۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

نامه به کودکانی که متولد شدند!

 "کودکان زندان"
مهناز قزلٌو

به عکس ات خیره مانده ام... باز در آن لحظه ها گم شده ام... لبریز از یادها و خاطره ها... مثل سبکی پرواز... مثل سرشار شدن از عاطفه ای که گویی دستت نمی رسد به آن... مثل گنگی ی یک شوق... مثل باور یک رویای دلپذیر... اما تو بودی... هنوز... همانجا... در کنار ما... در آن سرزمین تلخ رنج ها... و دنیای امان را شیرین می کردی... مثل خنده هایت... و آرام مثل نگاه ات... به قدری پوست چهره ات ظریف بود که می شد مویرگ های کبودرنگ پشت پلک های حریری ات را بسادگی دید... همچون موجودی اثیری با چشمانی شرقی، معصوم و درخشان... مژه هایی برگشته... و لبخندهایت که موجی لطیف و غیرمحسوس روی صورت کوچک و دوست داشتنی ات می نشاند... اندامی ظریف و نازک که از لمس آن سرشار از دلهره می شدم... "نازك آراي تن ساق گلي"... فاصله ام را همیشه از تو حفظ می کردم... هرگز جرات هم نمی کردم در آغوشت بگیرم... اگر چه از شدت دوست داشتن ات دلم پر می کشید تا ببوسمت..."ای نوشخند صبح"... نه...! آخر... به طرز شگفت آوری شکننده بودی... مثل گلبرگ های گل ناز...  فقط یک سال و نیم ات بود. به غیر از مادر و خاله ات... من و "اعظم"... فقط می توانستیم در کنارت باشیم... یا با تو بازی کنیم... "قایم باشک" بازی امان یادت هست... نمی توانم باور کنم... هنوز همان نگاه در چشمان معصوم ات... انگار می خواهند حرف بزنند آن دو چشم شفاف و بیقرار... چقدر راز در آنها نهفته... با من حرف بزن... مرضیه جان!
                                                            "مرضیه"

"خواب در چشم ترم می شکند"... باز خود را در اتاقم می یابم... نوزده آگوست سال دوهزار وسیزده در ساعت سه و نیم نیمه شب....
امشب دلم بدجوری هوای "یاشار" و "مهدی" را هم دارد... اما.. می دانم دیگر هر کدام برای خودتان بزرگ شده اید... مثل "مرضیه" که عکس تازه اش روبروی ام نشسته و مرا نگاه می کند... به من خیره شده و انگار هنوز مثل همان موقع ها می خواهد با لحن کودکانه اش صدایم بزند...."مه...ناژ...!"
یاشار جان... یاد صدا زدن تو می افتم... با تو و مادرت هم بند بودم... اما نقل و انتقال ها ما را از هم جدا کرد... یادت هست... یادت نمی آید... مرا به بند پایین فرستاده بودند... و تو و مادرت در بند بالا. دفتر زنان زندانبان و سالن ابتدای بند، بخش مشترکی داشت. اما براساس مقررات زندان اوین، زندانیان بند بالا (بند دویست و شانزده) با زندانیان بند پایین اجازه هیچ گونه تماسی نداشتیم. در واقع هرگونه تماس و مکالمه همانا... و تنبیه و مجازات غیرانسانی همان...
یاشار جان... به نظرم یک سال و نیم یا کمی بیشتر داشتی... صدایت را می شنیدم که در سالن بند بالا بازی می کردی... واژه ای را هم با لحن دوست داشتنی و کودکانه ات مدام صدا می زدی... " دِ دِ لٌو" ... تازه یاد گرفته بودی "مامان" بگویی... با خود فکر کردم حتمن یک واژه ی تازه یاد گرفته ای.... فریادهای معصوم و کودکانه ات فضای خشک و تلخ بند را سرشار از شادی کرده بود... که ناگهان مادرت؛ آن زن بانشاط، پرشور و زیبا، بی هراسی از نرده های بند بالا خم شد و فریاد زد... " مهناز... چرا جواب بچه مو نمی دی... داره اینقدر صدات می زنه..." ........ آه... باورم نمی شد... تازه متوجه شدم که داشتی تلاش می کردی با لحن شیرین کودکانه ات در واقع اسم فامیل مرا که "قزلٌو" است... واژه ی آسونی هم برایت نبود... صدا بزنی... "دِ دِ لٌو"!
یادت هست... به کلی فراموش کردم که کجا هستم و چه مقرراتی باید شکسته نشود... نمی دانم چطور از پلکان بند پایین بالا دویدم و با همه ی شور و اشتیاق به طرف ات باشتاب... و در آغوش ات گرفتم و بوسیدم ات... خنده هایت از شادمانی چون آفتاب می درخشید... "بیمار خنده های توام... بیشتر بخند... خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب"... آری... در آغوش ات گرفتم و بوسیدم ات ... و از فرصت استفاده کرده با مادرت هم....! چشم اغیاری نبود....!
یاشار جان... زمانی که هنوز با تو همبند بودم.... آری... با تو ... نوزاد تازه متولد شده...! مادرت مرا صدا زد و از من خواست که انگشتانم را در دستان کوچک ات بگذارم... شوکه شده بودم... به قدری انگشتانم را سخت فشردی که از یک نوزاد تازه به دنیا آمده بعید به نظر می رسید... "محبوبه" دوران بسیار سختی را سپری کرده و آنهمه نوزادش را تحت تاثیر قرار داده بود...
"خواب در چشم ترم می شکند"... باز خود را در اتاقم می یابم... نوزدهم آگوست سال دوهزار وسیزده در ساعت سه و نیم نیمه شب ....
مهدی جان... تو یادت هست...؟ دوم تیرماه سال هزار و سیصد و شصت و سه، وقتی به بخش (دویست و شانزده) بند چهار بالا – اتاق پنج منتقل شدم... آنچه مرا واقعن شگفت زده کرده بود دیدن تو بود... کودکی یک ساله... نحیف با چشمانی کنجکاو... پدر و مادر در درگیری مسلحانه با پاسداران جمهوری نکبت و تباهی اسلامی جان باخته بودند و ... سه خواهر زندانی دل به تو سپرده بودند.
در آن ایام هر تازه واردی "جدیدی" خوانده می شد... مهدی جان، تو هم یاد گرفته بودی و تا مدتها مرا "دَ دی دی" که همان "جدیدی" بود صدا می کردی... مهدی جان یادت هست... در هر اتاق دو ردیف سه تایی پنجره قرار داشت که بر روی گوشه ای از یکی از آن پنجره ها دو کبوتر آشیانه ساخته و تخم گذاشته بودند. تقریبن هر روز آشیانه و کبوترها را به تو نشان می دادم. هر بار از شوق چهره ات می شگفت و گاه بی آنکه چیزی بگویی به من نگاه می کردی... چشمهایت یک عالمه سوال داشت... آخر چه می توانستم به تو بگویم یا چگونه.... تو بجز زندان و ما زنان زندانی حتا مردان را ندیده بودی... تنها نامردمان زندانبان و بازجویان را گاه دیده بودی و سخت از آنها می هراسیدی... صدای قلبت را می شد شنید که مثل قلب کوچک گنجشکی در سینه به تپش می افتاد...
پس از مدتی جوجه ها سر از تخم درآوردند... یادت هست...؟ با شگفتی و کنجکاوی به آنها می نگریستی... و هر بار چشمانت از کشفی تازه که شاید به نظرت خارق العاده می آمد... برق می زد. جوجه کبوترها بی پر و نحیف در آشیانه... هرگز از یاد نمی برم که یک روز... آن جوجه را که هنوز بال و پر درنیاورده بود... با احتیاط و به نرمی ... بر کف دستانم گذاشتم و به تو نشان دادم... و تو با تردید با دستان کوچکت او را با مهربانی نوازش کردی و به ناگاه شعف شادی ناشناخته ای در پهنای صورت نازنین و کوچکت پاشید... لبخند تا ساعتی از چهره ات پاک نشد. یادت هست...؟ آن جوجه ی کوچک پس از مدتی پرواز را آموخت و از آنجا پرگشود... برای همیشه پرگشود و رفت!
مهدی جان تو نیز تا دوسالگی در همان جا... در کنار ما بودی و سپس نگهداری از تو را گویا به خانواده ای سپردند... مهدی جان... تو نیز در میان اشک و دلتنگی ما پرگشودی. برای همیشه پرگشودی و رفتی! نمی دانم کجایی! ... اما... "بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان... عمری ست در هوای چونان چون تو کودکان بی گناه... از آشیان جداست"!
مهناز قزلٌو
نوزدهم آگوست دوهزار و سیزده – انگلیس

۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

آقای رجوی، منصور قدرخواه «مزدور» است، نه من

 مهناز قزلٌو

براین باور بوده و هستم که آفتاب بی فروغ آزادی در نظام جنایتکار جمهوری اسلامی همچون "مشعل کالی در نخستین سحرگاه" خود غروب کرد و دریغا که آفتاب این مردم تنها شمع سوزان قلبهاشان، و آسمانشان تنها "کهنه کرباس بی رنگ" فقر و حرمان و رنج شان بوده است...... بر این باور بوده و هستم که بیش از سه دهه "پشمینه پوشان تندخوی" بر اندیشه ی روشن "زیباترین فرزندان آفتاب" سایه ی مرگ افکنده، گاه از تن، جان ستانده است و گاه بر پیشانی، خط مرگ مشق کرده...... براین باور بوده و هستم که حکومت ننگین جمهوری اسلامی با بی شرمی و شقاوت در رعشه های مشوش، دست در خون شریف ترین مردم آزاده به وضو شسته و به نماز تاریکی و سرکوب ایستاده است...... بر این باور بوده و هستم که در حضور خرقه پوشان سالوس حکومت اسلامی با هر رنگ و فریب و جناح به ریاکارانه ترین شیوه، شوربختانه کوچه های آزادی و عشق بی زمزمه ماند و "عاشقان، سرشکسته"!...... براین باور بوده و هستم که در تمام دوران این حاکمیت سیاه، هماره به رذیلاترین بهانه ها بر نطع دهان روشنفکر معترض و آگاه، باروت نشانده و قلم هاشان را  به قهر و تلخی شکسته و زندان، عقوبتِ تاریکِ جان های تابناکشان بوده است.
آقای رجوی، اما چگونه می توان همچنان سرٌ پیاله پوشاند وقتی که شما را از سالهای "پنجاه و هشت" و "پنجاه و نه" دیگر باز نمی شناسم! ...... هنوز باورش برایم که هرگز آسمان سرزمینم چتر سرم نبوده، سخت است که سازمان مجاهدین خلق ی که به خاطر هواداری از آن دو سال در فاز سیاسی در خیابانها، میتینگ ها و میزکتاب ها، از "هر گاوگند چاله دهانی" ناسزاها شنیده و آن دختر مدرسه ای کم سن و سالِ آن دوران، بارها مورد حمله و هجوم و ضرب و شتم خشونت آمیز فالانژهای حزب اللهی قرار گرفت و اتفاقن همانجا با واژه ی "مزدور! ضدانقلاب" آشنا شد و همواره حتا تا همین لحظه که قلم روی این کاغذ گذاشته در مظان همان اتهام دیرین "مزدور" ضد انقلاب "بود" و "هستم"... و سپس پس از سال شصت نیز به دفعات تحت تعقیب و دستگیری و در زندان بوده و از سلول های انفرادی متروک کمیته های به اصطلاح "انقلاب"! گرفته تا زندان اوین و زندان کمیته مشترک و ..... و حتا پس از آزادی از زندانهای مخوف ولایت فقیه اسلامی به انحا مختلف مورد آزار و شکنجه و محدودیت و محرومیت از حقوق اجتماعی  بوده ام. چنانچه سال اول بعد از آزادی حق خروج از تهران را هم نداشتم و شش سال عذاب آور پس از زندان در موعدهای مقرر تحت بازجویی و پیگیرد های مکرر موسوم به "معرفی" بوده ام که به مثابه تفتیش عقیده.... دوباره چشم بند.... دوباره شکنجه و ناسزاگویی و دوباره رفتارهای غیرانسانی و خشونت آمیز بود... و بیش از بیست سال ممنوع الخروج بودن از کشور.... و حتا برای تحصیل در دانشگاه، پیوسته تحت بازجویی و تفتیش عقیده بوده ام و همواره ملقب به "مزدور ضدانقلاب"! بی آنکه حتا یک پاپاسی بابت باور و عقیده و دیدگاه ام از احدی گرفته باشم که به عکس همیشه کمک مالی هم کرده ام.
و اما آیا می دانید عنوان و لقب "مزدور" اغلب با چه عبارتی مخاطبش را همچون تیرخلاصی هدف می گرفت... خوب است بدانید که رنج ما زنان به طرز دردناکی مضاعف بود. یادآوری اش هم حالم را مثل "بوی استفراغ از شب مانده" بهم می زند.... اما آیا می دانید عبارتی که بر دهان متعفن بازجوها و زنان زندانبان و لومپن های حزب اللهی بارها نه فقط خطاب به من بلکه نسبت به همه ی زنان هوادار برای شکستن روح ظریف و اما سرسخت زنانه امان چون ابزاری ویرانگر بکار می رفت، چه بود....: "... با مسعود رجوی خوابیدی که این طور حاضری جان ات را برای سازمانش بدی"! آه....دریغ و درد و افسوس که آنان هرگز نفهمیدند که "من و ما" برای "مسعود رجوی" نبود که آماده بودیم هر مشقت، رنج، شکنجه و زندان و ... را به جان بخریم، نه... بلکه بی تردید برای آرمان ها و ایده های آزادیخواهانه ای بود که اندیشه و جان هامان را مشتاق و بی پروا کرده بود بی آنکه حتا یک پاپاسی هم بابت آنهمه از احدی گرفته باشیم.
آقای رجوی، من تا آنجا که یادم می آید دستم به ضریح مقدس شما نرسیده. اینکه بعدها چه کرده اید و آیا به همان سه ازدواج رسمی اتان بسنده کرده اید یا خیر... "الله و اعلم"! فقط می دانم که "به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد". آری، من شما را تا بحال از نزدیک هم ندیده ام یا بهتر است بگویم نزدیک ترین فاصله ای که تاکنون شما را دیده ام در دانشگاه شریف بود... در جلسات آموزشی "تبیین جهان" که متاسفانه اینک "مدیریت جهان" احمدی نژاد را برایم تداعی می کند. باورکنید... من دیگر شما را نسبت به آن دوران بازنمی شناسم! ...... بعد از "ظل الله" و "روح الله" چشم ها بر "سعد الله" مبارک!
آن دختر مدرسه ای کم سن و سال، اينك زني ست تنها... اما ايستاده بر بلنداي فخر باور خويش. يگانه و استوار و همچنان بر این باور است که  دشمن اصلی همان رژیم ولایت مطلقه ی فقیه حاکم بر ایران و ایرانی است. اما پرسش من اینست که چرا شما آقای مسعود رجوی به سران آن رژیم ضد بشری در نامه هاتان "سلام  و صلوات" می فرستید؟ چرا به بهانه ی "شقه کردن"، به این دژخیمان راه و چاه نشان داده و مصلحت جوی آن جانیان شده اید؟ چرا در سال های "هشتاد و هشت" و "نود و دو" به متحجرترین جناح حکومت اسلامی نامه نویسی کردید؟ مگر ما پس از بیش از سی سال رنج و شکنج و مبارزه ی خونبار، حرفی برای گفتن از سر نصیحت و دلسوزی با آمران و عاملان کشتار مجاهدین و مبارزین داریم؟ بین ما و آنان دریایی از خون است. پس چه شد مرزبندی ها با دشمنان خلق؟ از یک سو برای آنها نامه های سلام و صلح می فرستید و از سویی دیگر  مبارزه ی خون چکان و خون فشان را گزکی کرده اید تا بر دهان منتقد بکوبید. آقای رجوی، "لطفن بر دهان مبارک خودتان بکوبید"! شما از یک منطق سازگار و یکسان پیروی نمی کنید بلکه شیوه ای کاملن دوگانه در پیش گرفته اید. پاسخ پرسش های منتقدینی که شما را دشمن نمی شمارند، نمی دهید، سهمی از جوابگویی به آنان قائل نیستید، اما نامه های مصلحت جویانه برای خبرگان رژیم ضدبشری خمینی می نویسید و می فرستید.
