۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه

- نقض حقوق بشر و محاكمه جنايتكاران جمهوري اسلامي

مجمع عمومي سازمان ملل متحد، بتاريخ ۳۰ اکتبر ۲۰۰۸ (۹/۸/۱۳۸۷)، کشور ايران را به دليل «نقض حقوق بشر» محکوم کرد. آنچه در اين قطعنامه به صراحت بر آن تاكيد شده است: شكنجه، شلاق، سنگسار، قطع اعضاء بدن، آمار بالاي مجازاتهاي اعدام به طور اخص اعدام كودكان و اشخاصي است که در زمان ارتکاب جرم زير ۱۸ سال سن داشته اند كه اساسا مغاير با تعهدات ماده ۳۷ پيمان نامه بين المللي حقوق کودکان (سازمان ملل، سري معاهدات، جلد ۱۵۷۷، شماره ۲۷۵۳۱) و ماده ۶ پيمان نامه بين المللي حقوق سياسي و مدني (قطعنامه ۲۲۰۰ A XXI) مي باشد؛ بازداشت و محكوميت فعالين حقوق زن، استفاده سازمان يافته و خودسرانه از اعمال طولاني مدت حبس انفرادي، محدوديتهاي شديد براي آزادي مذاهب و اعتقادات شامل مفاد مندرج در پيش نويس پيشنهادي قانون مجازات کيفري که براي ارتداد حکم مرگ واجب قائل است، اعدام، اذيت و آزار و پيگرد مخالفان سياسي و مدافعان حقوق بشر و يا زنداني بر اساس عقايد سياسي.

***
ژنرال آگوستو پينوشه که در کودتای ۱۹۷۳ دولت دموكراتيك سالوادور آلنده را سرنگون کرد و به مدت ۱۷ سال رياست جمهوری شيلي را تا سال ۱۹۹۰ به عهده داشت، به عنوان ديكتاتوري بی رحم معروف بود که در زمان حکومتش ده‌ها بار حقوق بشر را نقض کرد. به دنبال کودتای او در سال ۱۹۷۳ عليه دولت دموکراتيک سالوادور آلنده، هزاران نفر در شيلی به زندان افتادند، شكنجه شدند و به قتل رسيدند. در نوامبر ۲۰۰۶ پينوشه مسؤوليت آن چه که در دوران او انجام شده را پذيرفت گرچه هرگز به دليل اين کار محاکمه نشد. وی سرانجام در دسامبر ۲۰۰۶ به سن ۹۱ سالگی در سانتياگو در خانه اش درگذشت.
***

پرسيدم: چرا پس از فروپاشي حكومت پينوشه تاكنون به شيلي نرفته اي؟
در حاليكه دستش را روي قلبش گذاشت توضيح داد كه بر اثر شكنجه و شوك هاي الكتريكي يك قلب مصنوعي در سينه دارد و اضافه كرد: هرگز پايم را به سرزميني كه جنايتكاري همچون پينوشه در آن محاكمه نشد نخواهم گذاشت. او هزاران نفر را به زندان انداخت، شكنجه كرد و به قتل رساند، اما هرگز محاكمه نشد.
آلفردو موسلا معاون فرهنگي دولت سالوادور آلنده در زمان پينوشه، زنداني سياسي و تحت شكنجه قرار گرفته است. بر اثر شوك هاي الكتريكي كه بر او وارد شده، امروز يك قلب مصنوعي در سينه دارد. قلبي كه همچنان بخاطر محاكمه نشدن ديكتاتور شيلي غمگين است.
هنگامي كه خانه موسلا را ترك مي كردم بشدت باران مي باريد. بياد آوردم وقتي لاجوردي را كه سمبل مرگ و نفرت است به سزاي اعمال ننگينش رساندند، كسي نبود كه از اين خبر خوشحال نباشد. اما اين گونه مردن براي امثال او يعني محاكمه نشدن. او بايد در برابر اين مردم ستمديده، مادران داغديده و شكنجه شدگان زانو مي زد و پاسخ گوي تمام اعمال پليدش مي شد. او و تمامي جنايتكاراني كه دست در خون زيباترين فرزندان آفتاب داشته و دارند بايد پرده از رازهاي سهمگيني بردارند.
هر چند هدف از محاكمه ي اين جنايتكاران نشات گرفته از انتقام نيست، بلكه يك دادخواهي به مفهوم اعم آن در برابر هر نوع جنايت عليه بشريت است. محاكمه و دادگاهي كه البته هرگز حكم اعدام در آن صادر نخواهد شد با وجود هيئت منصفه كه عدالت قضايي را مستقر سازد. متهم حق دارد وكيل اختيار كند و حتي به راي دادگاه اعتراض كرده و استيناف خواهي نمايد. حقوق انساني ي كه هيچگاه يك زنداني سياسي در جمهوري اسلامي از آن برخوردار نبوده است.
در بيدادگاههاي رژيم جمهوري اسلامي تنها با تشكيل جلسات از پيش اعلام نشده موسوم به دادگاه غالبا ظرف شايد سه تا هفت دقيقه و با حضور يك فرد كاملا بي صلاحيت كه نقش هاي قاضي، دادستان، هيئت منصفه و ... را همزمان برعهده دارد، يك زنداني با چشم بند، شاهد ناعادلانه ترين شكل از محكوم شدن و نه محاكمه بوده و هست.
ايزابل آلنده در يك كنفرانس مطبوعاتي در مادريد به مناسبت مرگ آگوستو پينوشه ديكتاتور سابق شيلي گفت"مرگ پينوشه در روز جشن بين المللی حقوق بشر نشان می دهد که سرنوشت، بازيهای خاص خود را دارد."

- حضور زنده جوهره عصيان

هاگلت هورن نويسنده كتاب " tele" در زمينه ي سير تحولات سياسي و اجتماعي در كشورهاي آمريكاي لاتين همچون السالوادر، شيلي و ... و نيز تاثير جنبش ها و مبارزات آزايخواهي بر آنها مطالعات بسياري داشته و با اين مقوله آشناست. اين انديشمند سوئدي سالها از نزديك با بسياري از زندانيان سياسي كشورهاي مختلف برخورد و گفتگو داشته است.

در ديدارهايي كه با او دست مي دهد گاه حول وضعيت حقوق بشر در ايران نيز گفتگو هايي مطرح مي گردد. هنگامي كه نكات كلي از سير تحولات سياسي و حقوق بشري در ايران از ابتداي انقلاب تا كنون مطرح شد چنين نتيجه گرفت كه نه تنها اوضاع بهبود نيافته بلكه عليرغم مقاومت، مبارزات و فراز و نشيب هاي بسيار در طول اين ساليان، سركوب و خفقان به مراتب تشديد و وضع وخيم تر هم شده است. وي اين عبارات را بالحني پرسش آميز مطرح كرد. ضمن تاييد سخنانش، اشاره كردم كه از يك بعد شايد بتوان اين طور استنباط كرد اما آنچه كه در زواياي پنهان و آشكار اين پروسه به عينه مي توان دريافت ارتقا سطح آگاهي در ميان اقشار خلقي است كه همواره زير تيغ سركوب و خشونت از ابتدايي ترين حقوق انساني خود محروم بوده. با نگاهي به مقاومت يك خلق در سه دهه، رشد چشمگير كيفي جنبش آزاديخواهي زنان، مبارزات دانشجويي، خيزش ها و اعتراضات كارگري و جنبش هاي برابري طلبي با قاطعيت مي توان گفت حاصل مقاومت ها و ايستادگي هاي عناصر پيشرو كه بسياري از آنان زندان و شكنجه را نيز شخصا تجربه كرده و سالهاي زيادي از عمر خود را در زندانها گذرانده اند، امروز فرياد آزاديخواهي و برابري طلبي را مي توان در هر گوشه از ايران بوضوح شنيد. عليرغم اينكه در يك برهه جناح هاي دروني رژيم تلاش داشتند با رفرم، جنبش ترقيخواهانه و سرنگوني طلب را به بيراهه بكشانند و عليرغم همه ترفندهاي سركوبگرانه، رژيم هرگز قادر به از بين بردن آن نشده است.
از آنجايي كه خصلت ذاتي ديكتاتوري، سركوب جنبش هاي انقلابي و اجتماعي است امروز اگر به شرايط ايران نگاهي بيندازيم درمي يابيم كه اعدام و كشتار شدت يافته و رژيم به طور بي امان و به وحشيانه ترين شكل به سركوب مردم برخاسته است. اما با توجه به حضور گسترده زنان و جوانان در مبارزات و خيزشهاي اجتماعي مي توان به پتانسيل ترقي خواهانه اين مقاومت پي برد كه با قوام كيفي راه خود را به سوي پيروزي مي گشايد. كمي پس از انتشار بخش اول خاطراتم از زندان نگذشته بود كه ايميلي از ايران دريافت كردم. متني كه صحه اي است بر باورم مبني بر عمق آگاهي خلق و حضور زنده جوهره عصيان.
هم وطن خوبم مهناز جان سلام ! قسمت بسيار اندكي از خاطرات زندان ترا در جايي ديدم و خواندم. خواندن اين مطالب و خاطرات ديگر بجز احساس تنفر و بغض از اينكه اين جانيان هنوز حاكمند و ما هنوز زنداني نخواهد بود. هر چند كه افتخار ميكنم از اينكه يك زن و متعلق به مردمي هستم كه اينگونه بهاي آزادي را پرداخته اند. آزادي اي كه هنوز بدست نيامده است. نميدانم تو كجايي و در كدامين ديار غريب پنهان شده اي كه خاطرات وطن برايت هنوز وحشت روزهاي زندان است و كابوس صداي آهنگران!!! ولي ما هنوز اينجاييم. خيلي ها شايد هيچگاه در اوين و گوهردشت نبوده اند. ... ولي سي سال است كه مي ميريم و زنده ميشويم. با ديدن چادرهاي سياه نفرت انگيز پاسداران زن و شنيدن صداي چكمه هاي پاسداران مرد در خيابانها... با وحشت رسيدن و نزديك شدن صداي اتوميبل گشت ارشاد و انتظامي و ... هرروز مي ميريم و زنده ميشويم... مي ميريم و زنده ميشويم از ترس و وحشت تحقير... شلاق و زندان و ... در پيش چشمان مردمان وحشت زده ! همانطور كه درمدرسه و دانشگاه و اداره ها بارها مرديم و زنده شديم .. از اينكه كمي از مويمان پيدا باشد. وحشت از اينكه شال گردنمان بنفش باشد يا كفشمان سفيد يا شلوارمان جين! ترس از اينكه از زيبايي مصنوعي امان سر دربياورند و بفهمند گونه هاي زردمان ، لبهاي خشكيده مان و چشمان بي رمق مان را رنگ زده ايم و مجازاتمان كنند. هراس از حرف زدن . عشق ورزيدن، انديشيدن. به كسي نگاه كردن. چيزي خواستن. شاد بودن و تاوان دادن. كابوس ديروز .. امروز.. فردا! كابوس اينكه سالهاست روزي 10 ساعت كار ميكني و هنوز از اينكه نتواني خود را تامين كني ميترسي... چرا كه با تورمي روزانه روبرويي با غولي كه نمي داني چگونه با آن دست و پنجه نرم كني. عدم امنيت... عدم امنيت... عدم امنيت... امنيت شخصي .. امنيت فكري... امنيت جنسي .. امنيت شغلي و امنيت سياسي! تو هر چه كردي آزاديت را با دهان باز فرياد كردي... دردت را فرياد كردي و ما دردمان را بر اين نامحرمان به گونه اي ديگرو با چشمان باز. روزها و سالهاست. عمري است. خميني و يارانش مردم را روي مين ميفرستادند تا با كشته شدنشان خود زنده بمانند و حكومت كنند و هنوز كه هنوز است هم آنان را به عمليات انتحاري واميدارند تا در كشورهاي ديگر قدرت و حكومت داشته باشند نسل امروز تنها چيزي كه ميخواهد رها شدن است. ... از شعار، از اجبار، از همه آنچه اينها با خود آورده اند. و اين را با همه گونه شكلي دارد فرياد مي كند حتي با ساز و رپ اش .... موفق و پيروز باشي - آتنا

