تاریخی- باطل بودن این سند را ثبت كنند. همانهایی كه باید حافظ قانون اساسی باشند با خیره سری خاصی آن را مورد تجاوز قرار داده‌اند. …         
 این همه را به خاطر مسائل شخصی و برای رهایی فردی، از ظلمی كه بدان دچار شده‌ام، برایتان نمی‌ نویسم. نه طالب عفوم و نه در پی برانگیختن احساس ترحم دیگران هستم. اگر مسئله فردی من مطرح بود ارزش آن را نداشت كه وقت شما را بگیرم. آنچه می ‌خواهم احقاق حق برای همه و احترام گذاشتن به حقوق تك تك افراد جامعه، رفع ظلم و ستم و از بین بردن هرگونه تعرض به جان و ناموس و عقاید افراد و آزادی همه كسانی است كه بی گناه در بندند.
صحبت بر سر شیوه زندگی سیاسی به طور كلی و صحبت بر سر یك جریان سیاسی در ایران، صحبت درباره حقوق عام انسان‌ها و صحبت بر سر آن انسان ‌هایی است كه همه چیز خود را وقف بهروزی و سعادت به قول شما “مستضعفین“ و یا به قول ما قشرهای محروم و زحمتكش جامعه ایران، چون كارگران و دهقانان و اجرای عدالت اجتماعی كرده‌اند. و از همه مهمتر صحبت بر سر انقلابی است كه اگر به شعارهای عمومی خود عمل نكند از داخل خواهد پوسید….         
 ما از همان ابتدا (پس از شهریور 20) و به خصوص پس از فاجعه 28 مرداد معتقد بودیم كه برای نجات ایران از چنگال امپریالیسم و خلاصی از رژیم وابسته به آن، باید همه نیروهای انقلابی (مذهبی، ملی و طرفداران عدالت اجتماعی سوسیالیستی) با هم متحد شوند. ما در این عقیده خود صادق بودیم و تا به آنجا پیش رفتیم كه حمایت از سایر گروه‌های انقلابی را به توافق رسمی درباره اتحاد نیروها مشروط نكردیم و از هر نیرویی كه مبارزه اصولی علیه امپریالیسم و رژیم دست نشانده آن را شروع كرد، بی ‌دریغ پشتیبانی كردیم. پس از پیروزی انقلاب تنها حزب و گروه اجتماعی بودیم كه علیرغم اختلاف نظرهای اصولی درباره مسائل اجتماعی ایران و راه حل آن ها و علیرغم وجود اختلاف نظر جدی درباره بسیاری از مسائل جامعه، صادقانه از انقلاب دفاع كردیم.
ما از انقلاب صادقانه دفاع كردیم در حالیكه در وضعیت بسیار دشوار و ناگواری قرار گرفته بودیم. می ‌بایست از انقلابی دفاع كنیم كه حل مسائل و شعارهای عمده انقلاب، از قبیل حل مسئله زمین به نفع دهقانان، حل مسئله صنایع بزرگ و صنایعی كه در مالكیت درباریان و عوامل وابسته به امپریالیسم بود، به نفع طبقه كارگر و به نفع تمام جامعه، حل مسائل مربوط به مسكن، درمان و بهداشت و مبارزه علیه بی سوادی و غیره و غیره را دائماً به تاخیر می‌انداخت و گروه‌های خاصی از اجرای اصول قانون اساسی  (اصل مربوط به اقتصاد و جمهوری اسلامی ایران و تجارت خارجی، اصل مربوط به آزادی ‌های دمكراتیك چون ممنوع بودن تفتیش عقاید و آزادی احزاب و سازمان‌های صنفی، ممنوع بودن شكنجه و غیره) جلوگیری می ‌كردند و در عوض، با رخنه كردن در دستگاه‌ های دولتی و ارگان ‌های انقلابی گرفتاری ‌های غیر ضروری برای مردم ایجاد كرده بودند و برای منحرف كردن و به زانو درآوردن انقلاب از شعار ناراضی تراشیدن و ایجاد رعب و وحشت در مردم استفاده می‌ كردند.         
علیرغم همه این دشواری‌ ها و فقط به خاطر اینكه به خط اصلی انقلاب، یعنی مبارزه علیه امپریالیسم و صهیونیسم صدمه‌ای وارد نشود و برای اینكه این خط حتی‌الامكان تقویت شود، صادقانه و با از خود گذشتگی كم نظیری از انقلاب دفاع كردیم. همه شاهدید كه در این راه دشوار چه زخم زبان‌ ها، چه نیش خنجرهای مسموم و چه تبلیغات موذیانه و تفرقه‌افكنانه دشمنان انقلاب و دوستان ناآگاه را می ‌بایست تحمل كنیم.         