مجاهد خلق سوسن میرزایی در کلاس های آموزشی در جنبش معلمین در سال پنجاه و هشت خلاف چنین شیوه ها و تاکتیک هایی را آموزش می داد. در بحث ها و سوالات مستمر و چالش های فکری در باره ی "سانترالیسم دموکراتیک" و "اصل انتقاد و انتقاد از خود" و "دیالکتیک" و "حجاب" و غیره که با مجاهدین مستقر در جنبش معلمین (روبروی سینما عصر جدید) و ستاد مجاهدین (خیابان مصدق) داشتم به من گفته نشد هیچ مگو تا آن زمان که ما به حکومت برسیم! راز مگویی در میانه نبود. شما را چه شده است امروز که می گویند "غیر فرشته است و بشر... هیچ مگو"؟!
آقای رجوی، "آن جا که بینش انتقادی غروب کند فاشیسم طلوع می کند". این امر برای هر فرد و نیروی سیاسی چه پیش و چه پس از قدرت صدق می کند. دشمن همیشه از اشتباهات ما سود می جوید. آنها از خطاهای مکرر شخص خود شما که اتفاقن برخی از آنها واقعیت هم داشته به شیوه های رذیلانه برای آزار زندانیان سیاسی سود می جستند. اما سو استفاده ی دشمن از خطاهای شما در اثر برملا شدن توسط منتقد اساسن نمی تواند دلیل عقلانی و قابل قبولی بر سکوت و کتمان آنها باشد. این شیوه ای بس غیرانسانی و ریاکارانه در نقض حقوق انسان آگاه و منتقد است. قابل درک نیست که چه اصراری دارید تا منتقدین اشتباهات شما را مورد اغماض قرار داده و به نقد نکشند تا مبادا دشمن سو استفاده کند. چرا شما خود حاضر نیستید سر سوزنی دست از اشتباهات خود بردارید تا دشمن اصلی یعنی حکومت ولایت فقیه از آن به سود خود بهره نگیرد. کدام استدلال و منطق، سکوت منتقد را می پذیرد و نه اعتراف به اشتباه و تصحیح آن از طرف شما را. چرا اصرار دارید منتقدان تا به حکومت رسیدن شما صبر پیشه کنند تا فردای به قدرت رسیدنتان اجازه ی نقد یابند. باور کنید این شیوه عین تبهکاری است.
آقای رجوی، به نظر می رسد شما یا در خواب هستید یا خودتان را به خواب زده اید. هیچ تاکنون از خود پرسیده اید که خوابید یا بیدار؟ باور کنید پرسشی چنین، نشانه ی خوبی برای بیداری است، زیرا آنان که خوابند، هیچ پرسشی نه از خود می کنند و نه از دیگری. پرسشگری محصول بیداری است. چرا تا این اندازه از نقد و نگاه منتقدانه می هراسید؟
چه گوارای بزرگ گفته است: "نه می توانید برای آزادی تابوت بسازید و نه برای عشق مرز". نفس مفهوم "مبارزه" برای آزادی و پیش از رسیدن به قدرت، مستلزم رعایت پرنسیب ها و ارزش های والای انسانی است. شما نمی توانید حرمت واژه ها را بشکنید... به حفظ قاموس کلمات وقعی نگذارید... صدای منتقد را خفه کنید... قلم ها را بشکنید... نسخه های پرت و پلا بپیچید و با آن باروت خفقان در گلوی منتقد بپاشید. شما که در مرحله ی مبارزه، حرمت حقوق انسانی و آزادی را نگاه نمی دارید وای به زمانی که در مصدر قدرت قرار گیرید. عجیب است که خامنه ای ولی فقیه جنایتکار نظام اسلامی نیز فتوایی مشابه صادر نموده و برمبنای آن افشای مظالم مسوولان نظام جنایت کارش را حرام اعلام کرده است. جمهوری نکبت بار اسلامی هم در هر مقطع به بهانه های واهی، مردم، منتقدین و معترضین را سرکوب و خفه کرده و وعده ی فردا داده است. چقدر به نظام جمهوری اسلامی شبیه شده اید!
فرد یا نهاد سیاسی که در حال مبارزه نتواند مقید به ابتدایی ترین پرنسیب ها و اصول مبارزه و آزادیخواهی باشد چطور می توان با ساده لوحی باور کرد که در فردای حاکمیت به آن مقید شود. از شاملو بیاموزید و با همه سختی، وجدان خویش را وادارید که عشق را رعایت کند...قلب خویش را وادارید که انسان را رعایت کند. شما تاکنون با نقض حداقل و بدیهی ترین پرنسیب های انسانی نسبت به منتقدان خود از هر لوش و لجنی دریغ نکرده اید و در این راه از قلم بدستان حقوق بگیر و هنرمندان گلخانه ای و مشاطه گران بی هنر مزدور در تسویه حساب با آنان چون ابزاری سود جسته اید.
"هانا آرنت" اندیشمند آلمانی و ضد نازی چه بجا تلنگر می زند که "شکل گیری حکومت های خودکامه بدون حضور روشنفکران کوته بین و حقیر ممکن نیست. این گونه روشنفکران، در عمل به رژیمی خدمت می کنند که مدعی مبارزه با آنند". این خودفروشان فرهنگی، شما را با "بادبزن های رنگین باد می زنند و تن هاشان را فربه میکنند.... خودفروشانند....خودفروشان..../ حاشا که حرمتِ چراغداریِ خانه ی فواحش را به چونان شمایانی / گدایانی در هیاتِ روشنفکران / نتوان فروخت" (از عشق چیزی با جهان نمانده است – مینا اسدی)
منصور قدرخواه یکی از همین مشاطه گران و گدایان در هیات روشنفکران است، یکی از همان "صدها جنازه" که بی درمی، قدمی برنمی دارد. او که یک روز نه رنج زندان برده و نه شکنج و شلاق را تجربه کرده، او که پیوسته در راحت و امن اروپا و آمریکا خوش نشین بوده، چگونه است که خود را در اندازه ای می بیند و جرات می کند که  مرا "مزدور وزارت اطلاعات" بخواند. آقای منصور قدرخواه، شما با خطاب کردن من به عنوان "مزدور وزارت اطلاعات" در واقع در رنج ها و زخم هایی که غرق شده اند شنا کرده و بدین گونه حساب بانکی اتان را پر می کنید.