مهناز قزلو

- كودك و مقوله تجاوز


و شايد همين لحظه ....! چرا سكوت مي كنيم؟
كودك و مقوله تجاوز
1982 Psychological Abus Of Children and Youth
شايد همين لحظه كودكي مورد آزار روحي و جسمي قرار دارد. شايد همين لحظه كودكي مورد تحقير، تنبيه، سرزنش و كودكي ديگر، قرباني خاموش تجاوز جنسي است. شايد و چه بسا كودكي در حبس و آن ديگري در انتظار اعدام است. بي آنكه بدانند جرمشان چيست. اين تصوير متاسفانه واقعيت تلخي است كه روزانه اتفاق مي افتد.
کودکان ِ رقصان، "ماهی سياه کوچولوها"، در بازی شاد ِ آوازهای اعجاب با عروسک ها، با تبسم های فرشته گون، قلبهای کوچک و دوست داشتنی در روياهای خيال انگيز به خوابی معصومانه با پروانه ها به شهر گلها سفر مي کنند و بر گلبرگ ها به لطافت می آرمند. نيازمند يکی محبت، عاطفه و عشق، پناهی سرشار از تفاهم و توجه، فروغ نگاهی از سر ملاطفت و مهربانی، دست گرمی، ابريشم پاک نوازشی، فارغ از اندوه و دغدغه اند.
طبق تعريف كنفرانس بين المللي 1982 Psychological Abus Of Children and Youth
"تجاوز به حقوق كودك در معناي گسترده، تجاوز به حقوق قانوني كودك در رسانيدن صدمه جسماني و رواني به آنهاست."
آزار و لطماتي كه سايه ي شومش براي هميشه با معصوميت كودكي اش خواهد آميخت و اين تعرضات، اثرات پايداري بر سلامتي اش خواهد گذاشت و او را به انساني با مشكلات پيچيده روحي تبديل مي كند.
آمار تجاوز جنسی به كودكان از سوی نزديكان و خويشاوندان، امری است كه در مورد آن به شدت سكوت می شود، اما در ابعادي گسترده در زندگی و روح كودكان نقشي مخرب دارد. در كشورهاي اروپايي بطور علنی در اين باره بحث می شود، آمار داده می شود، از كودكان قربانی حمايت می شود، تجاوز كننده چه پدر باشد چه پدرخوانده و... به زندان می افتد، اما الزاما وجود دمكراسی چنين فجايعي را از بين نمی برد، اما با مجازات متجاوزين و با حمايت از حقوق كودك، در به رسميت شمردن “حق انسان بر بدن خويش“ و مجازات كسانی كه اين حق را به رسميت نمی شناسند، با قانونگذاری دمكراتيك و قابل مجازات دانستن آن و با ايجاد امكانات درمانی برای مسببين و همچنين كودكان قرباني كه با تجاوز به جسمشان، روحشان زخم خورده است، در مقابل اين تجاوزات می ايستند.
رابطه ي جنسي يك بزرگسال با يك كودك يك رابطه ي نابرابر است، از آنجا كه در آن كودك مجبور به تن دادن به رابطه اي جنسي مي شود كه در موردش هنوز چيزي نمي داند و اصولا ارگانهاي جنسي و بلوغ فكري در او هنوز رشد كافي نيافته است، نوعي اعمال قدرت و خشونت است كه از سوي بزرگسال بر كودك تحميل مي شود. متجاوز با تهديد، خشونت و با ايجاد هراس و وحشت در كودك به او تجاوز مي كند و موجب صدمات روحي در او مي شود كه تمام زندگي و آينده ي كودك را تحت الشعاع قرار مي دهد.
اما به نظر مي رسد قانون و قانونگذار در سرزمين ما بگونه اي ديگر عمل مي كند؛
به موجب ماده 1180 قانون مدنی جمهوری اسلامی ايران "طفل صغير تحت ولايت قهری پدر و جد پدری خود می باشد." همچنين تبصره ذيل ماده 1041 قانون مدنی که مصوب 1370 شمسی است تاکيد می کند: "عقد نکاح قبل از بلوغ با اجازه ولی قهری به شرط رعايت مصلحت مولی عليه می باشد". نظر به عبارت پايانی اين ماده قانون، بايد بررسی شود اساسا چه مصلحتی می تواند در ازدواجهای زير 9 سال وجود داشته باشد که تنها بينش بيمارگونه ي اين فقهای نادان بدان اشراف دارد؟!!
از آن جا که تبصره 1 ماده 1210 قانون مدنی مصوب 1370 شمسی اعلام کرده است که "سن بلوغ در پسر پانزده سال تمام قمری و در دختر نه سال تمام قمری است"، لذا پدر و جد پدری می توانند موجبات نکاح دختران تحت ولايت خود را زير سن نه سالگی و پسران تحت ولايت خود را زير سن 15 سالگی فراهم آورند.
اين قوانين با استفاده از مفهوم وسيع و بلامنازع ولايت قهری، تشخيص مصلحت فرزندان را برای انتخاب همسر منحصرا در اختيار پدر و جد پدری نهاده است که در عمل و در نهايت، زنجير و بندهای اسارت و بردگی را به طور مضاعف بر دختران تحميل نموده و آنها را به همخوابگی با مردانی که مطابق با مفاهيم مذهبی عنوان شوهر شرعی را يدک می کشند، وادار می نمايد.
بنابر اين، پدر و جد پدری که بر فرزند و نواده خود ولايت قهری دارند می توانند آنها را حتی پيش از بلوغ (بزعم فقها)، بدون جلب رضايت مادر به نکاح فرد مورد نظر خود درآورند. آيا دختر نه ساله می تواند با خواسته بزرگترها مخالفت کند و آيا قادر است موجبات بطلان نکاح تحميلی توسط آنها را فراهم نمايد؟
به نحوی که گذشت فقها و قانونگذاران اسلامي با اذهان پوسيده، سياه و خودکامه خود، به اندازه ای مجذوب ساختار حقوقی ضد بشری در قوانين می باشند که تمامی مفاهيم، ارزش ها و مضامين حقوق انسان ها را زير پا گذاشته و نه تنها حقوق مادران بلکه حقوق اطفال و کودکان را هم قربانی افکار پليد و قرون وسطايی خويش نموده و در تدوين هر يک از قوانين ارتجاعي و فاشيستی برآمده از قعر جهل، اصل آزادی را به صراحت و وقاحت گردن زده اند.
آري..... ديری است خواب ِ معصومانه ی كودکان، به زمزمه های شومی که به عنوان قانون کماکان تدوين و اجرا می شوند، آشفته گرديده است. ايران در اسارت نيروهای سرکوبگر و بنيادگرايي است که از دين در جهت اعمال خشونت و سلب آزادی سلاحی مخرب، مخوف و خطرناک ساخته اند. قانونگذاری در ايران مبتنی بر نظريه فقهی فقهای شورای نگهبان می باشد. بنابر اين خشونت عليه کودکان و به ويژه دخترکان ريشه در جوهره ي ضد بشری باوري منسوخ دارد. قوانين کنونی ايران نه تنها به کنترل خشونت عليه کودکان و به ويژه دخترکان همت نمی گمارد، بلکه مجوزهايی نيز در راستای توجيه آنها ارائه می دهد. تدوين قوانين به گونه ايست که در مراحل اجرايی، برعليه آنها بوده و اساسا کودک ستيز می باشند و حرمت حريم انسان را به طور عام و زنان و کودکان را به طور خاص شکسته اند.
سوء استفاده ی جنسی از كودكان بعنوان ابزار اعمال قدرت درآمده است. حكومت اسلامي به اين تجاوزات از جانب حق مطلقه ی ولي فقيه “قادر مطلق “ اعتبار شرعي و قانونی داده است. فقهاي نادان و جنايتكاري كه كودكی را كه هنوز بدن خود را نمی شناسد و نمی داند چه بر سرش خواهد آمد و هنوز بلوغ عقلی برای تصميم گيری در مورد زندگی خويش ندارد، آماده ی ازدواج می داند. و اين چيزی نيست جز برسميت شناختن “حق تجاوز به كودك“ .
سازمان ملل متحد در اعلاميه جهانی حقوق بشر به رعايت حقوق ويژه ی کودکان و حمايت آنها تاکيد کرده است.
· مطابق پيمان نامه ای که برای حفظ و رعايت حقوق کودکان جهان تصويب شده است، يک کودک، انسانی است که سن هجده سالگی را هنوز تمام نکرده است.
· حکومت های عضو پيمان، خود را موظف می دانند که کودک را در مقابل هر گونه استثمار جنسی و سو استفاده جنسی حمايت کنند. حکومت ها برای اين منظور دست به اقداماتی در سطح داخل و خارج از کشور می زنند تا کودکان به روابط جنسی غيرقانونی و يا اجباری کشانده نشوند.

- انسان ممنوع، اعتراض و عصيان

مي خواهم روي مرگ خود مكث كنم و سهم عادلانه ي خود را از زندگي بگيرم. شتك هاي حضور خود را روي نيستي بپاشم تا قلمرو انسان از روايتي معوج ويران گشته، ديگرگونه بر غناي سرشتي همگن برساخته شود. درونم را، حقيقتم را و سرخوشي ام را تمكين كنم.
به گستره ي هراس انگيز دريچه هاي خالي منحط "نه" مي گويم. به اينهمه قاب از هيچ. حسي نو در من خلق مي شود. گاه دور از دسترس اما سترگ. ديرگاهي است زمان در قفس اكنون است. اما عصيان را از پويايي گريزي نيست. اعتراض را نمي توان متوقف كرد. سيستمي كه مرا و ترا خاموش، سازگار و خويشتن دار الهي مي خواهد. هرگز! از زير آوار اين نظام و سنت موحش خود را بيرون مي كشم سرشار از التهاب سرودن خود.
عصيان كردم، خبثه ام ناميدند . عاشق گشتم به رهايي، بردار نمودندم و دل باختم، به سنگ جهل و ستم سنگسار گشتم. به آوايي سيال روح خود را آواز دادم، ترانه برخواندم، از فرط دريوزگي، بي مايگي و ضعف تحريك گشتند و صدايم را ممنوع كردند. آيا بهتر نبود اين رجال كه همه چيز را از دريچه تنگ آلت خود مي بينند، حكم قطع عضو را درست همينجا براي خود صادر مي فرمودند!
زنانگي ام را اين بدقواره هاي عقيم ربودند. جهان آتشين شورانگيز تنم را و در خفا به ازاي احساس گناه با بيماري شرم آور نرينه محوري اشان دفن كردند. مرا به پستوهاي توقيف شده سپردند. آن خطه ي سياه، آن تاريكي محض. دهانم را هر بار در آن تاريكي گم كردم. دهان من گشتند. دستانم هر بار در لمس پيكرم فلج شد، دستان من گشتند و چنان در من دميدند كه گويا خويشتن اند. حق تعريف مرا از آن خود دانستند. بغايت چون نمادي هيولايي از تصوير آنان هراسيدم. تصويري سخت مضحك و گمراه كننده.
پير امون اين تاريكي جسارتي بازيگوش در من متبلور گشت و دغدغه اي در من، در زن، در آفرينندگي و مادينگي. جوهره حيات و آفرينش. حقيقت من چون باوري مرموز در پيكرم سر رفت. با جنسيت ام يگانه گشتم. بي نهايت غني و خلاق. ديگر زن ممنوع نبودم. شاهكار جسورانه ي اعتراض، نه آن گشتم و نه اين، خود گشتم. خود را نفس كشيدم. خود را گفتم. خود را سرودم. آنچنان كه هستم. سرشار از هستي، در كمال باور اقتدار خويشتن، زيبا و يگانه. عريان از تقابل هاي موهوم. طنين تن، باور و موجوديت كامل خود، انسان. جهان را يكسره همچو لمس تن عريان كوير با سرانگشت لطيف باران دريافتم.
خود را كاويدم و با قلم موي حس، بي قرار و پرشور در انديشه اي اعجازانگيز بازيافتم، به تصوير كشاندم. ساحتي جهانشمول را! زن را! به رغم وسعت سركوبي كه تاكنون در دخمه هاي تودرتوي تاريخ اش رانده اند. تماميت زيباشناختي، موجوديتي قدرتمند، يك كمپوزيسيون بي نظير.
هدف فراگير سيستمي كه ترا و مرا ناتوان مي خواهد نقض انسان است. در پس مقاصد سياسي شوم برابري همچون دختركي ختنه مي شود. عدالت همچون شوريدگي يك باور شگفت در دخمه هاي متحجر ذهن اسير مي گردد. بر اندام آفرينندگي زن آلاچيق سياه حجاب مي كشانند تا مشتانه ترين شور حيات در بسترهاي انزوا و اجبار بپژمرد. مرد را نيز بغايت تحميق مي نمايند تا اصل مكمل آگاهي اش را بدست خويش به نام ناموس پرستي و خرافه هاي نابخردانه به قتل برساند. با ظرافت از شمار انواع اعدام بدست دولت مي كاهد. به نظر نمي رسد كسي تاكنون همچون اين حافظان اخلاق و دين! چنين موذيانه تدبير كرده باشد. راستي را كه شيطان را نمادي است بر زمين!
به ميثاق هاي گونه گون مي پيوندند ميثاق حقوق مدني و سياسي – ميثاق حقوق اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي – ميثاق لغو هر گونه تبعيض نژادي – ميثاق حقوق كودكان، ...... اما پروتكل الحاقي مربوط به تن فروشي كودكان را امضا نمي كنند! ميثاق منع هر گونه اشكال تبعيض عليه زنان و ممنوعيت شكنجه و مجازات يا رفتار غيرانساني توسط شوراي نگهبان رد مي شود! كنفرانس هالوكاست برگزار مي كنند. شگفتا از اين نگاهبانان قوانين الهي! حوزه روابط جنسي شهروندان با منافع امنيت ملي اشان سخت در تعارض قرار مي گيرد. اصل را بر هر چه برجسته ساختن تقابل هاي موهوم گذارده اند و از اين رهگذر برمي پايند. سركوب زن، تحميق مرد.
اينان اعدام مي كنند و حكم به مجازات قطع عضو مي دهند. شلاق مي زنند. چشم كور مي كنند. شمار زندانيان افزايش مي يابد. تعداد دلباختگان و سنگسارشدگان افزون مي گردد.
خويشاوندان مقتول را در لابيرنت هاي دريافت خون بها و عفو و حيات فرد دخيل مي سازند. با جان آدميان انبان مي انبازند. در پي پرداخت ديه حكم اعدام را به حكم زندان مبدل مي نمايند. در اين ميان مرد را برتر از زن دانسته، مسلمان را از غيرمسلمان. اما مگر بر اساس وجدان آگاه، شعور و كرامت انساني مي توان سرشت و سرنوشت بشري را به بهانه جنسيت به طور تجريدي و انتزاعي تفكيك كرد و در تقابل نگاه داشت و از آن اينگونه بي شرمانه سود جست.
قانون مدني از جمله در زمينه ارث و طلاق زنان را مورد تبعيض قرار مي دهد. سهم الارث دختران نصف سهم الارث پسران است. خون بهاي زن كمتر از خون بهاي مرد است. آشفتگي ناروشن معيارهاي قضايي، مقررات سختيگرانه پوشش و معاشرت در مورد زنان، شرط اجازه ذكور جهت دريافت گذرنامه براي خروج زنان شوهردار از كشور و ....
اما براي مردان تنها تسليم درخواست طلاق كافي است و ضرورتي براي ارائه دليل وجود ندارد. مرد مسلمان اجازه ازدواج با زن غيرمسلمان را دارد در حالي كه زن مسلمان مجاز به ازدواج با مرد غيرمسلمان نيست. زن فاقد حق قانوني براي جلوگيري از ازدواج موقت شوهر خود (صيغه) با زنان ديگر است. بنظر مي رسد واعظاني كه چون به خلوت مي روند آن كار ديگر مي كنند، فتوا بر تجويز حق هرزگي مردان مي دهند وانگاه زن را سنگسار مي نمايند.
تهيدستي بر زنان فشار مي آورد. بر طبق گزارش هاي سازمان ملل متحد، بيش از پانزده درصد خانوارهاي ايراني از يك زن تنها و كودكان او تشكيل يافته اند. زنان زير چتر حمايت اجتماعي قرار ندارند. بنابر گزارش هاي وزارت امور اجتماعي ايران، دست كم سيصد هزار زن خودفروش در ايران هستند و سن متوسط زنان خودفروش مرتبا پايين تر رفته است. هر از چندي گزارش هايي از كشف فاحشه خانه در گوشه و كنار كشور انتشار مي يابد. در مواردي زنان جوان شوهر نكرده توسط نيروي انتظامي دستگير و مجبور شده اند كه براي تشخيص باكرگي مورد معاينه پزشكي قرار گيرند. كداميك از اين شارعان خطابه گو مزين به بكارت وجدان، شرف و انسانيت است كه اينگونه عرف مي فرمايند!
هشت ميليون بيسواد مطلق، ميليون ها معتاد به مواد مخدر، بي خانمان، گرسنه و..... حاصل حاكميت ابليس متعفني است كه سنگيني لاشه اش را همچنان بر شانه هاي فقر زده مردم تحميل مي دارد. شمار كودكان خياباني در ايران فراتر از سي هزار تن برآورد شده است. اين كودكان با واكس زدن، ماشين شويي و آدامس فروشي امرار معاش مي كنند. هر ماه شمار زيادي از آنان به علت كم غذايي و شرايط خطرناك زيستي جان خود را از دست مي دهند. مجازات كودكان زير هجده سال در ايران بطور كلي همانند مجازات بزرگسالان است. آن ها به اعدام محكوم مي شوند كه البته در تضاد با كنوانسيون حقوق كودك است. كنوانسيوني كه ايران آن را امضا و تصويب كرده است!! اينان از جرعه جرعه اين جام خون آلود تنها مستانه عربده مي كشند و سخت غافلند از رويش و باروري حس بكر و عاصي عصيان. "از شعله اي كه خون ارغوان ها در چمن افكنده و آواي شورافكني كه كران تا كران بانگ برخواهد آورد و قفس ها را خواهد سوزاند. ستاره ها همچنان مي ستيزند و شب خواهد گريخت. صبح روشن در راه است." در اين راستا لزوم اتحاد و مبارزه همه جانبه عليه تماميت حكومت جمهوري اسلامي ايران انكارناپذير است.