 تا آخرین روز دستگیری رهبری و كادرهای حزب، صادقانه از انقلاب دفاع كردیم. برای رفع مشكلات در همه زمینه‌ها پیشنهاد سازنده دادیم و درباره زیاده ‌روی‌ها و كمبودها و نارسائی‌ ها كه انقلاب را تحدید و تهدید می ‌كردند، هشدار دادیم .
          راستی چرا؟ در این مورد ویژه جمهوری اسلامی ایران راه رژیم‌های سلطنتی را ادامه داده است؟ و راستی چرا امروز باید افرادی كه در زمان رضاخان و پسرش زندانی و در بسیاری موارد هم بند و هم زنجیر نیروهای انقلابی مذهبی بوده‌اند، در جمهوری اسلامی ایران و در شرایطی به مراتب سخت ‌تر از آن زمان‌ها، زندانی باشند؟         
ابهام این علامت‌های سئوال آن وقت بیشتر می ‌شود، وقتی كه توجه كنیم كه اولا این بار هم آن ها در واقع به جرم دفاع بی ‌دریغ از انقلاب مورد هجوم قرار گرفته‌اند و ثانیا تمام "اعتراف‌ها"ی بعضی از اعضای كادر رهبری حزب، در جریان "بازجوئی‌ها"، چون مسئله "جاسوسی " ، مسئله "كودتا"، براندازی و جمع كردن "اسلحه" ـ–طبق قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران و طبق همه قوانین جوامع بشری، فاقد ارزش و اعتبار تاریخی قضائی است، زیرا تحت شكنجه‌های مافوق تحمل انسان گرفته شده‌اند
          علیرغم جو مسمومی كه علیه جنبش كارگری ایران ایجاد كرده‌اند، من بنوبه خود، چون با مطالعه دقیق و با چشم‌های باز و كاملا آگاهانه راه مبارزه علیه امپریالیسم و استثمار سرمایه ‌داری را برگزیده‌ام، همه برنامه‌ها و تصمیماتی را كه در جلسات رسمی حزب چون كنگره‌ها، كنفرانس‌ها و پلنوم‌های حزبی به تصویب رسیده‌اند و بنابراین تصمیم جمعی ‌اند و نه اقدام فردی این یا آن شخص، بدون چون و چرا تائید و جمله به جمله آن ها را امضاء می‌كنم .
          در اینجا اجازه بدهید مختصری درباره "پرونده" خود برایتان بنویسم در سحرگاه هفتم اردیبهشت ماه 1362 عده‌ای جوان مسلح به خانه شخصی من حمله كردند و پس از ایجاد رعب و وحشت برای زن و دو دخترم و درهم ریختن خانه، چشم‌ هایم را بسته و با خود بردند. من تنها با چشم بسته در گوشه یك راهرو افتاده بودم، بدون آن كه بدانم و یا خانواده‌ام بداند كه من كجا هستم. در این مدت بارها و بارها به بهانه كج شدن چشم بند، حتی در خواب، مورد ضرب و شتم قرار گرفتم و یا شاهد ضرب و شتم دیگران بودم. ماه‌ها از هرگونه تماس با محیط و حتی بدست آوردن كوچكترین خبر از وضع خانواده خود محروم بودم.
تماس من با محیط از حد چشم‌ بندی كه جزء ضروری ‌ترین وسیله پوشش بدن من شده بود، تجاوز نمی‌ كرد. قطع رابطه با جهان خارج و حتی قطع رابطه با وجود خودم بیش از هر چیز دیگری آزارم می ‌داد. پس از چند ماه اجازه یافتم هر دو هفته یكبار و گاهی هم ماهی یكبار تلفنی با خانواده خود تماس بگیرم، آنهم فقط برای چند دقیقه با چشم‌های بسته و در حالیكه مامور به گفتگوی تلفنی من و زنم و من و بچه‌هایم كه ظریف ‌ترین و با احساس ‌ترین ارتباطی است كه هر انسان در زندگی خود برقرار می ‌كند و باید از چشم و گوش اغیار در امان بماند، گوش می ‌داد.         