چو "مزدور اندر آغازید کار" از خود پرسیدم راستی بابتش چقدر به حساب بانکی اروپا و آمریکایش واریز شده! شما "مغز را از "واژه" ها برداشته اید". "مزدور" کسی است که بابت کاری که می کند مزد و حقوق بگیرد. این مشاطه گر بی هنر ارزان فروش، نام خود را هنرمند گذاشته. شما هم از فرط بی نیرویی هر بادکنکی را پرباد می کنید. مفاهیم واژه ها را چه آسان لوث کرده اید. هنرمند گلخانه ای هیچ جوری نمی تواند خودش را به معنای هنرمند متعهد حتا بمالد چه رسد که بچسباند. هر کلمه دارای یک انرژی پتانسیل است که ربطی اساسن به خصوصیات این دبنگ بی هنر ندارد. هنرمند باید آگاه و روشنفکر و روشنگر باشد... متعهد، منتقد و معترض باشد. وقایع را بی هیچ تعارف زیر ذره بین نقد برده و به مردم بنمایاند.
منصور قدرخواه، هنرمند خوانده ی قلم به مزدی است که درايت اقتصادي اش، قدرت را در مشت هاي هنر يافته. البته هنر... نه... ملغمه اي از هوش كاسبي و فرصت طلبي. هورکهایمر در کتاب خسوف خرد می گوید: "روشنفکر اگر نتواند فاصله ی انتقادی خود را با قدرت حفظ کند از روشنفکری خلع می شود و به مزدور فرهنگی بدل می شود... خود را می فروشد. کارش توجیه و تفسیر ایده آل وضع موجود و خیانت به مردمی است که رنگ روی آستینشان، نام هایشان، جلد شناسنامه هایشان درد می کند."تردید هم ندارم با "مزد"ی که بابت "دوری" اش از تعهد می گیرد چندان بعید نیست سر از جشنواره ها و فستیوال های فیلم آمریکایی در آورد. آخر به نظر می رسد روابط با آنوری ها بهتر از اینوری هاست!
مضحک است ... مگر آنکه رادیو ایرآوایِ مجاهدین ادعا کند منصور قدرخواه فعال ترین فیلم ساز خارج از کشور می باشد. رسانه ای که خود "مزدور" است. امروزه نیاز نیست متخصص در امری باشید تا در باره ی آن بدانید کافی ست از حداقل دانش کاربرد اینترنت و کمی هوش و خرده ای کنجکاوی و انگیزه داشته باشید تا به تمام منابع معتبر کتابخانه های دانشگاههای جهان به سهولت دسترسی داشته باشید. من در هیچ کدام از این منابع معتبر نامی از "آثار بی نظیر !! مطرح !! و استثنایی"!! او نیافتم. شما بلند آوازه تر از منصور قدرخواهِ بی نام و نشان برای فریب اذهان نیافتید!؟
منصور قدرخواه خود را هنرمند و نقاش و عکاس و کارگردان و نویسنده و صاحب سبک و خلاق و فعال و... چه و چه و چه ... معرفی می کند که البته بی درنگ مرا به یاد آن سلطانی انداخت که بر ملانصرالدین منت نهاده و به دیدارش رفته بود و به رسم آن زمان پادشاه را با القاب پرطمطراق سلطان بن سلطان...سلطان صاحب قران ... خان خانان و ... قص علی هذا  خواندند که ناگهان ملا برآشوبید و در اعتراض به فریاد در آمد که .... خانه ی من جای اینهمه سیاه لشگر مفت خواره را ندارد که دنبال خودتان براه انداخته اید!!
شما که مدعی هستید تمام آثار هنری را خوانده اید لابد "فرانسیسکو گویا" را می شناسید. او یکی از هنرمندان آزاده و متعهدی است كه از قدرت، ثروت و جاه و مقام فاصله گرفت و انتقادات اجتماعی خود را با هنر نقاشی اش تلفیق كرد. او در زمان نا آرامی های سیاسی و نابرابری های شدید اجتماعی در اسپانیا با بهره گیری از رئالیسمی تلخ و طنزآلود و نگاهی عمیق، آنچه را كه در پیرامون خود می دید، به تصویر كشید. نگاه منتقدانه ی او به پیرامونش با پیوستن اش به مردم از برجسته ترین رویدادهای زندگی او بود که به آثارش غنای بیشتر بخشید و هنرش را جاودانه کرد.
آقای قدرخواه! شما در فیلم Trailer Birth of Terror  در لینک زیر که به نوعی اشاره بر تروریسم جهانی دارد تلاش کرده اید در دقیقه ی 2:27 در تقبیح این پدیده یکی از ویژگی های آن را که نماد بارز رویکرد فوندامنتالیسم مذهبی است یعنی "روضه خوانی" و "بر سر و سینه کوفتن" - که در جهان امروز البته "مازوخیسم" نام دارد - را به درستی نشان دهید.
اما آیا هرگز خبر از همین نوع مراسم واپس گرایانه که با عنوان "مراسم عاشورا در شهر اشرف" برگزار می شده، نداشته اید. چگونه است که "روضه خوانی و سینه زنی" را به عنوان یکی از سمبل های بنیادگرایی در فیلم بالا تقبیح می کنید اما همان سنت را در کارفرمایتان به خاطر جیره و مواجب ماهیانه، به نقد نمی کشید.
در همان مصاحبه مدعی هستید جوایزی برای آثارتان در زمینه های مختلف هنری دریافت کرده اید که با صرف وقت بسیار هیچ منبع معتبری نیافتم که نشان از جوایز مزبور داده باشد. می توانید بفرمایید چه جوایزی؟ برای کدام آثار هنری اتان؟ و از کدام نهاد؟
در این مصاحبه شما می گویید: "من هنرمندی هستم که همه ی وجودم در هنرم خلاصه می شود!" و زمانی که مصاحبه کننده از شما در باره ی حضور برجسته ی عنصر آتش در آثار تان سوال می کند ضمن توضیحات مفصل در باره آتش در بخشی از آن اشاره می کنید (نقل به مضمون) : " .... در این آتش من به طور سمبلیک حقیقت را می بینم که خودش حاضره بسوزه ولی مانعی رو به رسمیت نمی شناسه و ادامه می ده و تنها راه نجات مردم کل جهان و تمام این بدبختی ها اینه که به نقطه ی حقیقت برسند و اگر لازم باشه بها اش رو بپردازن.... امروزه در دنیای سرمایه داری همه چیز خرید و فروش می شه از جمله پرنسیب ها ... از جمله قوانین .... همه چیز کالا شده ....اما نباید کالا بشه ....باید بهای آزادی رو پرداخت...."
ایمیل منصور قدرخواه به مهناز سلیمیان دبیر ارشد شورای ملی مقاومت و درخواست حقوق ماه اکتبر و هزینه‌های سفر که به اشتباه در تاریخ بیست و هشت ماه نهم سال دوهزار و نه برای من ارسال کرده است.

  • ایمیل دیگری که در تاریخ بیست و دو ماه چهارم سال دوهزار و یازده به اشتباه برای من توسط منصور قدرخواه ارسال شده است.