- حذف سنگسار، نفي حاكميت

انكار اجراي احكام سنگسار توسط مقامات دولتي و قضائي رژيم فاشيستي حاكم بر ايران و همزمان صدور چنين احكام شنيع در اين قرن درحالي صورت مي گيرد كه بي هيچ شك و ترديد، خشونت و سرکوب عليه مردم به ويژه زنان در صدر و اولويت نخست قرار دارد. در نتيجه ي سنت ها و قوانين! ضدانساني، بخش عمده ای از زنان متحمل خشونت در اشکال گوناگون خانگی و سياسي مي باشند و نيز در فضای زندگی اجتماعی تحت سلطه ی ضوابط زن ستيز، احساس ناامنی می کنند. در عين حال نحوه سياستگذاری حاكميت، حکم بر زن ستيزی، خشونت و سرکوب هرچه بيشتر عليه آنان می دهد. به عبارت ديگر ظلمی مضاعف عليه زنان به طور سيستماتيک تداوم دارد. در اين آپارتايد جنسي كرامت و حرمت انساني فاقد هرگونه ارزش و اعتباري است.در جايی که دستگاههای قضايی و اجرايی و مراجع انتظامی خود ناقض حقوق بشر به طور عام و حقوق زن و اعمال خشونت عليه زنان به طور خاص می باشند، ناديده گرفتن حقوق انسانی زنان از سوی اين دستگاهها و طرز برخورد مراجع قضايي و انتظامی و کتمان ناهنجاری ها و جرايم عليه زنان نه تنها تعجب آور نيست بلکه ناشی از مشي سرکوبگر رژيمي با ساختاري فاشيستي، بدوي و استبدادي است که به اقتضای طبيعتش و در حوزه حيات مقطعي اش عمل می کند.خشونت عليه زنان در ايران از ابعاد وسيع و فاجعه باری خبر می دهد كه نه تنها خانگی نيست، بلکه درحوزه اجتماعی به طور فزاينده و بی حد و حصر اعمال می شود و ساختار قانونی، سنتی، دينی و سياسی نيز از آن حمايت می کند. خشونت عليه زنان با پشتوانه قانونمنديهاي حاكميت، مجموعه ای از خشونت های خانگی، اجتماعی، سياسی و انواع آن از جسمی و جنسی گرفته تا رواني و اقتصادی به طرز فجيعی بارز است. به نحوي كه تمام آزاديهاي فردي و اجتماعي آنان محدود شده و چه بسا فاقد ابتدايي ترين حقوق انساني مي باشند.متاسفانه آمار هنوز و همچنان جايگاه خود را در ايران نيافته و به هيچوجه نمی توان به اطلاعات دقيق آماری استناد کرد. اما آنچه عليرغم تلاش رژيم در کتمان نگاه داشتن و انكار جنايات و ناهنجاريها منتشر می شود به صراحت گويای فجايع سهمگينی است که هر لحظه عليه بشريت به ويژه زنان درايران در حال وقوع می باشد. چرخه خشونت سياسی همچنان تداوم دارد و حصار تمامی ارزشهای انسانی شکسته شده است. رويدادها نشان از پاسداری جزمی رژيم از سنت گرايی مذهبی و ضد انساني می دهد که ريشه در جهلی تاريخی و منسوخ دارد.از يک سو سنتهای دينی خشونت عليه زنان را توجيه و از سويی ديگر سنت های خرافي آن را تجويز می نمايد. بنابر اين می توان بسادگی نتيجه گرفت اعمال خشونت عليه زنان به عنوان ابزاری برای تثبيت اين حکومت به کار می رود و اينان اساسا قادر به حذف احكامي نيستند كه حياتشان مبتني بر آن است. احكامي همچون شلاق زدن، سنگسار (رجم)، صلب، قطع اعضا بدن، درآوردن چشم، دار زدن و اقسام ديگر اعدام، آنهم به وحشيانه ترين اشكال و گاه در ملع عام.اصول سياست گذاری متاثر از ديدگاه سنتی - مذهبي بوده و تحت کنترل حکومت است. چنين اموری زير نگاه زن ستيز حکومت سامان می يابد. باورهای منسوخ مذهبي و سنتی به قدری نسبت به زن تحقيرآميز است که برای نگاهداشتن او در خانه به صورت شيئی فرمانبردار و خاموش، به تجويز خشونت ناگزير می شود.قوه قضائيه قوه ای است که می بايد پشتبان حقوق فردی و اجتماعی در راستای تحقق بخشيدن به عدالت باشد. ايجاد تشکيلات در دادگستری از اختيارات رئيس قوه قضائيه است. رئيس قوه قضائيه را مقام به اصطلاح "رهبری يعنی قدرت مطلقه ولايت فقيه که جانشين خداوند بر روی زمين است" تعيين می کند. کسی که به عينه نماد فاشيزم، بنيادگرايي و تروريسم می باشد و هر گونه نفي خشونت عليه زنان را مغاير با شرع مي داند.اين تنها سنگسار نيست كه حرمت آزادي انسان را مخدوش نموده، بلكه تمامي زوايا و ابعاد زيست انساني در آن سرزمين عاري از قانون حكايت از نفي ارزشهاي انساني دارد. تنها با نيم نگاهي مختصر به آيين نامه ها و ماده تبصره ها مي توان به عمق فاجعه اي پي برد كه ايران را به سرعت به قهقراي مرگ و نابودي مي كشاند. جرم از نگاه قانونگذاراني تعريف مي شود كه از پديده هاي نوين استنباطي جزمي داشته و برداشتهايشان واپسگرا و با نحوه زندگي امروز بشر سخت در تضاد است. اعمالي جرم محسوب مي شوند كه در عرف و ضوابط كشورهاي پيشرفته و برطبق قوانين بين المللي نه تنها جرم نيست بلكه حوزه و قلمرو خصوصي افراد قلمداد شده و احترام به اين حريم در نظامندي قوانين حقوق بشر امروز تاكيد مي شود.پروسه وقايع سياسی در تاريخ معاصر ايران گواه اراده ای معطوف به دموکراسی است. زنان که اينک به طور کلی در جايگاه كم و بيش مناسبی از شعور اجتماعی و روبه کمال قرار گرفته اند، نسبت به انواع خشونت به طور اخص اجتماعی و سياسی تسليم نشده و واکنش نشان داده و مقاومت نموده اند.فقر اقتصادی و فرهنگی حاکم بر جامعه، عليرغم درآمد هنگفت ناشي از فروش نفت، بيش از پيش دختران را نشانه گرفته است. اينهمه يک سوال بسيار بنيادی را در ذهن مطرح می سازد؛ آيا ساختار سياسی نظام ديکتاتوری- مذهبی در راستاي به انزوا کشيدن، سرکوب و خشونت عليه زنان نوعی ديگر از زنده به گور کردن آنان نيست؟ به هنگامی که حکومت تعيين کننده نوع پوشش و حتی رنگ لباس زنان است، صحبت از رفع تبعيض جنسيتی و برابری و آزادی زنان و مردان و يا لغو احكامي مانند سنگسار در چارچوب وجود چنين نظامی اساسا منتفي و امكان ناپذير بنظر مي رسد.-----------------------------------------------------------------------------------------· مراجعه شود به چگونگي انجام حكم زنا، سنگسار از كتاب تحريرالوسيله روح الله خميني· آيين نامه نحوه اجراي حكم رجم (سنگسار)موضوع ماده 293 قانون آيين دادرسي دادگاههاي عمومي و انقلاب در امور كيفريمبحث چهارمتشريفات خاص اجراي حد رجمماده 21 - قبل از اجرا ، مرجع مجري حكم در صورت تشخيص قاضي صادر كننده حكم مردم را از زمان اجراي حكم آگاه مي سازد و در هر حال لازم است حد اقل سه نفر از مؤمنين در زمان اجراي حد حضور داشته باشند .ماده 22 - مأمورين نيروي انتظامي يا زندان حسب مورد موظف اند بدواً محل اجراي حد را به كيفيت مقرر در ماده 102 قانون مجازات اسلامي حفر نموده و مقداري سنگ به اندازه هاي مقرر در ماده 104 همان قانون در محل اجراي حكم آماده كنند . قاضي مجري حكم بدواً اقدامات انجام يافته به شرح فوق را بررسي نموده و پس از تأييد دستور اجراي حكم را خواهد داد .ماده 23 - چنانچه محكوميت به رجم بر اساس اقرار محكوم باشد هنگام اجراي حكم بدواً قاضي صادر كننده رأي سنگ مي زند و سپس ديگران . ولي اگر محكوميت بر اساس شهادت شهود باشد اول شهود سنگ مي زنند و سپس قاضي ياد شده .تبصره 1 - منظور از قاضي صادر كننده رأي ، قاضي صادر كننده رأي بدوي است مگر اينكه شعبه تشخيص ديوان عالي كشور با نقض حكم دادگاه بدوي ، حكم به رجم داده باشد كه در اين صورت رييس شعبه مذكور يا يكي از اعضاي شعبه به تشخيص رييس شعبه اقدام به زدن سنگ مي نمايد .تبصره 2 - عدم حضور يا اقدام قاضي صادر كننده رأي و شهود براي زدن اولين سنگ مانع اجراي حد نيست و در هر صورت حكم به دستور مقام قاضي مجري حكم اجرا مي شود ، مگر اينكه زناي محكوم به شهادت شهود ثابت شده باشد و شهود در هنگام اجراي حكم فرار كنند و يا زنا به اقرار خود ثابت شده باشد و وي از گودالي كه در آن قرار گرفته است فرار كند كه در اين دو مورد حد ساقط مي شود و مقام قضايي مجري حكم دستور توقف اجرا را خواهد داد . همچنين است اگر مورد ، مشمول ماده 71 قانون مجازات اسلامي مصوب 1370 باشد كه در اين صورت مطابق تبصره ماده 17 اين آيين نامه عمل مي‌شود.ماده ۲۹۳ – ( ۲۵۵ ) قبل از اجراي حكم اعدام يا قصاص نفس ( ۲۵۶ ) يا رجم ( ۲۵۷ ) يا صلب مراسم مذهبي توسط اشخاصي كه صلاحيت دارند نسبت به محكوم عليه انجام مي گيرد و هنگام اجراي حكم اعدام بايد رئيس دادگاه صادركننده حكم يا نماينده او ، رئيس نيروي انتظامي محل يانماينده وي ، رئيس زندان ، پزشك قانوني يا پزشك معتمد محل و منشي دادگاه حاضر باشند . وكيل محكوم عليه نيز مي تواند حضور يابد . پس از حاضر كردن محكوم عليه در محل ، رئيس دادگاه يانماينده او دستور اجراي حكم را صادر و منشي دادگاه حكم را با صداي رسا قرائت مي نمايد ، سپس حكم اجرا و صورتمجلس تنظيمي به امضاي حاضران مي رسد . ( ۲۵۸