از آنچه كه در هنگام باصطلاح "بازجویی‌ها گذشته است می‌ گذرم. بیشتر جلسات شكنجه روانی و جسمی بود تا جلسه بازجویی در همه این جلسات متهم با چشم بسته شركت می ‌كرد و همه آن ها با فحاشی شدید و كتك همراه بود. بیش از یك سال و نیم از هرگونه ملاقات با خانواده خود محروم بودم و چون تماس تلفنی هم بعد از مدتی قطع شد، خانواده من ماه‌ها نمی ‌دانست كه چه بلایی به سر من آمده است.
از زمانی كه هر دو هفته یكبار برای مدت 15- 10 دقیقه ملاقات دارم، این ملاقات از پشت شیشه‌ های به قول زندانی‌ ها "آكواریوم" و از طریق گوشی تلفن انجام می‌‌ شود. حدود دو سال و نیم را در سلول ‌های انفرادی و گاهی در شرایط بدتر از سلول انفرادی گذرانده‌ام.         
حضرت آیت‌الله! نه قلم من قادر است آنچه را كه در این مدت بر من و رفقای من رفته است بازگو كند و نه مایلم وقت شما را با طرح جزئیات بگیرم. همینقدر می‌ گویم كه آن شرایط را برای دشمنان خودم هم آرزو نمی ‌كنم. باری، بالاخره پس از بیش از دو سال زندانی بودن در شرایط سخت و بلاتكلیفی، یك روز صبح زود مرا صدا كردند، مانند همیشه با چشم‌ های بسته از سلول بیرون آمدم و توسط مامورین به اطاقی هدایت شدم.
در آنجا برای اولین بار اجازه یافتم كه چشم ‌بند خود را بردارم. روحانی جوانی پشت یك میز تحریر نشسته بود و شروع كرد از داخل پرونده‌ای كه در مقابلش بود سئوال مطرح كردن، كه به آن ها جواب داده شد و من فكر می‌ كردم این جلسه ادامه بازجوئی‌ های سابق و برای جمع و جور كردن پرونده است، زیرا همان سئوال‌ های دوران بازجوئی ‌های كذایی مطرح بود و از جمله سئواال‌ها اینكه آیا شما هنوز بر سر عقاید خود باقی هستید؟ ظاهر جلسه هم هیچگونه نشانه و اثری از یك جلسه دادگاه نداشت و من بعدها متوجه شدم كه این جلسه جلسه دادگاه بوده است، ایشان هم رئیس دادگاه، هم دادستان، هم هیئت منصفه و هم نماینده منافع متهم در یك شخص بود.
این جلسه كه می‌ بایست در آن درباره سرنوشت یك حزب سیاسی با چهل سال سابقه فعالیت ضد امپریالیستی و درباره سرنوشت یك انسان تصمیم‌ گیری شود، چند دقیقه بیشتر طول نكشید و من چقدر خوشحال بودم كه جلسه خیلی سریع خاتمه یافت و من اجازه یافتم دوباره به چهار دیواری سلول خود بازگردم زیرا تنها در سلول احساس امنیت می‌ كردم. نمی ‌دانم می‌ توانید جو آن روز زندان را از این واقعیت كه زندانی از بازگشتن به سلول خود خوشحال می ‌شد، پهلوی خود مجسم كنید؟         
اكنون دو سال از تاریخ آن جلسه كه فكر می‌ كنم دادگاه من بوده است می ‌گذرد و من هنوز بالاتكلیف در زندانم. بیش از این سرتان را درد نمی ‌آورم و فكر می ‌كنم هر چه در اینجا درباره وضع خود در زندان و وضع پرونده خودم و صدها انسان دیگر برایتان بگویم، زیاده گویی است. بهتر است پرونده من را به عنوان نمونه و یا هر پرونده دیگری از رفقای من و یا سایر زندانیان سیاسی را بخواهید و مطالعه كنید. همانطوری كه در بالا اشاره كردم در پرونده من و با جرأت می‌ توانم ادعا كنم كه در پرونده اكثریت قریب باتفاق رفقای من كه امروز در زندان هستند، حتی یك مورد خطا كه باستناد آن حتی بتوان كسی را به بازجویی دعوت كرد وجود ندارد، چه رسد به دستگیری و زندانی كردن»  
دكتر احمد دانش، تهران- زندان اوین  16/2/1366     
......................
ابولفضل بهرامی نژاد – حزب توده – 7 اسفند سال 1362 اعدام شد.