  • پاسخ من:

  • پاسخ منصور قدرخواه

سوال من این است: آقای منصور قدرخواه ! آیا شما خود بهای آزادی را پرداخت می کنید؟ اگر آری....از جیب چه کسی؟ به نظر می رسد همان طور که نظام جنایتکار ولی فقیه قادر است کشتی کشتی نفت مردم ایران را به پای دول طماع اروپایی پیشکش کند تا چشمانشان را در برابر نقض حقوق بشر و جنایت علیه بشریت در ایران ببندند، گویا آقای رجوی هم خوب می داند از جیب مبارک هوادارنش خرج کند که ناگزیرند ساعت ها در سرما و گرما به کار مالی بپردازند و آن را به حساب بانکی بی مایگان مشاطه گری چون شما واریز نمایند که در لاس وگاس در راحت و امن و آسوده ی خود لمیده و هر از گاه اثرکی آروغ می فرمایید که عجبا که "مطرح بودن و استثنایی بودن و هنری بودن و هذا و کذا بودن تان" جز در اتوبیوگرافی که خود تهیه کرده اید در جای دیگر یافت می نشود!
به نظر می رسد هنرمندان گلخانه ای مانند شما نه رژیم کم دارد و نه آقای مسعود رجوی. سال گذشته در لندن یکی از استادان دانشگاه از آنجا که می دانست من ایرانی ام در دپارتمان هنر مرا دید و با خوشحالی به طرفم آمد و از آنجایی که متاسفانه یک انگلیسی است به زبان خودش به من گفت: "تبریک می گم فیلم Separation  سپریشن (جدایی) جایزه گرفت. خیلی دلم سوخت که چرا فارسی بلد نیست وگرنه خیلی دلم می خواست بفهمد وقتی به فارسی سعی کردم به او بگویم آن فیلم به قول غلامحسین ساعدی زرتیشن بود نه چیز دیگر!
آقای منصور قدرخواه شما با آجر کردن نان مردم خانه می سازید و البته مهم نیست چه مدرکی دارید مهم این است که درک کافی از درد و رنج مردم ندارید و بهای آزادی را هم از جیب مبارک خودتان نمی پردازید.
من در اینجا فقط مایلم یک نمونه از خلاقیت هنری شما را مطرح کنم.
در دقیقه 30:32 این ویدئو که شما تاکنون به عنوان هنرمند برجسته و نیز عکاس بسیار موفق که کارهایتان به طور استثنایی جالب است!!! گویا یکی از برجسته ترین عکس های شما که ادعا می شود چندین جایزه را هم به خود اختصاص داده !!! نگاره ی یک هیزم گداخته است که از وسط به دو نیم شده که از میان آن به گفته ی شما "آسمانی صاف و آبی" نمایان است که مرا یاد ترانه ی "همه چی آرومه" می اندازه. شما در بخشی از توضیحات در باره ی این عکس در دقیقه ی 32:05 گفته اید برای گرفتن چنین عکسی درختی را آتش زده اید......!!! ...... آقای قدرخواه اگر شما حداقل دانش مربوط به عکاسی مدرن و نرم افزارهای مربوط را داشته باشید درخواهید یافت که برای تهیه چنین عکسی نیاز به آتش زدن یک درخت نیست، همانطور که برای نمایش صحنه ی کشته شدن کسی در یک فیلم نیاز به کشتن او نیست.  

در جای دیگری از همین مصاحبه ادعا می کنید که به دلیل فعالیت های مبارزاتی و هنری اتان رژیم ایران سفرای آلمان و فرانسه را احضار و در رابطه با شما به آنان اولتیماتوم داده و سپس سفرای مزبور به شما اطلاع داده اند که رژیم سر شما را از آنان خواسته است. و به همین خاطر نیز در آلمان از عرصه ی فعالیت فرهنگی حذف شده اید.  آقای قدرخواه! رژیم سفاک و جنایتکاری که سالیان دراز چه در داخل کشور با قتل های زنجیره ای و چه در خارج کشور بواسطه ی ترورهای به قول وزارت اطلاعات "فرنگی کاری" مخالفان خود را از سر راه برداشته و تمام هم و غم اش هم این بوده که سرسوزن رد پایی به جای نگذارد آیا تا این اندازه به خاطر شما دستپاچه شده که در نزد سفرای دو کشور آن هم نه بخاطر یک مبارز مطرح و جدی که از جیب خودش برای آزادی بها می پردازد، علیه خود گزک دست شرکای تجاری اش می دهد؟ عجیب است این انسانهای شریف و مبارز که هم اکنون در آلمان زندگی می کنند و بر علیه حکومت اسلامی ایران از شما بسا شناخته تر شده و البته بی جیره و مواجب چه بسا فعال ترند با چنین دشواری های مشابه مواجه نیستند.
با نگاهی به کتاب "راه کن از قندهار می گذرد" مجموعه مقالات آقای بصیر نصیبی بنیانگذار سینمای آزاد، نویسنده و منتقد متعهدی که با درایت، همواره پروسه ی وقایع فرهنگی در داخل و خارج از کشور را مد نظر داشته و مورد ارزیابی و تحلیل قرار داده، می توان به درستی به ژرفای مفاهیم واژگانی همچون هنرمند متعهد و آگاه و روشنفکر منتقد و مردمی و وجه تمایز آن با قلم به مزدان و مشاطه گران مزدور دست یافت. هر چه کردم تا فقط بخشی از نوشته ی این کتاب ارزشمند را به عنوان شاهد بیاورم نتوانستم تا از بخش های دیگر آن صرف نظر کنم. چرا که با نگاهی ژرف و با عنصر درایت و دانایی و تعهد نگاشته شده و نیازمند بازبینی تمام و کمال آن است تا تصویری به غایت روشن و منصفانه از معانی واژه های به تاراج رفته باز یابیم. بدین سبب است که می توان شما را آنجا که مصاحبه کننده از شما می پرسد جای منصور قدرخواه کجاست، با بازبینی این کتاب، مگر قادر باشید جایگاه واقعی خود را بیابید و از فرهنگ لفت و لیس خوری فاصله بگیرید.
در پایان مصاحبه هم وقتی در مورد پروژه های آینده ی شما سوال می شود جواب می دهید که پروژه ای با نام "بودن و نبودن" که لابد اصلن حداقل از نظر فلسفی مسئله اتان این نیست، در دست دارید و علیرغم آنکه تمام جوامع معتبر فرهنگی و کارشناسان "خیلی از آن خوششون اومده و خیلی از این ایده تعریف کرده اند ولی کسی حاضر به سرمایه گذاری روی ایده ی شما نیست" و به لطایف الحیلی به عجز و لابه می فهمانید که لطفن پول بیشتری به حساب بانکی واریز فرمایید.
اما آیا منصور قدرخواه هیچ می داند براساس قوانین و رویه ی قضایی کشورهای اروپایی مرتکب جرم شده است. این اتهام بزرگی است که بدون هیچگونه مدرک و سندی، دیگری را "مزدور وزارت اطلاعات" می خوانید. آیا هیچ آگاه هستید در صورت طرح دعوی حقوقی از طرف من، موظف به پاسخگویی و اثبات آن هستید در غیراینصورت با مشکلات جدی از طرف مراجع قانونی روبرو خواهید بود؟
منصور قدرخواه در مورد تعطیل شدن سایت اش اینگونه اطلاعیه می دهد:
"در طول فعاليت اين سايت، بارها و بارها من به عنوان مسئول سايت مورد تهديدها و تطميع هاى فراوان توسط مزدوران وزارت اطلاعات قرار گرفته ام، اما هرگز از خطوط دموكراتيك و آزاديخواهانه خود عدول نكردم و تسليم اين شانتاژهاى پليد نشدم و از پشتيبانى از مقاومت مردم ايران و مردان و زنان شريف، دلير، آگاه و از همه چيز گذشته در راه آزادى و دمكراسى، كه تجمع متشكل و ملموس آنان در شرايط كنونى در شهر اشرف قابل نظاره است دست بر نداشته و نخواهم داشت. خوبست كه در همين جا بگویم: گرما زسر بريده مى ترسيديم در محفل عاشقان نمى رقصيديم. دشمن مردم ايران كه نه در داخل ايران و نه در خارج از مرزها ذره اى آزادى و آزادى خواهى را بر نمى تابد، از امروز و چنانكه در سايتهاى و ابسته به خود در اعلاميه هائى كشاف و مضحك ــ چون خود مزدوران ــ اعلام داشته است (به بهانه هاى حقوقى و به مدد كسانى كه ماموران خارج كشورى وزارت اطلاعات هستند) موفق شده كه در كار سايت ایران ليبرتى اخلال ايجاد كند. هموطنان آزادیخواه، اين اخلال ديرى نخواهد پائيد و خدمتگزاران رژيمى كه خود تا گردن در منجلاب دستاوردهاى سياهش فرو رفته از اين دست و پا زدنهاى مضحك طرفى بر نخواهند بست بايد در رابطه با اين حضرات و رژيم و آزاديخواه در خدمت آرمانهاى آزادى و دموكراسى خواهد بود."
آقای منصور قدرخواه دو نکته در اطلاعیه شما قابل توجه است: 1. لابد که رژیم در شما چیزی دیده بود که قصد تطمیع‌تان را داشت؟ ۲- شما که وعده می‌دادید باز گشته و سایت را راه اندازی می کنید پس چرا به ینگه  دنیا رفتید و سر از لاس وگاس در آوردید و عطای سایت را به لقایش بخشیدید؟  آیا ادامه‌اش برایتان صرف نمی‌کرد؟  تازه به اعتبار شهادت کسانی که شما را می‌شناسند همین سایت را هم می‌خواستید ممر درآمدی برای خود کنید. برای همین دائم هواداران مجاهدین را در آلمان جمع می‌کردید و از آن‌ها درخواست کمک مالی می‌کردید.
طمع و حرص مالی شما به نام مبارزه خجالت آور است. بسیارند کسانی که دارای سایت به عنوان یک رسانه ی متعهد علیه تمامیت نظام منحوس جمهوری اسلامی هستند و در این زمینه فعال اند و از احدی هم پول نمی گیرند که حتا وقت راحت و خواب اشان را هم به ساماندهی و تداوم آن در مبارزه با دشمن اصلی مردم ایران یعنی ولایت مطلقه فقیه می گذارنند.
آقای رحوی، به هنرمند گلخانه ای و مشاطه گرتان بفرمایید که من در تمام عمر نه "مزدور ضدانقلاب" بوده ام و نه "مزدور وزارت اطلاعات". "آموخته ام زندگی دشوار است اما از او سخت ترم". باور بفرمایید با ناسزا، تهمت، افترا، دروغ، هتک حرمت و حیثیت و لجن پراکنی های شما "دبنگان بی بو و خاصیت"، به تریج قبای امان هم برنمی خورد! منتقد حق دارد در هر شرایطی آزادانه واقعیت را زیر ذره بین برده و وقایع را به مردم بنمایاند. این شما نیستید که وقت و زمان برای اش تعیین می کنید. انتقادی که بر ما ایرانی های استبدادزده وارد است این است که همان اندازه که فردی می میرد آن را ستایش می کنیم به بت های مرده سنگ می زنیم در حالیکه بت های زنده فراوانند! توصیه می کنم تیغ تیز حملات و فعالیت ها و آثارتان را به طرف دشمن اصلی خلق یعنی رژیم سفاک ولی فقیه برگردانید و نه منتقدین زخم خورده از نظام جمهوری اسلامی که هیچ برسر آشتی با آن نیستند.