- فاشيزم مذهبي و خشونت عليه زنان

در چهارمین کنفرانس حقوق بشر در وین در سال 1997 خشونت علیه زنان یکی از سوژه های دارای اولویت برای بررسی در کنفرانس تشخیص داده شد و این نکته ی مهم مورد تاکید قرار گرفت که خشونت- جسم، روان و آزادی زنان را تهدید می کند. شرکت کنندگان در چهارمین کنفرانس حقوق بشر تاکید کردند که نگرش مردان نسبت به زنان را باید تغییر داد و زنان نیز باید به مردان یاری رسانند تا در برداشت های خود نسبت به افراد جنس زن تجدید نظر کنند. از مجموعه آن چه در مرکز توجه مجامع بین المللی قرار گرفته است می توان این نکته بسیار مهم را دریافت که خشونت علیه زنان در خانواده مسئله ای است جهانی، و وخامت امر به اندازه ای است که ایجاب می کند کشورهای مختلف، متناسب با ویژگیهای خود، ریشه های آن را شناخته تا در جهت رفع آن اقدام نمایند. اما وجه تمایز امر با چگونگی سیستم خشونت علیه زنان در ایران این است؛ در حالیکه نظامی فاشیستی- مذهبی، خشونت و سرکوب علیه زنان را در صدر و اولویت نخست خود قرارداده است، بررسی ریشه های مسئله فوق در چنین جامعه ای اساسا متفاوت خواهد بود. در ایران در نتیجه سنتهای ضد انسانی بخش عمده ای از زنان متحمل خشونت در اشکال گوناگون خانگی می باشند و نیز در فضای زندگی اجتماعی زیر سلطه ی سنتهای زن ستیز احساس ناامنی می کنند. در عین حال نحوه سیاستگذاری فاشیزم مذهبی حاکم بر ایران حکم بر زن ستیزی و خشونت و سرکوب هرچه بیشتر علیه زنان می دهد. به عبارت دیگر ظلمی مضاعف علیه زنان به طور سیستماتیک تداوم دارد که با وجود فاشیزم مذهبی حاکم، رهنمود کنفرانس مذکور خودبخود منتفی می باشد. در جایی که دستگاههای قضایی و اجرایی و مراجع انتظامی خود ناقض حقوق بشر به طور عام و حقوق زن و اعمال خشونت علیه زنان به طور خاص می باشند، نادیده گرفتن حقوق انسانی زنان از سوی این دستگاهها و طرز برخورد مراجع انتظامی و کتمان ناهنجاری ها و جرایم علیه زنان نه تنها حیرت انگیز نیست بلکه ناشی از ساختار سیاست سرکوب گر و فاشیستی رژیمی قرون وسطایی است که به اقتضای طبیعتش عمل می کند. در ایران به بهانه مبارزه با مفاسد اجتماعی و مبارزه با تهاجم فرهنگ غربی، زنان را سرکوب نموده و تمام آزادیهای فردی و اجتماعی آنان را محدود و چه بسا از بین برده اند. باورهای اعتقادی در کانون تفاسیر سنتی از دین نیز که طی قرون متمادی بر ساختار ذهنی و بستر فرهنگی مردم ریشه دوانده یکی از عوامل عمده خشونت و زن ستیزی و درنتیجه نابرابری غیرانسانی در روابط زن و مرد در حوزه های سیاسی و اجتماعی است. خشونت علیه زنان در ایران از ابعاد وسیع و فاجعه باری خبر می دهد. چرا که خشونت در جامعه ایران تنها خانگی نیست. بلکه درحوزه اجتماعی خشونتی بی حد و حصر علیه زنان اعمال می شود و ساختار قانونی، سنتی، دینی و سیاسی نیز از آن حمایت می کند. خشونت در ایران علیه زنان مجموعه ای از خشونت های خانگی، اجتماعی، سیاسی با پشتوانه ی فاشیزم مذهبی بوده و انواع آن از جسمی، جنسی و اقتصادی گرفته تا روانی، اجتماعی و سیاسی به طرز فجیعی بارز است. در ایران، متاسفانه آمار هنوز و همچنان جایگاه خود را نیافته و به هیچوجه نمی توان به اطلاعات دقیق آماری استناد کرد. اما آنچه از ارقام و آمار دولتی به رغم تلاش در کتمان نگاه داشتن جنایات و ناهنجاریها نیز منتشر می شود به صراحت گویای گوشه ای از فجایع سهمگینی است که هر لحظه علیه بشریت به ویژه زنان در حال وقوع می باشد. چرخه خشونت سیاسی همچنان تداوم دارد و حصار تمامی ارزشهای انسانی شکسته شده است. رویدادها نشان از پاسداری جزمی رژیم از سنت گرایی مذهبی و غیرمذهبی، کهن و متعفنی می دهد که ریشه در جهلی تاریخی دارد. چرا که بقای خود را تنها در حفظ آن می بیند. از یک سو سنتهای دینی خشونت علیه زنان را توجیه و از سویی دیگر سنت های غیردینی آمیخته با خرافات آن را تجویز می نماید. بنابر این می توان بسادگی نتیجه گرفت اعمال خشونت علیه زنان به عنوان ابزاری برای تثبیت این حکومت به کار می رود. اصول سیاست گذاری فرهنگی در ایران متاثر از دیدگاه سنتی بوده و تحت کنترل حکومت است. چنین اموری زیر نگاه زن ستیز حکومت سامان می یابد مانند عرصه های ورزشی، هنری، اجتماعی، آموزشی و سیاسی. "زن نمی تواند زمام امور حکومت را به دست گیرد و نیز در مسند قضاوت و حکم بنشیند" در نظام قانونی ایران، زنان از حق قضاوت محرومند و در دادگاه ها قوانین خشونت آمیز و ضدانسانی علیه زنان به اجرا گذاشته می شود. باورهای منسوخ فاشیستی - سنتی به قدری نسبت به زن تحقیرآمیز است که برای نگاهداشتن او در خانه به صورت شیئی فرمانبردار و خاموش، به تجویز خشونت ناگزیر می شود. قوه قضاییه قوه ای است که می باید پشتیبان حقوق فردی و اجتماعی در راستای تحقق بخشیدن به عدالت باشد. ایجاد تشکیلات در دادگستری از اختیارات رئیس قوه قضاییه است. رئیس قوه قضاییه را مقام به اصطلاح "رهبری یعنی قدرت مطلقه ولایت فقیه که جانشین خداوند بر روی زمین است" تعیین می کند. کسی که به عینه نماد فاشیزم، بنیادگرایی و تروریسم می باشد. دخالت موثر زنان در سیاستگذاری یکی از راههای مقابله با خشونت علیه زنان است اما در نظام قانونگذاری، دیدگاه رسمی و نظر فقهی شورای نگهبان (مرجع و نهادی که بر کار قانونگذاری مجلس نظارت دارد و مراقبت می کند که قوانین و مقررات مغایر موازین شرع اسلام و قانون اساسی از تصویب نگذرد و به مرحله اجرا در نیاید که اصل 91 قانون اساسی هدف و نحوه تشکیل آن را شرح داده است) تجدید نظر در قوانین خشونت آمیز نسبت به زنان را خلاف شرع می داند. حکومت قرون وسطایی ایران نه تنها از ساختاری سنتی و پوسیده برخوردار است بلکه اساسا مبتنی بر جهل و خشونت و سرکوب به ویژه گرایشات افراطی علیه زنان می باشد. در عرصه ی سینما و نمایش همان بس که به تئاتر "اتللو در سرزمین عجایب" اثر غلامحسین ساعدی اشاره شود. جداسازی در مراکز آموزشی و اجتماعی، منع فعالیت زنان هنرمند در جایگاه خواننده و امثال آن، نوع نگارش کتاب های درسی، نشریات و غیره درخصوص زنان که بر محدودیت فضای زندگی به خانه تاکید دارد و با بودجه ی هنگفت حکومتی امکان انتشار می یابد و فقدان امکانات و فرصت برای پرورش جسم، تقویت روح و ارتقا دانش و آگاهی و اساسا به طور تعمدی اشاعه باورهای غلط ناشی از تعصبات بی ریشه و گرایشات ارتجاعی توسط نظام حکومت دیکتاتوری- آخوندی که غالبا باعث می شود خانواده ها از تحصیل کودکان خود به ویژه دختران جلوگیری کنند و فقر اقتصادی و فرهنگی حاکم بر جامعه بیش از پیش دختران را نشانه گرفته است. اینهمه یک سوال بسیار بنیادی را در ذهن مطرح می سازد؛ آیا ساختار سیاسی نظام دیکتاتوری- مذهبی به مانند زنده به گور کردن دختران در عصر جاهلیت عرب نیست؟ آیا نقض آزادی زنان و به انزوا کشیدن، سرکوب و خشونت علیه زنان نوعی دیگر از زنده به گور کردن آنان نیست؟ به هنگامی که حکومت تعیین کننده نوع پوشش و حتی رنگ لباس زنان است، صحبت از رفع تبعیض جنسیتی و برابری و آزادی زنان و مردان در چارچوب وجود چنین نظامی اساسا نمی تواند مطرح باشد. فضای سیاسی خشونت باری که علیه زنان بر جامعه ایران حاکم است، به لحاظ آنکه ضوابط حقوق بشر را از تمامی جوانب نقض نموده، بحث حقوق زن را به موازات آزادی، برجسته و در اولویت قرار می دهد. پروسه وقایع سیاسی در تاریخ معاصر ایران گواه اراده ای معطوف به دموکراسی است. خوشبختانه زنان ایرانی که اینک به طور کلی در جایگاه مناسبی از شعور اجتماعی و روبه کمال قرار گرفته اند، نسبت به انواع خشونت به طور اخص اجتماعی و سیاسی تسلیم نشده و واکنش نشان داده و مقاومت نموده اند. زنان مبارز و آزادیخواه همراه با مردان آگاه به مثابه ی انسانهای شریفی که زندان، شکنجه، اعدام و بیشمار رنج ها و دشواری ها را به جان خریده اند تا به زیستن معنا دهند و آگاهی بگسترانند.

- تنديس زيبا


"سنگی که طاقت ضربه های تيشه را ندارد، تنديسي زيبا نخواهد شد. از زخمه تيشه خسته نشو که وجودت شايسته تنديس است."

من زندگي را در آينه گريه كردم و از چشمانم نه اشك، كه واژه می باريد. واژه هايي كه درد مي كشيدند. آه مي كشيدند. مي خواستم نوازششان كنم، دستانم زخمي بودند. دلم زخمي تر، تنهاتر.

اتاقم داشت از واژه پر مي شد. از واژه هايي عبوس كه درد مي كشيدند. آه مي كشيدند و من تنها بودم و زمستان بس بلند بود و بيداد مي كرد. سرمايي سخت استخوانم را مي سوزاند. چشمانم را مي سوزاند و واژه هاي اشك بار دو چشمم يخ مي زدند.

در بسترم غلتيدم. لرزه ي اندامم امان از من بريده بود و شقيقه هايم كه تير مي كشيدند و قلبم ... آخ ... قلبم كه درد مي كرد از تنهايي... چشمانم پر از اشك مي شوند و اشكهايم درد مي كشند و من نمي توانم نوازششان كنم. دستانم زخمي است. دلم زخمي تر، تنهاتر. به سوي پنجره مي روم. به بيرون خيره مي شوم. به هيچ جاي معلوم. و بيرحمي سرما، طاقت نفس كشيدن را از من مي گيرد. قلبم تهي مي شود. در هم مي شكنم. درهم شكسته ام. سنگسار شده ام. بردار شده ام.

و تو آن سوي پنجره آرام نشسته اي و به من مي خندي. خنده اي مشمئز كننده از سر بي دردي. سنگيني اش روي روح بي تاب من، همچون عبور دست و پاي چندش آور و ماجوج عنكبوتي متعفن است.