بدانید که من خیانت نکردم و روی آرمان هایم ایستاده ام. این را تاریخ نشان خواهد داد و نقاب از چهره دشمنان بر خواهد گرفت.
.......................
آرش رحمانی پور:
در سن 18 سالگی به اتهام عضویت در انجمن پادشاهی در زندان اوین اعدام شد 
متن وصیت نامه که 10 دقیقه قبل از اعدام نوشته است
 
به نام دوست
پدر و مادر واژه های بود که زیباییش آرامم می کرد اما من ارزش این زیبایی را نتوانستم به خوبی درک کنم ولی  افتخارم وجود انها بود.
چیزی به پایان نمانده است
نماز – روزه – و دیگر حقوق دینی که به گردن داشتم و تازه با آن اخت شده بودم را به خدا می سپارم
واما ایران – من افتخارم این است که ایرانی بودم و برای ایران گردنم زبری طناب دار را حس کرد.
در مورد نظام اسلامی حاکم چیزی نمی گویم چون حکایت عجیبی خواهد بود اگر زمانی کسی این نوشته را خواند:
تن کشته و گریه ی دوستان         به از زنده و خنده ی دشمنان
مرا آر(عار) ابد از ان زندگی               که سالار باشم کنم بندگی
آرش رحمان پور
7/11/88
………………….
امیر حیدری: سازمان مجاهدین – مهرماه سال 1360 در اصفهان اعدام شد.
در وصیتنامه خود چنین میگویدهمسر عزیر و همسنگر قهرمانم ... در حالی این نامه را برایت می نویسم که می دانم به زودی به دست این جلادان خون آشام تیر باران خواهم شد. بر تو مبارک باد... همسر مهربانم... تنها تو نیستی که همسرت را تقدیم انقلاب و خلق کردی، از باز جو ها شنیده ام که همسر قهرمان رفعت، حمید شناسی فام برای اینکه اسرار سازمانیش لو نرود خودش را زیرچرخهای اتوموبیل لهه   کرد. حمید جهانیان و حسن ابودردا همگی تنها رفتند و همسران قهرمانشان ماندند تا پیام خون آنها را برسانند... به پدر و مادر خودم و خودت دلداری بده و به آنها بگو حضرت علی در خطبه ۱۲۲ نهج البلاغه گفته اگر با هزار شمشیر در راه حق و حقیقت بمیرم برایم راحتر است که در رختخوابی را حت جان بدهم.امیر قهرمان در قسمت دیگری از وصیتنامه خود مینویسد:
"...
همانطور که محمد حنیف گفته ما با مرتجعین تضاد طبقاتی داریم. تضادهای طبقاتی در آخرین فاز تکاملی از راه سلاح قابل حل هستند...صمد بهرنگی در کتاب ماهی سیاه کوچولو نوشته: مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید امّا من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی نا چار با مرگ رو برو شدم ، که می شوم مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد..." 
وقتی امیر در زندان مطلع میشود که فرزندی در راه دارد در نامه ایی سراسر عشق به زندگی، برای همسر و فرزند نادیده اش "بشیر" بهترین ها را آرزو میکند و در وداع آخر این چنین میگوید: "... همسر عزیزم، از این خوشحالم که به زودی صاحب فرزندی خواهیم شد که نه تنها جای خالی مرا پر خواهد کرد بلکه رسالت آموختن الفبای انقلاب به او را بر دوش تو می گذارم..."آوازه و نام و یاد امیر و پروسه درخشان زندگی، مبارزه و مرگش در اصفهان در تمامی بندها و سلولهای زندان می پیچید و همه بچه ها چه آنها که با امیر در بیرون و یا درون زندان در تماس بودند و اورا میشناختند و چه آنها که اورا در خاطرات دیگر همبندانشان بازمیافتند با احترام و افتخار تمام از او یاد میکردند واز او بسیار می شنیدند و می اموختند. امیر با انبوهی اطلاعات که از بچه های داخل و خارج زندان داشت همچون یک فرمانده مسئول و بعنوان یک مجاهد خلق، علیرغم عشق بی پایان به زندگی و همه زیبایی هایش، خود را پیشمرگ یاران دربندش کرد و حتی از دادن اطلاعات سوخته هم به دشمن دریغ کرد.امیر انسانی بود شایسته، مبارزی بود برجسته و دلاوری بود گردنفراز ... البته نه در افسانه و داستان بسان رستم دستان که در متن دوران و زمان و در بطن واقعییات سرسخت مبارزات امروز مردم ایران... و بقول بچه های زندان اصفهان ... که امیر یلی بود از سیستان!