پنجم ماه آگوست دوهزار و سیزده – انگلیس

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

مصطفی پورمحمدی را بهتر بشناسیم

مصطفی پورمحمدی عضو اصلی هیئت مرگ در تابستان شصت و هفت

آقای رجوی شما با جهل خود بیعت کرده اید



مهناز قزلو
گزارش ۹۲ خطاب به مسعود رجوی، رقصی چنان میانه ی میدانی که بسان موجی به ساحل صخره های مرجانی لب ها فروپاشید و تابوی سکوت را شکست. لب فروبستگانی را جان به لب آورد که سال هاست دندان بر جگر خسته فشرده و از سر سازش ناپذیری با نظام پلید جمهوری اسلامی، ناملایمات، تلخی ها و بی لطفی های همرهان را به جان خریده اند و اینک حرف هایی از جنس نگفتن را ناگزیر طلسم می شکنند.
براستی مگر ایرج مصداقی چه می گوید که چنین شمع آجین اش می خواهید. "کاستلیو"یی (Castellio) در برابر "کالون"ی(Calvin)  دیگر که بی پروا پرده برانداخته است... و به نام انسانیت چراغی فرا راه نسل ها نهاده که هرگز دیگر خاموش نخواهد شد.
آقای رجوی، تا دیر نشده در پیشگاه این مردم زانو بزنید و عذرخواهی کنید. مگر نمی بینید هر چه می گذرد شاهدان بیشتری که تاکنون به هر دلیل یا جرات نکرده اند شما را مخاطب قرار داده و به چالش بکشند - چرا که از تبعات آن که پر بیراه هم نبوده و نیست هراسیده - و یا به هر دلیل دیگر ناگزیر زبان در کام کشیده و یا به هر ترتیبی وادار به سکوت شده اند، اینک یکی پس از دیگری بر صحت و درستی انتقادات و مستندات مصداقی و صدق گفتارش گواهی می دهند و گوشه ها و زوایای پنهان و آشکار آن را هر چه بیشتر به پیش "چشم جهانیان" شهادت می دهند. مجاهدین مستقر در اشرف و لیبرتی نیز گروه گروه و دسته دسته در حال انتقال و عزیمت به کشورهای دیگر هستند...پیش از آنکه آنان دردمندانه به سخن آیند... پیش از آنکه "برخیزند و بگشایند بند از دل پر آتش"، خود، تو سخن بگو! زنجیره ی هستی براساس قوانین فیزیک مبتنی بر نظمی شگرف است همچون "دانه های سپید برف" که حقیقت و راز انسان و انسانیت در آن نهفته است.
آقای رجوی، شما یک فرد بدوی در روستاهای دورافتاده ی هر کجای دنیا نیستید که بشود به سادگی از کنار حرف ها و اعمال شما گذشت. شما رهبر یک سازمان سیاسی هستید با ادعای "تنها آلترناتیو رژیم"! و با شعار "ایران رجوی – رجوی ایران"! که متاسفانه تداعی کننده ی شعار "حزب فقط حزب الله"! است.
آنچه شما در تاریخ پنجم دیماه هزار و سیصد و نود و یک در جمع مجاهدین گفته اید چنین می نمایاند که از فرط خودباوری و خودشیفتگی از پادر افتاده اید. شما در آن نشست درونی، هواداران خود را تهدید می کنید که در صورت جدا شدن از شما "گزارش های اشان"! را افشا خواهید کرد. باورش بسیار سخت است که در مناسبات مجاهدین، نشست هایی با عناوین "دیگ"، "حوض" و "طعمه" وجود داشته است. اما واقعیت، تلخ تر و دردناک تر از اینهاست چرا که در این گونه جلسات شما افراد را به اعترافات بسیار شخصی در مورد مسائل خصوصی و گرایشات جنسی اشان که به هیچ احدی (تاکید می کنم هیچ احدی) جز خود آن افراد مربوط نیست، با نام "صفرصفر جنسیتی" علیه خودشان وادار کرده اید و تلخ تر و دردناک تر آنکه آنان در اوج اطمینان تن به اعتراف داده اند و شما از این اعترافات نوشتاری به عنوان "آتو" چون "شمشیر داموکلس" علیه خود آنان سوء استفاده نموده، راز برملا کرده و به اعتماد پاک و خالص آنان خیانت کرده اید و حتا اعتراف نوشتاری از این دست را هم در سایت هایتان انتشار داده اید. شرم آور است!
آقای رجوی، اعترافنامه ی کسی را (هر که می خواهد باشد...موضوع من فرد خاصی نیست) منتشر می کنید که به هیچ وجه انتشار آن شرافتمندانه نبوده است. نامه ای که بی تردید با ایجاد تلقینات و فضایی ویرانگر و غیرانسانی از جانب شما که بی شباهت به ماجرای "قیامت" در زندان های جمهوری اسلامی نیست و با اعتمادی بی شائبه از طرف آن فرد به مسوولی! نوشته شده و در آن اعتراف به "ارتکاب" به زعم شما "منکرات مستمر" شده است. انتشار نوشته ی یک مجاهد رانده شده در "سایت هایتان" و ذکر و اشاره ی به آن در گزارش ۹۲ "ایرج مصداقی" و همچنین گواه "کریم قصیم" در مصاحبه اش، بر آنم داشت که خطاب به شما بنویسم.