بر مي گردم. دوباره به آينه بر مي گردم و نقطه اي دور را در آن جستجو مي كنم. حفره اي عميق، خالي و سياه در قلبم. آه .... نا اميد شده ام و سرسختي جانكاه زمستاني بلند مرا مايوس كرده است.

بر مي گردم. دوباره به آينه برمي گردم و ياس را توي آينه، در آن حفره ي عميق، خالي و سياه فرياد مي كشم. با چشماني از درد آكنده. انگشتانم بر آينه روي نقش صورتم طرح علامت سوالي مي كشد. نمي شناختمش. مي شناسمش.
بر مي خيزد. دوباره با جان ناميرا. "شب هاي دراز و سرد"؛ "روزهاي خالي و بي هدف" را انكار مي كند. عصيان مي كند. و در شعله هاي عاصي انساني خويش تنديس زيباي زنانگي اش را نقش مي بندد. پنجره مي شكند.

- خواستم به شهره آغداشلو بنويسم

ستم و عدالت، زنجير و رهايي، بند و آزادگي تنها مرزهاي انساني دارند و بس. نه جغرافيا مي شناسند و نه شناسنامه دارند. لازم نيست تا در سلول يا زندان تحت شكنجه بوده باشي تا محروميت هاي مردمي را احساس كني كه در سرزميني عاري از قانون زندگي نه كه روزگار سپري مي كنند.
وطني سراسر خفقان، استبداد و اسارت با لايه هاي سختي از خشونت كه ره به فشار و سركوب هرچه بيشتر مي برد. به قلمرويي كه به طرز شگفت آوري به بي نهايت واپس گرايي همچنان برگشت داده مي شود. قانون اين زندان بزرگ و مخوف تنها مرگ است و ديگر هيچ.
سخت است فراموشي آنچه بر ما رفت و همچنان مي رود. آنچه در ما نزج گرفت، خروشيديم. بانگ برآورديم، بر دهانمان كوفتند و رهايي طلبيديم، بالهاي سپيدمان را در خون فشاندند. اما همچنان جوانه زديم و روييديم در اين پرتگاه هراسناك مرگ آور. آري… از ظلم، تاريكي و طلسمي سخن مي گويم كه سالهاست ايران را در ماتم و مرگ فرو برده. از حاكميتي واپس گرا كه تاروپود پوسيده اش جز به قطع دست و پا، شكنجه و اعدام، درآوردن چشم و شلاق دوامي ندارد.
از زنان و مردان رنجديده آن ميهن كه غريبانه در سوگ تابناك ترين "فرزندان خورشيد" نشسته اند. چندي به كنج زندان، چندي به تبعيد، چندي به گورهاي بي نام و نشان و ….
به دختركان و زنان ستمديده مينهم مي انديشم كه از ابتدايي ترين حقوق انساني بي بهره اند و تحت وحشيانه ترين سركوب هاي دولتي و خانگي مقاومت كرده و مي كنند. به انسانهاي آزاده و آگاهي كه تمامي هستي خود را فدا كرده اند تا مگر آزادي سرودي بخواند، اندكي … حتي به قدر گلوگاه كوچك يك پرنده.
اي كاش توان ترسيم وسعت اينهمه جنايات دردناك و ضدبشري مي بود تا هرگز از خاطر نرود آن چه بر ما رفت و مي رود.
خواستم به شهره آغداشلو بنويسم چرا و چگونه شد كه بر خود پذيرفت فراموشي حقيقت آن سرزمين خسته، زخمي و داغديده را. ميهني سراسر در زنجير فاشيزم و وحشت مرگ و مبتلا به فقر و گرسنگي و تباهي را. چه لبان مقدسي كه دوخته نشد و نمي شود. چه سرهاي عزيزي كه بر طناب دار نرفت و نمي رود. چه پيشاني هاي آزاده اي كه در برابر شليك گلوله چون گلي پرپر نشد و نمي شود. و چه مادراني كه قلبهايشان آتشفشاني است و آهشان نفرين دوزخ. اما اگر نمي خواهد بداند و نام را به بهاي ننگ مي طلبد… بگذار بطلبد.
او يا كساني همچون او در سرزميني زندگي مي كنند كه بهاي سخن گفتن مرگ نيست، اما خاموشي گرفته اند و دريغا اين نه خاموشي است كه بوي تعفن خيانت از آن مي آيد.
اما آيا در برابر عظمت اراده ي والا و پوياي اين خلق براي رهايي و آزادي هيچ در قياس مي آيند؟ هرگز! زنان و مردان ستمديده ي آن سرزمين پاك خود هنرمندند. آيا زيستن و پايداري در جهنمي از خون، وحشت، اعدام، خفقان و سنگسار هنر نيست؟ چه نياز به چوناني چون او؟ در حاليكه هر لحظه در صحنه هاي واقعي زندگي در خون مي تپند، بي آنكه در سكانسي ديگر برخيزند و اسكارشان گلوله است و چوبه دار. شگفتا... همچنان و هنوز ايستاده اند و هرگز خاموشي نمي پذيرند.

- دختركان نه ساله و لالايي شوم گرگهاي دست حنايي

یکی بود یکی نبود... زیر گنبد کبود ... چند تا پری نشسته بود... زار و زار گريه مي كردن پريا...مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا... از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد... از عقب از توی برج ناله شبگیر می اومد...

"کدو قل قله زن" داستان ما "زیبای خفته" ی نه ساله ای است که هراس از "گرگ های دست حنایی" خواب نازش را برآشفته و بجای قصه های شیرین و کودکانه، قوانین "خنگول! و منگولی" برایش تدوین کرده است که باید سخت نگران بود دختران به مدرسه بروند یا "لی لی لی لی حوضک"، طفلکی اومد بچگی کنه اوفتاد تو زندون!

کودکان ِ رقصان، "ماهی سیاه کوچولوها"، در بازی شاد ِ آوازهای اعجاب با عروسکها، تبسم های فرشته گون، قلبهای کوچک و دوست داشتنی در رویاهای خیال انگیز به خوابی معصومانه با پروانه ها به شهر گلها سفر می کنند و بر گلبرگ ها به لطافت می آرمند. نیازمند یکی محبت، عاطفه و عشق، پناهی سرشار از تفاهم و توجه، فروغ نگاهی از سر ملاطفت و مهربانی، دست گرمی، ابریشم پاک نوازشی، فارغ از اندوه و دغدغه اند.اما..... دیری است خواب ِ معصومانه ی دخترکان، در دیار ِ ایران، به زمزمه های شومی که به عنوان قانون کماکان تدوین شده و می شوند، آشفته گردیده است.

قانون ورود دختران به قلمرو مسئولیت جزایی

حد بلوغ شرعی، آغازگر دوران مسئولیت جزایی است. به موجب تبصره 1 ماده 1210 قانون مدنی، اصلاحی 1370 شمسی: "سن بلوغ در پسر پانزده سال تمام قمری و در دختر نه سال تمام قمری است."

با وجود مجازات های ناعادلانه، سنگین و ضدانسانی بدنی و نتایج اجرایی منفی، ناگوار وسهمگین روانی که در قوانین جزایی ایران شامل حال مجرمین بالغ می شود، دخترکان نه ساله نیز در قلمروی مسئولیت جزایی قرار دارند.

به موجب ماده 49 قانون مجازات اسلامی؛ "اطفال در صورت ارتکاب جرم مبرا از مسئولیت کیفری هستند و تربیت آنان با نظر دادگاه به عهده سرپرست اطفال و عندالاقتضا کانون اصلاح و تربیت اطفال می باشد."
تبصره 1 ذیل ماده قانونی فوق تصریح می کند:"منظور از طفل کسی است که به حد بلوغ شرعی نرسیده باشد."

براساس چنین تبعیض بارز جنسیتی، دخترکان از نه سالگی به بعد طفل شناخته نمی شوند و در صورت ارتکاب جرم تحت پیگرد قرار می گیرند و به حکم دادگاه های عمومی - موضوع قانون تشکیل دادگاههای عمومی و انقلاب مصوب 1373 شمسی - مانند بزرگسالان مجازات می شوند. در نتیجه آنها در قلمروی وسیع مسئولیت جزایی محکوم به تحمل مجازات ها و تنبیهات بدنی مندرج در قانون مجازات اسلامی خواهند شد.

ایران در تمامیت خود در اسارت نیروهای سرکوبگری است که از دین در جهت اعمال خشونت و سلب آزادی سلاحی مخرب، مخوف و خطرناک ساخته اند. قانونگذاری در ایران مبتنی بر نظریه فقهی فقهای شورای نگهبان می باشد. بنابر این خشونت علیه کودکان و به ویژه دخترکان ریشه در جوهره پلید، فاشیستی و ضد بشری یک باور منسوخ دارد. قوانین کنونی ایران نه تنها به کنترل خشونت علیه کودکان و به ویژه دخترکان همت نمی گمارد بلکه مجوزهایی نیز در راستای توجیه آنها ارائه می دهد. تدوین قوانین به گونه ایست که در مراحل اجرایی، برعلیه آنها بوده و اساسا کودک ستیز می باشند و اصل را بر عدم برائت زنان و به ویژه دخترکان بنیان نهاده و حرمت حریم انسان را به طور عام و زنان و کودکان را به طور خاص شکسته اند.

سازمان ملل متحد در اعلامیه جهانی حقوق بشر به رعایت حقوق ویژه ی کودکان و حمایت آنها تاکید کرده است.
· مطابق پیمان نامه ای که برای حفظ و رعایت حقوق کودکان جهان تصویب شده است، یک کودک، انسانی است که سن هجده سالگی را هنوز تمام نکرده است.

· حکومت ها حق کودک را برای داشتن بازی، سرگرمی، وقت آسایش و استراحت به رسمیت می شناسند. کودک می تواند به طور فعال در امور فرهنگی و هنری در خور سنی خودش، شرکت جوید. حکومت ها به حق کودک برای فعالیت های هنری و فرهنگی توجه داشته و با اقدامهای خود، آن را پشتیبانی می کنند و امکانات مناسب را برای انجام فعالیتهای فرهنگی – هنری و همچنین اوقات فراغت و سرگرمی کودک فراهم می نمایند.

· حکومت ها تضمین می کنند که هیچ کودکی مورد شکنجه قرار نگیرد و رفتار غیرانسانی و توهین آمیز با او نشود. اجرای مجازات اعدام و حبس های طولانی مدت برای کودکان تا قبل از پایان سن هجده سالگی ممنوع است. (مجازات اعدام مدتهاست که در ممالک پیشرفته بعنوان پدیده ای مذموم و ضدانسانی منسوخ گردیده است)

· برای سلامتی روحی، جسمی و اجتماعی کودکی که قربانی نوعی از بدرفتاری، شکنجه، استثمار یا هر عمل غیرانسانی شده است، حکومت های عضو پیمان همه اقدامات مناسب را انجام می دهند. بازسازی جسمی و روانی باید در محیط و شرایط مناسب، سلامتی و منزلت کودک را تامین کند.

· بازسازی اجتماعی کودکان مجرم و کوشش برای حل مسایل آنها بدون دخالت دادگاه ولی اکیدا باید بر پایه رعایت حقوق بشر باشد.

· حکومت های عضو پیمان، خود را موظف می دانند که کودک را در مقابل هر گونه استثمار جنسی و سو استفاده جنسی حمایت کنند. حکومت ها برای این منظور دست به اقداماتی در سطح داخل و خارج از کشور می زنند تا کودکان به روابط جنسی غیرقانونی و یا اجباری کشانده نشوند.

به موجب ماده 1180 قانون مدنی جمهوری اسلامی ایران "طفل صغیر تحت ولایت قهری پدر و جد پدری خود می باشد." همچنین تبصره ذیل ماده 1041 قانون مدنی که مصوب 1370شمسی است تاکید می کند: "عقد نکاح قبل از بلوغ با اجازه ولی قهری به شرط رعایت مصلحت مولی علیه می باشد". نظر به عبارت پایانی این ماده قانون، باید بررسی شود اساسا چه مصلحتی می تواند در ازدواجهای زیر 9 سال وجود داشته باشد که تنها مغز علیل این فقهای نادان بدان اشراف دارد؟!!

از آن جا که تبصره 1 ماده 1210 قانون مدنی مصوب 1370 شمسی اعلام کرده است که "سن بلوغ در پسر پانزده سال تمام قمری و در دختر نه سال تمام قمری است"، لذا پدر و جد پدری می توانند موجبات نکاح دختران تحت ولایت خود را زیر سن نه سالگی و پسران تحت ولایت خود را زیر سن 15 سالگی فراهم آورند.

این قوانین فاشیستی با استفاده از مفهوم وسیع و بلامنازع ولایت قهری، تشخیص مصلحت فرزندان را برای انتخاب همسر منحصرا در اختیار پدر و جد پدری نهاده است که در عمل و در نهایت، زنجیر و بندهای اسارت و بردگی را به طور مضاعف بر دختران تحمیل نموده و آنها را به همخوابگی با مردانی که مطابق با مفاهیم مذهبی عنوان شوهر شرعی را یدک می کشند، وادار می نماید.