...................................
انوشه طاهری – حزب توده –  شهریور سال 1367 اعدام شد.
اگر هزاران بار دیگر بدنیا می آمدم باز جز این انتخابی در میان نبود.
..........................
احمد شیرازی – 22 مرداد سال 1362 اعدام شد.
حتی اگر مرا خاک کنيد، باز هم استخوانهای پوسيده ام شعار مرگ بر جمهوری اسلامی سرخواهد داد ."
............................
احترام کارگر – سازمان مجاهدین – نهم اردیبهشت سال 1360 اعدام شد.
وصیت نامه:
بنام خداوند بخشاينده مهربان
بنام خدايی که از اويم و بسوی او بازميگردم
اينجانب احترام کارگر دستجردی که بجرم هواداری از سازمان مجاهدين زندانی شده ام وصيت خاصی ندارم. تنها چند کلمه با پدر و مادر عزيزتر از جانم دارم .
مادر دلبندم پدر گرامی ارجمندم اميدوارم که نبودن مرا در خانواده با استقبال بپذيريد زيرا که مردن نيز مانند همه نعمتهای خداوند گرانقدر است و شما بايد بآنچه که خداوند خواسته راضی باشيد و خدای ناکرده ناشکری نکنيد چرا که خداوند عالم به امور عالم است.
مادر و پدر عزيزم تا آنجايی که ميتوانيد برايم اشک نريزيد و صبور باشيد اميدوارم که خداوند دريچه های رحمتش را بروی همه بازگشايد سلام مرا بهمه دوستان برسانيد. ربنا اغفرلنا  ... و اسرا منافی انزلنا و تومن مع الابرار اناليه و اناليه راجعون احترام کارگر دستجردي . هشتم اردیبهشت هزار و سیصد و شصت
 ........................
ناخدا بهرام افضلی – حزب توده – اسفند سال 1362 در اوین  اعدام شد.
ما هرگز جاسوس نبودیم. ما جز خدمت به مردم و جمهوری اسلامی کاری انجام نداده ایم. من نمیدانم تحت چه شرایطی این حرفها زده شده است, اما این واقعیت است. ما برای شوروی جاسوسی نکردیم. ما این حرفها را تائید نمی کنیم.
.............................
بابک وسگره – سازمان راه کارگر – 30 خرداد سال 1363 اعدام شد.
بابک در وصیت نامه ای که نوشته بود، پس از خداحافظی با افراد خانواده، تمام پولی را که داشت ( نزدیک 1500 تومان ) به زن سرایداری که در مدرسه ای کار می کرد که بابک نیز مدتی در آنجا تدریس می نمود (و سپس از آنجا اخراج گردید) بخشید .
.................................
بیژن کبیری – حزب توده – شهریور سال 1367 اعدام شد.
متن وصیتنامه به همسرش:
من برای همیشه میروم ولی میخواهم بدانی  که من نه جاسوس بودم و نه .... خط خوردگی؟
...............................
پرویز میربها- سازمان راه کارگر – 8 آبان سال 1362 تیرباران شد.
وجدانم کاملاً آسوده است، چرا که هرگز به دوستی خیانت نکردم و حاضر نشدم برای حفظ جان خود، رفیقی را به دست این جلادان بسپارم و خانواده ای را از وجود عزیزی محروم سازم
..................................
آخرین نامه پروین گلی آبکناری – سازمان راه کارگر – 15 آذر 1366 در زندان اوین خودکشی کرد .
مادر جان قربانتان گردم، سلام. صورت با صفایتان را که گویای قلب مهربان و صبورتان است می بوسم و برای همگی شما عزیزانم سلام دارم. غنچه های گلم شهریار و مهران را بسیار دوست دارم.
خوش حالم که نزد داداش رجبی هستید و می توانید برای شهریار و مهران کوچولو از عمو جانشان صحبت کنید، برایشان از خوبی ها و آرزوها و ایده آل های عزیز مشترکمان بگوئید.
می دانم که بچه ها نیز در دامان پر مهرتان، مانند عمویشان انسان های بزرگ و والائی خواهند شد، دلم می خواست روزی این سعادت نصیبم می شد که ذره ای از محبت های شما و خانوادۀ عزیزم را پاسخ گو باشم، همان طور که نامه هایم به دستتان نمی رسد، تنها امیدم که نامه های شما بود نیز قطع شده، سعی می کنم روزهای یک نواخت زندگیم را با یاد گذشتۀ خوب اما کوتاهم پر نمایم
.