آقای رجوی، "خودارضایی Auto-eroticism" یا "اونانیسم Onanism" یا "ماستور باسیون Masturbation" از دریچه ی علم، پدیده ای شایع در میان تمام جانداران (نه تنها انسان) و یک امر بسیار طبیعی تلقی می شود و نه یک بیماری. و از آنجا که از دو خواستگاه متفاوت نشات می گیرد یعنی فیزیولوژیک و ماهیت احساسی و عاطفی، تنها اشکالی که تاکنون برمبنای بررسی ها و تحقیقات علمی بر اونانیسم یا خودارضایی ثابت شده است آنکه فاقد کلیه ی ابعاد و ویژگی های لازم در برآوردن تمامی جنبه های مختلف یک رابطه ی دو جانبه ی جنسی کامل با انسانی دیگر (خواه همجنس یا دگرجنس) به عنوان یک نیاز مسلم و طبیعی می باشد. به عبارت دیگر از یک سو صرفن بخشی (و نه تمام و کمال) از نیاز جنسی و جسمی را پاسخ می دهد و از سویی دیگر فرد از نظر روانی پاسخ مناسب و درخور انسانی را دریافت نمی کند که در واقع اشاره به وجه تمایز انسان با موجودات دیگر به لحاظ روانی با توجه به تفاوت قوه ی تعقل و تفکر در او دارد. چرا که یکی از نیازهای ضروری کارکرد مغز به عنوان مکانیسم اصلی و مرکزی، داشتن رابطه ی جنسی با همه ی ابعاد آن است که طبیعت در انسان به ودیعه گذاشته و در صورت محروم بودن از آن، بسان محروم بودن از هوا و آب، از عدم سلامت کامل روانی رنج خواهد برد.
اما نکته ی قابل توجه آن است که به موازات قدمت حیات موجودات، این قانون پیوسته ساری و جاری بوده است. بر اساس آخرین اکتشافات، دانشمندان به تازگی فسیلی را در آفریقای جنوبی کشف کرده اند که مدرک مستدلی از وجود حیات در  ۲.۲ میلیارد سال پیش بدست می دهد. این خبر بتاریخ ۲۳ جولای ۲۰۱۳  در رسانه هایی مانند SciVerse  ساینس دایرکت و The Economic Times و ساینس نیوز و دیگر رسانه های معتبر جهانی انتشار یافت. به عبارت دیگر این یافته ی علمی جدید مبین این است از آنجا که قدمت حیات به قدمت نیازهای جنسی گره خورده، خبر از تاریخ دومیلیاردی این امر بدیهی می دهد. چگونه است که هنوز به مانند تابو از آن می هراسید یا آن را عملی "شنیع"! قلمداد می کنید. آیا براستی بر این باورید که طبیعت خصوصیتی "شنیع و شرم آور" به موجودات بخشیده است؟ پاسخ این است: با باورها و نگاه ایدئولوژیک شما که نفس ارتباط جنسی را "البته برای دیگران و نه خود" کثیف می دانید، همخوانی ندارد.
لازم است بدانید اونانیسم در اغلب موارد ناشی از فقدان و غیاب رابطه ی جنسی یک انسان (موجود) با انسانی (موجودی) دیگر روی می دهد که در واقع با "طلاق های جمعی تحمیلی"، خود شما موجبات آن را اساسن فراهم کردید. این طرز تلقی از "خودارضایی یا اونانیسم" که آن را "شنیع" تلقی کرده و مستوجب مجازات می داند از نگرش هایی سخت منسوخ شده و ماقبل رنسانسی و یا حتا پیشتر از آن ریشه می گیرد. توجیه غیرعقلانی و پایه ی "استدلال چوبین" آن نیز به همان اندازه "سخت بی تمکین بود" که ادله ی بی پایه و اساس سنگسار یک زن به دلیل برقراری رابطه ی جنسی خارج از چارچوب ازدواج و یا دست و پا بریدن و به دار آویختن و امثال آن بر اساس رویه ی قضایی و قوانین به غایت خشونت آمیز و غیرانسانی مجازاتهای اسلامی قصاص. گویا شما از "حق هر انسان بر بدن خود" در جهان متمدن امروز سخت بی خبرید. 

آقای رجوی، شما حق ندارید احساس لطیف و زیبای کشش جنسی یا رابطه ی جنسی را از کسی منع کنید. مگر خود شما با سه بار ازدواج چنین کرده اید؟ شما حق ندارید نوع "لذت جنسی" را برای کسی جز خودتان تعریف کنید. هر کس حق دارد سرخوشی اش را تمکین کند و سهم عادلانه ی خود را از زندگی بگیرد. اگر بنا به هر دلیلی کسی در این مورد یا هر امر دیگری از شما در مقطعی از زمان پیروی کند معنی اش به وضوح و روشنی آن است که خود انتخاب کرده بنابراین فرد انسانی محق است هر لحظه که اراده نماید، دیگر متابعت نکند و شما حق ندارید او را تخطئه کرده و بیازارید. آنچه شما در این خصوص در کارنامه ی خود دارید گستره ی هراس انگیز و منحطی است که تاکنون وجدان بیدار بشریت آگاه به آن به صراحت "نه" گفته. بگذارید انسان ها آزاد و رها، سرشار از التهاب بودن، خود واقعی اشان را بیابند و بسرایند و دل ببازند به اعجاز آنچه خود آزادانه انتخاب می کنند. شما حق ندارید دستان یک انسان را در لمس پيكرش فلج کرده، به او حس گناه القا نموده و با جنسیت اش بیگانه سازید. هر انسان حق بدن خود را دارد تا بی دغدغه ای، سرشار از نشاط هستی با خود یگانه شود... عریان و فارغ از تقابل های موهوم. هر انسان حق دارد خود، گرایش، تفکر و حتا تن اش را با سرانگشتان شک و یقین بکاود و مستانه ترین شور حیات را بازیابد. شما هم بهتر است فکری به حال خرافه های موهوم و نابخردانه ی ذهنی اتان کنید که مدتهای مدیدی ست در دخمه های متحجر قرون دفن شده اند. اگر قانونگذاران جمهوری اسلامی این بدقواره های دایناسور مغز، کشف و شهود جهان شورانگیز تن و روان را از انسان ها ربوده اند و در ازای آن احساس گناه و شرمساری به ودیعه داده اند... اگر جنسیت، گرایش و هویت جنسی را به پستوهاي توقيف شده سپرده اند... اگر آن را خطه ي سياه و شرم آور دانسته اند...(البته برای دیگران و نه برای خود که از گفتار و نوشته های پرنو گونه اشان پیداست)... اما بی تردید گمان نمی رود شما شانس زیادی در تداوم آن داشته باشید. دیگر فصل بازتاب قدیسین در ماه گذشته است.