بنابر این ، پدر و جد پدری که بر فرزند و نواده خود ولایت قهری دارند می توانند آنها را حتی پیش از بلوغ، بدون جلب رضایت مادر به نکاح فرد مورد نظر خود درآورند. آیا دختر نه ساله می تواند با خواسته بزرگترها مخالفت کند و آیا قادر است موجبات بطلان نکاح تحمیلی توسط آنها را فراهم نماید؟

به نحوی که گذشت فقها و قانونگذاران کنونی با اذهان پوسیده، سیاه و خودکامه خود، به اندازه ای مجذوب ساختار حقوقی ضد بشری در قوانین می باشند که تمامی مفاهیم، ارزش ها و مضامین حقوق انسان ها را زیر پا گذاشته و نه تنها حقوق مادران بلکه حقوق اطفال و کودکان را هم قربانی افکار پلید و قرون وسطایی خویش نموده و در تدوین هر یک از قوانین فاشیستی برآمده از قعر جهل، اصل آزادی را به صراحت و وقاحت گردن زده اند.

- به بهانه فيلم فحشا در پشت حجاب از ناهيد پرشون

چه مایه از شناخت عناصر نقد لازم است تا اثری را به انتقاد نشست؟ نمی دانم. تنها بیان نظری است. موضوع فیلم گزارشی از زندگی دو زن است که در عین شکست در زندگی زناشوئی، دارای فرزند بوده و مبتلا به اعتیاد و ناگزیر از خودفروشی شده اند. آیا پدیده خودفروشی مختص جامعه ایران است؟ آیا این فیلم نمایشگر یک بعد بسیار ناقص و نارسا از زندگی اجتماعی زنان ایران نیست؟ داستان زنانی که در زندگانی شکست خورده اند و در نیش گاه بیرحم زندگی به تن فروشی ناگزیر می شوند تا صرفا پول گذران زندگانی را دربیاورند و نه هیچ حتی بیشتر! تا از وحشت "... یک قرون هم ندارم ..." به سرگیجه نیفتند. به ویژه که کودکی در جلوگاه پنجره شکسته رو به حیاط هشتی شاهد نکبت آن لحظه های سقوط و بیزاری است و با عربده پلشت مردانی که آنان را وادار به نرخ گذاری مادرانشان می سازند که البته پر واضح است که خود به نوعی قربانی سیستم نظام تحمیق دیکتاتوری – آخوندی هستند. آیا صرف خودفروشی آن دو زن عامل پیش برنده طرح داستان بوده است؟ یا که بهتر می بود عوامل این ابتلا به طور همه جانبه به مثابه ی ریشه یابی معلول بررسی و یا حداقل بدان اشاره می شد؟ گله مند درخاموشی بدان می اندیشم که حتی فیلمساز رعایت انسان را نمی کند. عصر بیرحمی است! چه عوامل و عللی آنها را به این روز انداخته است؟ کدام دیو منحوس؟ کدام رنج مهیب؟ این لاابالیگری های اجتماعی از چه روست؟ این دل های مجروح و خاطره های چرکین جگونه شفا خواهند یافت؟ جوهره داستان چیست؟ چه می خواهد بگوید؟ بدنبال کنکاش کدام حقیقت است؟ آیا اساسا به حقیقت هیچ اشاره ای رفته است؟ علت وسعت روزافزون این رویدادهای تلخ در جامعه ایران از چه روست؟ درونمایه ی این مستند سخت تحت تاثیر رفت و آمدهای سازنده فیلم به ایران می باشد که کماکان مصالحی را باید مدنظر داشته باشد. در حالیکه اگر از نفوذ این عامل رها می شد چه بسا همه چیزاز حد معمول حساس تر و برجسته تر می بود و زوایایی که پنهان و مسکوت مانده به منصه نمایش و ظهور در می آمد. آیا کشور ایران سرزمینی فقیر است که زنانش برای گذران زندگی دست به دامان تن فروشی شده اند؟ چرا به جنبه های سیاسی و عواقب عملکرد رژیم آخوندی پرداخته نشده است؟ آیا نشان دادن یک آخوند کفایت می کند؟ هر چند نماینده حقیر و کرم گونه ایست که روی این همه چرک و کثافات برآمده؛ بواقع محصولی از وجود خود نشسته اند و اینگونه به حیات زالومانندشان ادامه می دهند. اما... فاجعه سهمگین تر از این است. طرح پدیده خودفروشی باید در روند چگونگی اوضاع سیاسی، اقتصادی و اجتماعی باشد نه بصورت تجریدی و بدون وابستگی با دیگر پدیده ها. یک اثر هنری نباید صرفا تصویری از واقعیت به ما ارائه دهد. بلکه هنرمند باید ارائه دهنده نکته های بنیادی و ویژگی های واقعی حقیقتی باشد که در کار تصویر آن است. فیلمساز در این مستند راوی هرزگی و اعتیاد است بعنوان یک مسئله شخصی. جدالهای اجتماعی و رابطه انسان با جامعه و چالش های سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی از این روند کنار رفته است. خودکامگی و فساد حکومت و به تنگ آمدن این جامعه از آن حصار تنگ را در کجای این مستند می شود یافت؟ چه عواملی جامعه را به پذیرش این سطح از سقوط واداشته است؟ به همان اندازه که این نظام خودکامه در فساد بیشتری غوطه می خورد، به طرزی وحشتناک تر، تبعات اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی را با خود به همراه داشته است. در حالیکه در راستای پروژه های ضدانسانی به غارت ثروت کشور مشغول بوده، در عرصه سیاست جهانی نیز به عنوان نماد بارز تروریسم و بنیادگرایی سرمایه گذاری می نماید. و از سویی دیگر پیامد برنامه ریزی سیستماتیکش در گسترش اعتیاد و ناهنجاریهای گونه گون، اجتماع را به خمودی و خموشی هر چه بیشتر فرو می برد. هر لحظه از مردم دورتر شده و آزادی را محدودتر کرده است. در این دوره که فشار، شکنجه، زندان و منع اندیشه آزاد و والاست، هنر و فرهنگ به ویژه دچار رکود می شود. روشنفکران یا اعدام می شوند یا سرکوب یا به زندانند یا به تبعیدی ناخواسته و خودخواسته به کشورهای دیگر پناه برده اند. کتاب ها و نشریات توقیف شده اند. نویسندگان و آزادیخواهان محاکمه، زندانی یا بدار آویخته می شوند. قلم ها شکسته و زبانها بسته می ماند. این نقش اصلی، عظیم و مخرب در تمامی ناهنجاریهای جامعه ایران نباید پنهان بماند. آیا باید با در خودفرورفتگی صرفا تماشاچی باشیم و از کنار این صحنه های گزارش گونه بگذریم؟ شرح بیشرمانه آن دو از آنچه که بعنوان ماوقع روابط جنسی به تماشا نشسته اند، آیا خمیرمایه داستان می باشد؟ شاید قصد این باشد که علت پدیده خودفروشی را ناشی و متاثر از هرزگی درونی افراد معرفی نماید. در حالیکه همچنان وجود خطوط مبهم معصومیت بر چهره هاشان خبر از واقعیت هول انگیز و غمناک فقر و تحقیر و درماندگی می دهد. به واقع علل تن دادن به خودفروشی آنان چه بوده است؟ این سخن زنی که به صیغه شاید دائم مردی که زن و بچه دارد، درآمده و در حصار یک فرد به نوعی تن فروشی می کند، چرا که در جایی دردمندانه می نالد: "...او فقط مرا برای همبستری می خواهد....." آیا نشاندهنده ی این جنبه ی قوی در روح انسانی نیست که در روابط جنسی خود حتی با همسر! بدنبال عشق است. هنوز رگه های دربدری در تلولو آن دو چشم هراسان در آن چهره تکیده هیاهو می کرد. نیاز شورانگیز انسان به عشق و لذت و آزادی و نه تن سپردگی و ذلت و اسارت به هر شکلش. اساسا علت شکست در زندگی زناشویی آن دو چه بوده؟ دلیل اعتیاد آنها چیست؟ چرا بچه ها نزد آنان رها شده اند؟ قانون جه نقشی در این ماجرا دارد؟ حقوق زن در آن جامعه چه جایگاهی از تعریف دارد؟ اینان تا جه حد به حقوق خود آشنا هستند؟ چرا ارتباط بین آنها و خانواده همسرشان بررسی نشده؟ وضعیت فرهنگی آنان در جامعه چگونه است؟ بستر فرهنگی و نگاه آن به این معضل چیست و یا به عبارتی دیگر چه عواملی موجب معضلات فرهنگی، اخلاقی و اجتماعی و .... می شود؟ برتر از همه رویدادها، ناتوانیها و مقاومتها، امیدها و نومیدیها، چهره انسانها، زنان و مردانی است که همچنان ایستادگی کرده اند بر پاکدامنی و مبارزه. به طور عام مبارزه با زندگی روزمره و حفظ شئون اجتماعی با تمامی ناملایمات و تنگناهای اقتصادی و به طور خاص مبارزین و آزادیخواهانی که با صمیمیت و فداکاری جان در راه آزادی و شرافت انسانی گذاشته اند. با نگاهی حتی گذرا می توان دریافت که این حکومت در تمامی ابعادش در فساد غوطه ور است. جاپای آن را می توان در صدور دختران به شیخ نشین های خلیج، تجاوز به کودکان به عنوان نمونه در منطقه پاکدشت، یا فروش اعضا و اندام کودکان و تجارت انسانی در دیگر ابعاد جنایتکارانه (که حتی اشاره ای اندک در حوصله ی این نوشتار نیست) یافت.

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

- خاطرات زندان (2)

روايتي از زندانهاي جمهوري اسلامي

زمان افطار، ناگهان در با شدت به هم كوبيده شد و بازجو و دو پاسدار ديگر وارد سلول شدند. آنها بعد از مشت و لگد و ناسزا مرا از سلول بيرون كشانيدند. در واقع مرا به روي زمين مي كشيدند. از چند پله بالا رفتيم مرا سوار يك ماشين كردند. دقايقي نسبتا طولاني با ماشين مسيري را طي كرديم. ضمن اينكه چشم بند داشتم از من خواسته بودند كه سرم را روي زانو بگذارم. از صداي چرخ هاي ماشين متوجه شدم در يك محوطه ي خاكي يا شني يا چيزي شبيه آن هستيم. مرا از ماشين بيرون كشيدند.

نمي توانستم بفهمم آنجا كجاست. موقعيت خود را نمي توانستم ارزيابي كنم. موتور ماشين روشن بود اما بدون حركت. نور لامپ هاي ماشين را مي توانستم از زير چشم بند ببينم. نور ديگري هم بود اما نمي دانم از كجا مي تابيد و چه بود. وجود هيچ ساختماني را اگر هم بود، حس نمي كردم. زير پاهايم فقط يك سطح ناهموار خاكي بود. در روشن تاريك آن محوطه مرا واداشتند در نقطه اي بي حركت بايستم. فضاي اطرافم خالي به نظر مي رسيد. تا چه شعاعي؟ نمي توانستم بدانم. همين مرا بشدت عصبي و سردرگم كرده بود. همه چيز خيلي سريع اتفاق افتاد.
يكي از پاسدارها گفت: ديگه آخر خطه! لحظه اي سكوتي مرگ بار حاكم شد و سپس صداي گلن گدن اسلحه يا چيزي مانند آن. يكي و لحظه اي بعد يكي ديگر. همه چيز برايم در هاله ای از ابهام بود. بي اختيار عقب عقب رفتم و به زمين خوردم. يكي گفت: نه شليك نكنين (يا عبارتي با همين مفهوم كه متاسفانه عين عبارت را بخاطر نمي آورم). ديگر نفهميدم چه اتفاقي افتاد. چيزهايي مي گفتند ولي انگار من نمي شنيدم. گويي ذهنم از كار ايستاده بود. ستون فقراتم يخ زده بود. قلبم به تپش افتاده بود و به ديواره قفسه سينه ام مي كوبيد. صداي تپش قلبم را به وضوح مي شنيدم. دوباره به درون ماشين برده شدم. فقط بخاطر دارم كه خود را دوباره در سلول يافتم. به اندازه اي دچار شوك شده بودم كه هوشياري چنداني نسبت به محيط نداشتم. نمي دانم چگونه به سلول بازگردانده شدم.

آن شب خواب به چشم من نمي نشست. تا پلك هايم را مي بستم كابوس هاي وحشتناك اعدام برايم زنده مي شد. هر بار به گونه اي اعدام مي شدم. تحمل اين كابوس هاي هراس انگيز را نداشتم. اگر لحظه اي چشم برهم مي گذاشتم، لحظه اي بعد با خيال طنابي به دور گردنم از خواب مي پريدم. يا گاه مي ديدم كه به طرفم شليك مي كنند. سرم سنگين شده بود. فراي طاقت و توانم بود. از نظر فكري فلج و تخريب شده بودم. اما نمي خواستم فروبپاشم. از وحشت و اضطراب، صداي قلب خود را مي شنيدم. اضطرابي مرگ آور بود.