به امید فرداهای بهتر و روشن تر برایتان
قربان شما دخترتان پروین – 6/4/66
زندان اوین، ساختمان 325، بند 2 زنان، اتاق 7
.................................
آخرین مشاهده یک زندانی از تقی شهرام پیش از اعدام – سازمان پیکار – سال 1359 تیرباران شد.
تقي شهرام را ديدم كه پر صلابت به سمت ماشين مي رفت .  در هر طرفش پاسداري قرار داشت كه مواظبش بود ؛ انگار از او مي ترسيدند . حتا با چشم ها و دست هاي بسته . وقتي سوار شد و ماشين رفت ، همه بي اختيار به گريه افتاديم
...............................
ثریا ابوالفتحی – مجاهدین -  2 مهرماه 1360 اعدام شد.
آخرین بازجوییهای ثریا حکایت می‌کند. در این گزارش آمده است: بازجو که از شکستن روحیه مقاوم ثریا ناامید شده بود به‌او گفت:
می کشیمت، خیلی راحت. مگر این‌که حرف بزنی و ثریا دلیرانه جواب داده بود:
من یک نفرم. دیر یا زود خواهم رفت تو فکر می‌کنی با سپردن من به‌جوخه اعدام همه چیز تمام می‌شود. ولی این یک خیال باطل است. من اعدام خواهم شد ولی به‌جای من هزاران تن دیگر علیه خمینی و رژیم کثیفش مبارزه خواهند کرد‌ننگ و نفرین بر تو و همه جانیان و خائنین.
دژخیمان خمینی خون آشام، بارها کوشیدند روحیه ثریا را بشکنند و او را به‌تسلیم وادارند. بارها او را احضار کرده واز اوخواسته بودند تا به‌اصطلاح توبه کند و دوستانش را معرفی کند تا مشمول عفو!! خمینی دجال قرارگیرد.
اما ثریا همواره مقاومت کرد و بالاخره درآخرین پاسخ خود شجاعانه در برابر آنها ایستاد و خروشیدکه:
من حرفی برای گفتن ندارم. از اعدام نیز باکی نیست و با آغوش باز از شهادت استقبال خواهم کرد. پس از این آخرین بازجویی ثریا در موقع برگشت از به‌اصطلاح دادگاه، به‌صف ملاقات کنندگان برخورده و به‌ناگاه مادرش راکه برای دیدن تنها فرزندش ثریا به‌زندان آمده بود و به‌شدت به‌ثریا عشق می‌ورزید در صف ملاقات می‌بیند.
 ثریا عاشقانه به‌سوی مادرش دویده، او را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید:
آنا! من اعدام خواهم شد.
از تو می‌خواهم در شهادت من اشک نریزی و هم‌چون مادر رضاییها مثل کوه استوار باشی. نباید دشمنان گریه تو را ببینند. و مادر نیز به‌او قول می‌دهد و می‌گوید:
باشد دخترم، تنها فرزندم! قول می‌دهم
...............................
جلالیه مشتعل اسکوئی – بهائی – اعدام شد.
بارها و بارها از او خواستند که به آئین اسلام در آید تا او را ببخشند و خانم جلالیه مشتعل اسکوئی به آنها گفته بود : «آیا اگر من به دین اسلام در آیم دیگر صهیونیست و خراب کننده افکار بچه های مردم نیستم ؟
 دیگر فاسد کننده نیستم؟
من این ظلم و ستم و کشت و کشتار را نمی خواهم . من از اعتقادم بر نمیگردم ...
نزدیک صبح او را بهمراه مرد بهائی به لب دریا برده بودند ، خواسته بود که چشمش را نبندند و دستهایش را ، رشیدانه ایستاده بود و با یک گلوله جان سپرده بود.
خاطرات هما میر افشار
………………...... 
جلیل شهبازی –  سازمان اکثریت –  تابستان سال 1367
 در حالی که رگ دستش را بریده و غرق در خون بود توسط پاسداران کشان کشان به محل اعدام برده و اعدام میشود.
حالا که همه رفقای ما را کشتند ما چرا باید زنده بمانیم؟ ..... ....... نگران من نباش, من نه زن و بچه دارم و نه پدر و مادری که چشم به راهم باشند.