آقای رجوی، از بارگاه الهی خود به کوچه و بازار قدم رنجه فرمایید و با مردم در آمیزید. باور کنید شما خود را از زیباترین لذت های دنیا محروم کرده اید... لذت و شوق با مردم بودن! از اولوف پالمه نخست وزیر فقید سوئد بیاموزید. از سیاستمداران برچسته ای بیاموزید که همچون مردم عادی به خرید یا سینما و رستوران می روند. روشنفکر باید یک قدم از مردم جلوتر باشد و این ممکن نمی شود مگر همه ی دردهای مردم را با آنها تجربه و لمس کرده و بشناسد. شاملوی بزرگ می گوید: "آن كه هدفش تنها و تنها رستگارى انسان نباشد، درد و درمان توده‏ها را نداند و نشناسد يا برآن باشد كه توده‏ها را براى ربودن كلاهى از نمد قدرت گزك دست خود كند روشنفكر نيست، دزدى است كه با چراغ آمده". 
آقای رجوی، از درگاه کبریایی خود بیرون بیایید. بروید به انجمن های LGBT. اگر تا بحال این حروف به گوشتان نخورده مترادف واژگان فرهنگ رنگین کمانی "همجنس گرا – دوجنس گرا- ترنس یا تغییر جنسی ها" است. بروید به دیدن ایرانی های همجنس گرا یا دو جنس گرا یا ترنس در کوچه و خیابانها. شما همجنس گرایی را "منکرات مستمر"  دانسته اید... آیا این است دیدگاه و باور شما به چنین حقیقت زلال و روشنی. آیا این است نگاه شما به این "دانه های سپید برف". وای بر شما!
آقای رجوی، هیچ می دانید نظام جنایتکار جمهوری اسلامی با همین نگاه غیرانسانی با این "ستاره های یخ زده ی سرزمین مان که پشت نقاب شب سوسو می زنند" چه ها که نکرده است. چگونه است که شما از بطن جامعه ی ایران و ایرانی تا این اندازه دور و بی خبرید. مسوولیت و وظیفه ی انسانی شما در برابر این گروه به مانند دیگر قشرها (زنان، کودکان، کارگران، دانشجویان و ....) که بیش از سه دهه تحت سرکوب و ستم جانیان جمهوری اسلامی بوده اند چیست؟ آیا می دانید همجنس گرایان همواره در معرض خطر اعدام قرار داشته و دارند. آیا می دانید چه بسا همجنس گرایانی که اعدام شده اند؟ آیا می دانید چه بسا همجنس گرایانی (زن و مرد) که از هراس مجازات های اسلامی تن به ازدواج های اجباری با دگرجنس خود داده اند که در واقع برای آنان به مقتضای ویژگی های هویت جنسی اشان، به مثابه مرگی تدریجی و شکنجه ای غیرقابل وصف بشمار می آید. آیا می دانید خشونت نهادینه شده در جمهوری اسلامی، امان از ترنس سکسوئل ها بریده است. آیا می دانید چه تعداد همجنس گرایانی که ناگزیر برای برخورداری از ذره ای حق حیات انسانی، تن به تیغ جراحی و تغییر جنسیت داده و می دهند؟ و آیا می دانید از آنجا که همجنس گرا نمی باید تغییر جنسیت بدهد پس از عمل جراحی چند درصد از آنان دست به خودکشی می زنند. آیا می دانید همجنس گرایان یا دوجنس گرایان و ترنس سکسوئل هایی که با تحمل سختی ها و مرارت های غیرقابل وصف از جهنم جمهوری اسلامی می گریزند چه ریسک هایی را بر جان می خرند. آیا خبر از وضعیت این دسته از پناهجویان به عنوان نمونه فقط در ترکیه دارید که چه شرایط بحرانی و طاقت فرسایی را سپری می کنند. همجنس گرای ایرانی مجبور است از هراس زیستن در آن جامعه، هویت جنسی خود را پیوسته پنهان کند و در محاق غمناک بی حقوقی مطلق با رنج هایش تنها و گاه درمانده پنجه درافکند. این پرنده های زیبا و پاک، "خنیاگران غمگین سرزمین من هستند که آوازشان را از دست داده اند... هزار کاکلی شاد در چشمانشان سوسو می زند و هزار قناری خاموش در گلوی اشان... هیچ کس از آنان سخن نمی گوید... در دل اندوهناک این شب، مهتاب شان را می جویند... هزار آفتاب خندان در خرام قلب های زخمدارشان است... هزار ستاره ی گریان در تمنای اشان...ای کاش... ای کاش ... عشق را زبان سخن بود...". به نظر می رسد در سایه ی نگاه و دیدگاه شما نیز وضع به مراتب ناامید کننده تر از این خواهد بود.
آقای رجوی، آیا تاکنون نسبت به این همه سرکوب و دشواری ها که جان و روان این رنگین کمانی های سرزمین مان را زخمی کرده، اعتراض کرده اید. هیچکدام از این شرایط غیرانسانی که برآنان تحمیل می شود تطابقی با ابتدایی ترین حقوق بشر ندارد که عین نقض حقوق بشر است. در کدام بیانیه و موضع گیری اتان به معضلات آنها پرداخته و یا به دفاع  از آنان برخاسته اید.
آیا می دانید محمود احمدی نژاد هم در دانشگاه کلمبیا در شهر نیویورک، وجود همجنس گرایان را انکار می کند:
آیا می دانید محمود احمدی نژاد در مصاحبه ای همجنس گرایی را بیماری توصیف می کند:
آیا می دانید محمد خاتمی همجنس گرایی را گناه کبیره و جرمی نابخشودنی محسوب کرده و مستوجب اعدام می داند:
و لابد خودتان بهتر می دانید که شما نیز آن را "منکرات مستمر و عمل شنیع" توصیف کرده اید.
واقعیت تکان دهنده ی این گروه انسانی را در لینک های زیر که شاید تصویر کوچکی از این فجایع بدهند، به تماشا و تعمق بنشینید:
اما آیا می دانید کشور لبنان به عنوان اولین کشور اسلامی و عربی همجنس گرایی را از لیست بیماری خارج کرد.
آیا می دانید امروز حتا آنهایی که به اسلام باور دارند ناگزیرند خود را با مقتضیات جهان متمدن منطبق کرده و ورژن های جدیدی از آن ارائه دهند تا با بیانیه ی حقوق بشر در تضاد نباشد. یکی از آنها "امام داعیه عبدالله" مقیم واشنگتن است. او خود همجنس گراست و معتقد است که ازدواج همجنس گرایان طبق احکام اسلام مجاز می باشد.
اما.... شما همچنان این حق انکارناپذیر انسانی را یک عمل "شنیع و کثیف" و "منکرات مستمر" قلمداد می کنید. به شما توصیه می کنم اگر واقعن قصد قدیسه سازی از خود ندارید و فقط به دلایل امنیتی قادر نیستید در میان مردم ظاهر شوید و بدین خاطر در غیبت صغرا و کبرا بسر می برید، با یک پروفایل در فیس بوک به شبکه ی جهانی اینترنت بپیوندید تا دنیای امروز و مناسبات نوین آن را نه از دریچه ی تنگ چشمی و واپس گرایانه که بواسطه ی ابزار مدرن دوباره بشناسید.  

بیست و هشت جولای دوهزار و سیزده – انگلیس