كاملا واقف بودم كه وضعيت روحي ام خوب نيست. گاه روي هر چيز ساده اي مكث مي كردم. روسري ام را با دست لمس كردم. جريان اين حس را از زير پوست انگشتانم تا مغز به آرامي دنبال مي كردم. به رنگ، بو، جنس و بافتش كاملا دقت مي كردم. هرگز چنين نگاه و توجه اي به اشيا نداشته ام. يك روسري آبي بسيار خوشرنگ با رگه هاي نقره اي از هنگام دستگيري به سرداشتم. اما ديگر چروك شده و چند لكه خون بر روي آن خشكيده بود.با روحي خسته و مجروح تا صبح زجر كشيدم و لحظه اي به خود اجازه ندادم پلك هايم بر هم بيايد يعني در واقع جرات ديدن آن صحنه هاي هراس انگيز را نداشتم. پس از اذان سحر بود كه دچار تشنج شدم. از شدت تشويش آرزو مي كردم كاش بتوانم به سلول آن زني بروم كه در راه رفتن كمكم مي كرد. احساس مي كردم دارم تعادل رواني ام را از دست مي دهم. برايم واقعه ناملموس، ناگهاني و بسيار غيرمترقبه بود.
خود را بغايت بي پناه، مايوس و تنها احساس مي كردم. اگر به همين منوال مي خواستم در سلول باقي بمانم قطعا ديوانه مي شدم.
در زدم و درخواست رفتن به دستشويي كردم. بايد منتظر مي شدم كه آن زن را هم بياورند. هيچ گاه در طي شب و يا زماني كه فكر مي كردم شايد او خواب باشد درخواست رفتن به دستشويي نمي كردم تا احيانا مزاحم خوابش نباشم. اما در آن لحظه اصلا به اين مسئله اهميت نمي دادم. فقط مي خواستم تنها نباشم و با كسي حرف بزنم. شايد مي خواستم به خود ثابت كنم كه اعدام نشده ام. آن زن بيرون در سلول منتظر بود، دستش را گرفتم و در دست ديگر عصا را. گرمي دستش را بخوبي احساس مي كردم. هيچگاه در طول عمرم حضور انساني ديگر تا اين اندازه برايم خاص، التيام بخش و تبلور حيات نبوده است. كمي دستش را فشردم تا باور كنم واقعي است و خواب نمي بينم. فكر كرد تعادلم را دارم از دست مي دهم زير بغلم را گرفت. تماس دستهاي او حس خوبي به من مي داد. به نوعي از حضور انساني و مهربانش احساس امنيت مي كردم.

وقتي به دستشويي رفتيم در آنجا به عمد خيلي معطل كرديم. براساس نياز روحي مي خواستم تنها نباشم. به هيچ وجه مايل نبودم به سلول و آن كابوسهاي وحشتناك برگردم. بشدت عصبي و مضطرب بودم با بغضي سنگين در گلو آماده باريدن. مطلقا ساكت بودم. او پرسيد: چته مريضي. نخواستم در وحشت بي پايان خود سهيمش كنم. در حاليكه در آينه نگاه مي كردم گفتم: كاش مي تونستي موهايم را كوتاه كني.
اين حرف را خيلي سرسري زده بودم بدون اينكه واقعا قصد اينكار را داشته يا حتي تصور عملي بودن آن به ذهنم خطور كند. اما بهانه اي شد كه به سلول برنگرديم. البته موهايم بلند بود و با وضعيتي كه من داشتم نمي توانستم آن را خيلي به اصطلاح جمع و جور كنم. دائم از زير روسري بيرون مي آمد و پاسداران بهانه اي براي فحاشي و موعظه داشتند كه بشدت مرا آزار مي داد.
از پيشنهادم استقبال كرد. گويا خود او هم مايل بود كه بهانه اي داشته باشد تا از سلول بيرون بماند. گفت باشه ازشون قيچي مي گيرم و بعدش حموم كن. بسيار پيشنهاد بجايي بود. اگر قبول مي كردند مدتي طولاني را مي توانستيم بيرون از سلول باشيم.
از دستشويي بيرون رفت. هيچوقت او را با چشم بند نديدم. او رفت و آمد نسبتا آزادانه اي داشت. توانست اجازه اين كار را بگيرد. يك قيچي بسيار كند به او داده بودند. او نيز بطرز بسيار ناشيانه اي شروع به كوتاه كردن موهاي بلند من كرد. من نيز اهميتي نمي دادم.
نسبت به تمامي علائم حياتي و همه آنچه در محيط اطرافم بود، حساس شده بودم. اشيا، نور، صدا، قطرات آبي كه از شير آب مي چكيد، همه و همه گويا طور ديگري جلوه مي كرد. دستم را زير آب گرفتم و لحظه اي به ريزش قطرات آب روي آن خيره شدم. به صورتم آب زدم و خود را در آينه و به لغزيدن قطرات آب روي صورتم نگاه كردم. خيلي دقيق و با تامل به همه چيز نگاه مي كردم. گويا دوباره و از نو همه چيز را تجربه مي كردم. از پنجره دستشويي به آسمان خيره شده بودم. تكه ابر سفيدي گوشه آسمان به زيبايي و آرامي شناور بود. پرنده اي لحظاتي بر فراز آسمان بال گشوده بود. سعي كردم آنرا تا آنجا كه ممكن بود با نگاه دنبال كنم. وقتي نوك شاخسار كاج هاي محوطه را تماشا مي كردم، گويي قادر بودم عطر دل انگيز كاج را كه بسيار دوست مي داشتم با نفسي عميق استنشاق كنم.
نوبت دوش گرفتن شد. در آنجا يك واحد دوش بود. بايد يك فكري به حال پاهايم مي كردم. او گفت ازشون يك تكه نايلون مي گيرم كه پاتو توش بپيچيم. همين كار را كرد. فكر مي كنم كيسه نايلوني نان يا چيزي مانند آن بود. هر چند كيسه نايلوني تميز نبود و با چند سوراخي كه داشت آب در پاي من نفوذ كرد، اما با آن پاي راست مرا كه وضعيت بسيار وخيمي داشت بست.
به هنگام دوش گرفتن و شستن مو لازم بود كه به من كمك كند چرا كه با دستهايم بخصوص دست راست نمي توانستم كاري كنم. ناگهان متوجه شدم كه بيصدا اشك مي ريزد. دستم را زير چانه اش قرار دادم، صورتش را به آرامي بلند كردم و تمام محبتي را كه نسبت به او احساس مي كردم با نگاه به وی منتقل نمودم و پرسيدم چرا گريه مي كني. در حاليكه به زخم ها و كبودي هاي بدن من مي نگريست با بغضي فروخورده گفت آخه ببين باهات چيكار كردن! لبخندي زدم اما تلخ و گفتم هنوز كه زنده ام و بعد به قلب و سپس به سرم اشاره كردم و گفتم اما با اين دو تا نمي تونن كاري كنن. و پس از آن كمي كف به شوخي روي بيني اش ماليدم و به خنده اش واداشتم. اين كار در درجه ي اول به خود من روحيه مي داد. چرا كه خود از نظر روحي بسيار تحت فشار بودم. فضاي بسيار تلخ و غمباري بر روح و درونم سنگيني مي كرد. دلم مي خواست همراه او گريه كنم. اما مي دانستم كه نبايد خود را به چنين جرياني بسپارم. بايد خود را ترميم مي كردم.
بيش از آنكه او مي توانست تصور كند در آن مقطع زماني به حضور انساني اش نيازمند بودم. حضوري مهربان، آرام و صبور كه همه عاطفه و احساس زلال مادري اش را نثار من كرده بود، احساساتي كه مشتاق بود به دخترش ابراز كند كه از او دور بود.
او اهل يكي از شهرستانهاي جنوب بود. چهره اي سبزه با موهاي قهوه اي تيره، لاغر اندام و با خطوط خسته اي كه بر چهره داشت پنجاه ساله مي نمود. دستان زحمت كشيده اش نشان از فقر مالي اش داشت. با نگاهي پر از اندوه گاه در باره دخترش و اشتياق وصف ناپذير ديدار او حرف مي زد و اشك مي ريخت.

او خود قرباني سيستمي بود كه او را مجرم تلقي مي كرد. سالها بعد در يك روز سرد زمستاني با جسد يك كودك خياباني مواجه شدم در حاليكه گمان مي كردم روي ترازوي اش، که وسیله کسب و کارش بود، بخواب رفته است. هميشه چهره ي اين دو به طرز حزن انگيزي در يك قاب يگانه در ذهن من به تصوير كشيده شده است. هيچگاه يكي را بدون تصوير ديگري به خاطر نمي آورم. هر يك سمبل طيف وسيعي از قربانيان سيستمي بودند كه عليه انسان بيداد مي كرد. هر چند نگاه من به آلام بشري هيچگاه از زاويه جنسيتي نبوده و يقين داشته ام در سيستم هاي فاشيستي و ديكتاتوري به يقين و به تمامي اين انسان است كه به استثمار كشيده مي شود و كودكان، معصوم ترين قربانيان آن هستند.
پس از دوش گرفتن مجبور بودم همان لباسها را دوباره به تن كنم چرا كه هنوز اجازه هيچ گونه ملاقات يا دريافت وسايل از خانواده نداشتم. كفشهايم از همان روز اول ديگر مورد مصرف نداشت چرا كه در اثر اصابت ضربات كابل پاهايم ورم كرده و بزرگ شده بودند. از دمپايي هاي قهوه اي مردانه زندان استفاده مي كردم.
ديگر بيش از اين نمي توانستيم معطل كنيم بهانه اي نداشتيم تا همان لحظه هم چندين بار آمده و تذكر داده بودند كه هر چه زودتر بيرون آمده و به سلول هايمان برگرديم. از بازگشت به سلول وحشت داشتم. حتي از تصور آن بشدت مضطرب مي شدم. حتما آن كابوسهاي هول انگيز در انتظارم بودند. ولي چاره اي نداشتم. وقتي در سلول پشت سرم بسته شد، يك لحظه به طرف در برگشتم و پيشاني ام را روي در چسباندم. دلم مي خواست معجزه اي مي شد. بيدار مي شدم و مي ديدم كه همه اش خواب بوده است. اما بيدار بودم. سعي كردم به خودم مسلط شوم. هر اندازه كه سخت بود اما انگيزه اي هنوز بشدت در من قوت داشت. اينكه ضعف خود را در برابر آنها به نمايش نگذارم. گوشه اي از سلول نشستم. يك كتاب مفاتيح از هنگام ورودم در سلول بود كه تاكنون فرصت نكرده بودم به آن حتي دست بزنم. بايد نمي گذاشتم آن كابوس ها كه برايم جانكاه و دلهره آور بودند، برگردند. كتاب نسبتا قطوري بود. تاحدي كهنه و رطوبت رنگ كناره هاي اوراق آن را تغيير داده بود. آن را برداشته و چند بار از اول تا آخر بي توجه ورق زدم تا اينكه در برخي صفحات چشمم به اشعار حافظ افتاد. اولين بيتي كه خواندم هميشه در خاطرم باقي است.
تو با خداي خود انداز كار و دل خوش دار كه رحم اگر نكند مدعي، خدا بكند
بياد اشعاري افتادم كه از حفظ بودم. آنها را در ذهن مرور كردم. حس بسيار خوبي پيدا كرده بودم. بياد چند ترانه افتادم و آنها را با خود آرام زمزمه كردم; بخوان اي همسفر بامن، خون ارغوان ها، رود و... . آنهمه به راستي روحيه ام را به نحو شگفت انگيزي بالا مي برد. ساعاتي گذشته بود و من بخوبي مشغول اشعار و ترانه ها شده بودم كه در سلول را زدند و خواستند چشم بندم را بزنم. قلبم فرو ريخت. باز برايم چه در سر داشتند.
مردي با لباس پاسداري به درون سلول آمد. با صدايي آرام و متين سلام كرد و پرسيد كه آيا مي تواند بنشيند. در سلول را باز گذاشت و خود در كنار در با فاصله اي زياد از من نشست. با ادب و آرامشي كه تا آن لحظه در هيچيك از پاسداران و زندانبانان نديده بودم با من حرف مي زد. كمي در باره فلسفه ماه رمضان، دعا، توبه و مفهوم عبارت بسم الله الرحمن الرحيم و تعبير عرفاني رحمن و رحيم بودن خدا سخن گفت. به هر حال بهتر از كابوسهاي اعدام بود. ساكت و آرام با چشمان بسته نشسته بودم و گوش مي دادم. شايد ساعتي حرف زده بود كه گفت: خواهر نمي خواهم شما را خسته كنم، مي دانم كه احتياج به استراحت داريد. سپس برخاست و رفت و در را به آرامي بست. چشم بند را برداشتم و براي لحظاتي به در خيره شدم. با خود فكر كردم پس اين در آرام هم بسته مي شود. آنقدر آن در آهني لعنتي را بهم كوبيده بودند، كه دستشان هر وقت به آن مي خورد قلب من از جا كنده مي شد. به حرفهايش فكر كردم رحمن و رحيم بودن خدا. بخشش عام و بخشش خاص! راستي اين تفاسير فقط خطاب به ديگران بود؟ چرا در انديشه و از زاويه ديد آنها كاربردي نداشت. مگر نگفت انسان خليفه اله است و نماينده بايد عينيت او در عمل باشد. مگر خداوند را رحمن و رحيم نمي دانست. تئوري دلپذيري بود.
آن روز از بازجويي خبري نبود. افطار را آوردند و براي اولين بار غذا را با ميل و رغبت تا آخر خوردم. به نظر مي رسيد خود را با سرعت بازسازي مي كردم. اما به هر حال تمام شب تا صبح را درجهنم كابوسها در حال خواب و بيداري گذراندم. وقتي بيدار شدم بسيار احساس خستگي مي كردم. گويي اصلا نخوابيده ام. از پريشاني بيش از اندازه كه روح و روانم در آن غوطه ور بود، سردرد و معده درد شديدي داشتم. در گوش چپم احساس درد مي كردم. شايد يكي از آن مشت ها يا لگدها به گوشم خورده بود. حالا ديگر بشدت نگران بودم كه چرا روز قبل مرا براي بازجويي فرا نخوانده اند. تشويش و اضطراب يك دم آرامم نمي گذاشت. بي خبري هم به نحو آزاردهنده اي عذابم مي داد.
بعدازظهر آن روز پاسداري كه معمولا غذا مي آورد يا امور اين چنيني را انجام مي داد، در را باز كرد و يك چادر رنگي به من داد و گفت: حاج آقا دارن ميان بازديد اين را سرت كن.
نوبت به سلول من رسيده بود در حاليكه آن چادر رنگي را به سر كرده و چشم بند زده بودم، آخوندي همراه دو پاسدار وارد سلول من شده و نشستند. آن آخوند با همراهانش حرف مي زد و از آنها در مورد امكانات صنفي آنجا سوالاتي مي كرد. هميشه به نظرم آخوندها يك لهجه ي خاص و مشترك خودشان را دارند كه متفاوت از لهجه اي ست كه مربوط به شهر و يا شهرستاني مي شود. من نام آن را لهجه ي آخوندي گذاشته ام. و هميشه اين لهجه مرا ياد طنز شيرين روباه مكار مي اندازد.
بازديد وي بيش از يكي دو دقيقه طول نكشيد. از آنها پرسيد زنداني مي داند قبله كدام طرف است. گويا من نه حضور دارم، نه انديشه و نه زبان. يكي از پاسدارها جواب داد همانطور كه ملاحظه مي كنيد حاج آقا جهت قبله در تصوير روي ديوار مشخص شده است. نقش يك پيكان يا فلش كه جهت قبله را ظاهرا نشان مي داد به ديوار نصب شده بود. وقتي آن آخوند كه من فقط پائین عبا و لباده اش را مي ديدم سلول مرا ترك كرد، پاسداري به سلول من برگشت و جهت قبله را نشانم داد و رفت.
بعد از افطار مرا به سالن بردند يك صندلي آنجا گذاشته بودند كه زيردستي داشت. مانند صندلي هايي كه در مواقع امتحانات از آن استفاده مي شود. خواستند كه روي آن بنشينم. يكدسته برگه بازجويي را روي زيردستي صندلي گذاشتند. بازجو سوالاتي مي كرد و اگر جواب نمي شنيد يا پاسخ بي ربط بود با آن ميله هميشگي ضرباتي به من مي زد. ابتدا خونسرد و آرام سوال مي كرد و سعي داشت اين حالت را حفظ كند اما بالاخره حوصله اش سرآمد و لحن صدايش خشمگين و ضرباتش محكم تر شد. از من مي خواست كه جواب سوال هايش كه شفاهي بود بر روي برگه بنويسم.
خودكاري به دستم داده بودند و در حاليكه خودكار را بين انگشتان خود گرفته بودم طوري كه گويي آماده نوشتن هستم، اما از پاسخ دادن به سوالات به انحا مختلف امتناع مي كردم. او كاملا عصباني شده بود و ديگر داشت ناسزا مي گفت كه ناگهان آن پاسدار لومپن در حاليكه بد و بيراه مي گفت به طرفم آمد و با خشونت شي تيزي را كه گویا شکستگی یک شيشه محتوي دواگلي بود، بر روي دست من فرود آورد و گفت لعنتي ملعون بنويس! خون از دستم به روي برگه ها شتك زد. در حاليكه دستانم از ضربات اوليه هنوز كبود و تا حدي متورم بود، اين ضربه ديگر برايم دردي مضاعف بشمار مي آمد. بي اختيار خودكار از دستم رها شد و با دست چپ روي بريدگي را محكم گرفتم. بيشتر از نظر روحي دیگر نمي توانستم آن را تحمل كنم. اين اندازه بيرحمي و خشونت داشت مرا از پا در مي آورد. گويا اين عمل براي بازجو و ديگران هم غيرمنتظره بود. يكي از پاسداران او را به بيرون سالن راند و بازجو از يكي ديگر از پاسدارها خواست كه چند قطعه گاز استريلي را بياورد از همانهائی که قبلا براي زخم پايم از اوين نصیبم شده بودم. با آن دستم را به نوعي پانسمان كردم. اين ضربه به روي حركت انگشت كوچك دست راستم تا مدتها تاثير منفي گذاشته و بي حس و بي حركت شده بود.