..............................
جمشید پرند – اتحادیه کمونیستها – 5 شهریور 1362 اعدام شد.
مادرم، خواهرانم، برادرانم در آخرين لحظات زندگيم براي همه تان آرزوي خوشبختي و كامروايي دارم. تمام وسايلم را به مردم فقير ببخشيد. به همه رفيق هايم سلام مي رسانم." 
.................................
جمشید سپهوند – فدائی – سال 1364 اعدام شد
وصيتنامه :

با سلام و با عميقترين آرزوها برای بهروزی، برای شما پدر، مادر و همسر، برادران عزيز، خواهر بسيار گراميم مريم. عزيزان من اکنون که در واپسين لحظات حيات خود قرار گرفته ام، قلبم سرشار از مهر و محبت شماست و برای شما و همه اقوام و عزيزان و انسان های شرافتمند می طپد.
پدر بسيار گرامي، شايد فکر کنی که اين فرزندت از زحمات و عواطف بيدريغ شما غافل بوده است اما زندگی به بهترين شکل ممکن خلاف آن را نشان داده است .
من هميشه بهروزی، و شادکامی شما را آرزو کرده ام و اکنون نيز جز اين آرزوئی ندارم مادر عزيزتر از جانم. تو ای دريای بيکران مهر و محبت و ای چشمه زلال انسانی، افتخار ميکنم که چون تو مادری داشته ام و در دامان پر عطوفتت بزرگ شده ام. از شما تمنا دارم صبر و متانت خود را چون گذشته حفظ کنيد و با تمام وجود برای تربيت کردن مريم عزيزم همت گماريد که اين از جمله آرزوهای من است .

و اما همسر مهربانم، ايران من: ايران عزيز، جانان من، من قلب خود را يکبار برای هميشه بتو تقديم نمودم.
همسر خوبم تو بيش از هر کسی با من و زندگی من آشنا بوده ای و به کنه احساسات و عواطف من واقف بوده ای که بهترين و صميمانه ترين آرزوهايم سعادت تو است .

عزيز من، اگر چه مدت کوتاهی با هم زندگی کرديم اما سال های سال تو آشنای ديرينه من بوده ای، اکنون اگر چه اين سطور را بعنوان آخرين گفتگو با محبوب خود بيان ميکنم اما تو بايد بدانی که زندگی جريان دارد و هيچگاه متوقف نخواهد شد. سعی کن حتما تشکيل خانواده بدهی و نام اولين فرزند خود را جمشيد بنهي. يار هميشگی مادرم باش و سعی کن اندوه روزگاران را بر او تعديل دهی. مادر گرامی و همه اهل خانواده را بجای من سلام برسان اگر چه در زندگی هيچ چيزی نداشته ايم، اما هر آنچه هست متعلق به همسرم ميباشد .

با عميقترين آرزوهايم برای بهروزی شما

جمشيد سپهوند ۳۱  شهريور ۱۳۶۴
…………………....
حیدر زاغی – سازمان راه کارگر – پائیز سال 1367 اعدام شد.
به او گفته بودند اگر با ما سازش کنی، اعدام نخواهی شد.
در جواب آنها رفیق حیدر گفته بود اگر ما را بکشید، شما رفتنی هستید و اگر نکشید، باز هم رفتنی هستید! و اضافه کرده بود اگر اکنون در دستم اسلحه بود، خون کثیف شما را می ریختم.
................................
وصیت نامۀ  حمید معینی – سازمان راه کارگر – اواخر دی یا اوائل بهمن سال 1360 اعدام شد.
پدر و مادر مهربانم،
امیدوارم که حالتان خوب باشد و کمترین ناراحتی نداشته باشید. تمامی فامیل را سلام برسانید. دائی جان غلام با اهل خانواده دائی علی، خاله اشرف، فامیل های آقاجان را هم سلام برسانید.
 مامان، نقی را سلام برسانید، مامان سراغ ناهید بروید، با خاله پری خوب باشید، همگی شما را خیلی دوست دارم.
 بچه ناهید را از جانب من ببوسید. سارا، بچۀ خاله پری را از جای من ببوسید، برای پرویز، پسر خاله پری یک ماشین بخرید. شوهر ناهید و خاله پری را سلام برسانید.
خدا حافظ
حمید معینی
30/10/60
................................
بخشی از وصیت نامه حسن آذرفر – حزب توده – آبان سال 1362 در اوین اعدام شد
پسرم سرفراز باش. لبخند بزن, برو به دو برادرت بگو: پدرم هرگز سرهنگ محروم کشان نخواهد بود. او سرباز ساده خلق است.
به آنها بگو: من هیچ فرماندهی نداشته ام.جز خلق محروم ایران و از توده فرمان برده ام تا پای جان. به قاتلانم بگو: ما را تک تک شکار کردید, اما بدانید ما فوج فوج برمی گردیم.
به گرسنگان میهنم بگو:پایان رنج نزدیک است که من در سپاه کوره پزان و بنایان اسم نوشته ام. و بگو که توده نه می بخشد و نه از یاد می برد.
................................
حوا برزگر – مجاهدین -  20 مهرماه 1360 در قائم شهر اعدام شد.
متن نامه حوا برزگر به‌خانواده‌اش
  این نامه را به‌امید آینده‌یی كه شما خانواده‌ها اسلحه به‌دست بگیرید و بر دشمن بشورید می‌نویسم.
 بسم‌الله الرحمن الرحیم 
خانواده عزیزم، امیدوارم كه دربرابر سختیها صبر و استقامت داشته باشید. من تا آن‌جا كه امكان داشت احترامتان را به‌جای می‌آوردم و در مواردی كه كوتاهی شده است امیدوارم مرا ببخشید.
 می‌دانم شما درد و رنج زیادی را تحمل كردید، چرا‌كه از قشر محروم و بالنده جامعه‌اید. می‌دانم كه این سختی كشیدن در زندگی، به‌قول برادر مجاهد مجید شریف‌واقفی، هنگامی‌كه همه مردم به‌حق خودشان برسند و در آسایش زندگی كنند، تمام خواهد شد و شما نیز در آسایشید . و ما لكم لاتقاتلون فی سبیل الله والمستضعفین من الرجال والنساء والولدان الذین یقولون ربنا اخرجنا من هذه القریه‌‌‌‌‌‌‌ الظالم اهلها واجعل لنا من لدنك ولیاً واجعل لنا من لدنك نصیراً(آیه‌74 سوره نساء).  چرا در راه خدا جهاد نمی‌كنید.
 درصورتی كه جمعی ناتوان از مرد و زن و كودك شما كه در این شهر (مكه) اسیر ظلم و كفارند، آنها دائم می‌گویند بارخدایا ما را از این شهری كه مردمش ستمكارند بیرون آر و از جانب خود برای ما بیچارگان نگهدار و یاری بفرست. به‌قول امامان كه می‌گویند: كسی (فریاد دادخواهی) مظلومی را بشنود و به‌كمكش نشتابد مسلمان نیست، من چطوری می‌توانم خود را پیرو علی(ع) بدانم درحالی‌كه در تمام نقاط كشورمان چشمان خواهران و برادران را، كه چیزی جز حق‌طلبی و آزادیخواهی نمی‌گویند، از حدقه درمی‌آورند ساكت بنشینم؟ اگرچه در عوض یك‌چشم، صدها چشم و عوض شكسته شدن یك‌دست هزاران رهرو پیدا می‌شود.
من چطور خود را طرفدار اسلام ضداستثمار و انقلابی بدانم، وقتی می‌بینم عده‌یی با نام اسلام، آزادیها را محدود، انقلابیون را سركوب، فئودالها را مسلح و سرمایه‌داری را حفظ می‌كنند.
 آیا اسلامی كه حضرت محمد ارائه كرد اینها را داشت؟ یا ضدظلم و خفقان و جنایت و ضداستثمار بوده است؟ من چطور می‌توانم خودم را مسلمان بدانم ولی از مسلمانی و انسانیت دفاع نكنم؟
خانواده‌ام، شما مثل خانواده رضایی‌ها، پورعلی‌ها، نادعلی‌ها باشید.
 سخنی با تو برادرم، با این‌كه در بیرون فشار زیادی را تحمل می‌كردی، ولی رفتارت با من اصولی بوده است.
 امیدوارم كه همیشه حق را بگویید و راه ‌‌آن‌را‌ طی كنید.
تو خواهرم، همیشه شجاع باش و مثل دیگر خواهران قهرمانم، پیام خون شهدا را به‌گوش مردم برسان.
شما خانواده، به‌ فامیل هایم بگویید برایم گریه نكنند. جنایتكاران مدت زیادی دوام نمی‌آورند

 .


منبع: گزارشگران