- خاطرات زندان (1)

روايتي از زندانهاي جمهوري اسلامي ايران روزهاي پاياني بهار سال ١٣٦٣، چهاردهم خرداد، نيمه هاي شب با هجوم پاسداران مسلح به منزل و انتقالم به كميته مركزي، دوره دوم تجربه هاي زندان آغاز شد. سه پاسدار مسلح و تقريبا آماده شليك در شعاع حياط ايستاده بودند. در دو نبش خيابان، يك ماشين به انتظار بود. يك بنز قهوه اي در يك نبش و يك پيكان سفيد در نبش ديگر خيابان. به داخل پيكان هدايت شدم. دو پاسدار جلو و يك پاسدار و من عقب جاي گرفتيم. به كميته مركزي واقع در بهارستان رسيديم. قبل از ورود به داخل محوطه، چشم بند زده شدم و ديگر غالبا مشاهداتم محدود به ديدن از زير چشم بند بود. چشم بند ارتباط زنداني را با محيط اطراف او بسيار محدود مي كند. براي انطباق با شرايط جدید، زمان لازم بود. چشم بند، خود يكي از ابزار شكنجه محسوب مي شود كه از نظر رواني زنداني را سخت تحت فشار قرار مي دهد. داشتن مداوم چشم بند در طول بازجويي، شكنجه، دادگاه و ديگر مراحل زندان براي من غالبا با سردرد همراه بود.
در ميله اي گشوده شد و ماشين به داخل رفت. سپس كنار يك ساختمان ايستاد. از چند پله پايين رفتيم و من به يك سالن هدايت شدم البته با هل دادن و ناسزاگويي. الفاظي ركيك كه بارها و بارها به زنداني خطاب مي شد. فحاشي در ميان شكنجه گران امري بسيار معمول بود. از اين طريق سعي داشتند زنداني را تحقير و شخصيت او را مورد توهين قرار داده و خرد كنند.
همه جا سكوت بود. سكوتي سرد، مرموز و آزار دهنده. صداي گذر پاسداران در هر گوشه و كنار حس مي شد. آنها با يكديگر زياد يا با صداي بلند سخن نمي گفتند. احتمالا در مقابل زنداني جانب احتياط را داشتند. صداي گامها در آن سالنها، اتاقها و فضاي اطراف طنين مي انداخت. چشم بند حس بينايي را از زنداني سلب و حس آزاردهنده ي غافلگير شدن مداوم را به فرد منتقل مي كند. با خشونت و توهين به داخل اتاقي هل داده شدم. سپس خواستند كه روي يك صندلي بنشينم. پايه هاي ميزي را در برابر خود آن سوي اتاق مي ديدم. مردي كه در مقابل من با حالتي عصبي قدم مي زد بازجوي من بود به نام سنائي و صداي آن ديگري از پشت ميز كه با لحني منتظر گفت: "خب....!"
و لحظه اي بعد بازجو به طرف من آمد و در مقابلم ايستاد و ناگهان با پاشنه كفشي كه به پا داشت محكم به روي پاي راست من كوبيد. دردي شديد مثل موج تلخي در تمام اندامم پيچيد. كاملا غافلگير كننده بود. از شدت درد چهره ام در هم فرورفته و دندانهايم را مي فشردم و دستهايم را نيز بي اختيار مشت كرده و در خود جمع شده بودم. سپس او چند قدم دور شد و دوباره برگشت. در حاليكه از شوك ضربه، چهره ام در هم فرو رفته، دستها و دندانهايم را بي اختيار به هم فشرده بودم در برابر فرياد خشمگينانه بازجو دوباره به خود آمدم. "دستهايت را باز كن....!"
فكر كردم شايد گمان كرده در دستهايم چيزي پنهان كرده ام. هنوز دستهايم را كاملا باز نكرده بودم كه با ميله اي باريك و فلزي چندين بار محكم به روي دستهايم ضربه زد. صداي شكافتن هوا توسط ميله را هرگز از ياد نمي برم و درد وحشتناكي كه با در رفتن دو انگشتم توان از من مي برد.

سوالات پي در پي مانند رگباري آزاردهنده و در پي آن ضربه هايي با همان ميله برسرو روي من مي باريد: با چه كساني ارتباط داري؟ مسئولت كيه؟ اسماشون چيه؟ چند تا تحت مسئول داري؟ بخاطر آن ضربه كه بسيار غافلگير كننده بود، بي اختيار بغض تلخي را در گلو احساس مي كردم. يك كلمه نمي توانستم بر زبان بياورم. اگر حرف مي زدم فقط بغضم مي تركيد و گريه مي كردم. اين را خيلي تحقيركننده مي دانستم كه در برابر آنها گريه كنم. بغض داشت خفه ام مي كرد. بنابراين ساكت ماندم. صداي پشت ميز گفت اينجوري هيچ وقت فايده نداشته، ببرش!
به يك فضاي بزرگتر مثل سالن برده شدم. نوحه آهنگران را گذاشتند. صدايي كه هميشه برایم نماد وحشيگري و سبعيت آنهاست. به تخت شكنجه بسته شدم. پاهايم از مچ با چيزي مثل طناب يا سيم به يك سر تخت بسته شد. به دستهايم نيز دستبند زدند. يك تكه پارچه كثيف در دهانم گذاشتند و با انداختن يك پتوي سربازي متعفن، ضربات پي در پي كابل ها توسط سه پاسدار بر پاهايم فرود آمد.
خشمگينانه و بي انقطاع به كف پاي من ضربه مي زدند و ناسزا مي گفتند. يكي مي پرسيد: جلوي مدرسه با كي قرار داشتي. ديگري مي پرسيد: توي مدرسه با چه كساني فعاليت مي كردي. آن يكي مي گفت: اسماشون چيه. به روشني معلوم بود كه مرا با كس ديگري اشتباه گرفته اند. چرا كه تقريبا سه سالي بود كه دبيرستان را تمام كرده بودم. البته اين اشتباه آن سه پاسداري بود كه ماموريت ضربات كابل را بسيار عجولانه بعهده گرفته و مي خواستند به انجام برسانند.من بعد از ضرباتي چند با پارچه اي كه در دهانم فرو كرده و پتويي كه بر روي سرم انداخته بودند بشدت احساس خفگي مي كردم و با هر ضربه اي كه فرود مي آمد از شدت درد تكان شديدي مي خوردم و دستبند بدور مچ دستهايم فشرده تر مي شد. در وضعيتي نبودم كه به تعداد ضربات حتي لحظه اي فكر كنم. تلاش اصلي ام اين بود كه فقط بتوانم نفس بكشم. نميدانستم كداميك را بايد تحمل كنم، درد ناشي از ضربات كابل را، حالت تند خفگي را يا دستبندي را كه هر لحظه محكم تر به دور مچ دستهايم فشرده تر مي شد و روي آنها اثر خود را بجا مي گذاشت. اما به جرات مي توانم بگويم درد ناشي از بريدگي دستبند در مقابل آن دو ديگر كاملا ناچيز بود. پس از دقايقي درد ناشي از ضربات كابل نيز تحت تاثير حالت خفگي ام قرار گرفت. از كمبود هوا از حال رفته و بي حركت شدم. همين، آنها را متوقف كرد. پتو را كنار زدند، دستمال كثيف را از دهانم درآوردند و به گوشه اي روي زمين كه موكتي روي آن فرش شده بود و آنها بدون كفش برروي آن رفت و آمد داشتند، پرتاب كردند. وقتي به هوش آمدم توانستنم اين چيزها را ببينم. شكنجه گران در مقاطع مختلف انواع دست بند زدن را به حالتهاي متفاوت، بعنوان يكي از ابزار شكنجه بکار مي گرفتند. عادي ترين نوع آن در مورد من بكار رفت.
سلول انفرادی
دستها و پاهايم را بازكردند و بندهاي چشم بندم را بهم كشيده و محكم تر كردند. به نحوي كه درد شديد و تندي در سراسر شقيقه هايم دويد. چند كابل در قطرهاي مختلف روي زمين رها شده بود كه گمان مي رفت با آنها ضربات را زده باشند. بشدت احساس تشنگي مي كردم. اما مايل نبودم از آنها طلب آب كنم. قادر به برخاستن نبودم. شايد فشارم پايين افتاده بود. سرگيجه داشتم. همانجا رها شدم، ساعاتي بعد به يك سلول تاريك كه شايد يك و نيم در دو متر بود منتقل شدم كه با آن سالن فاصله ي چنداني نداشت با دري آهني و دريچه اي كوچك در ميان آن. سلول، سيماني و سرد بود با يك موكت كثيف و فرسوده در كف آن. در راهرو لامپي مهتابي قرار داشت كه سلول با نور آن نيمه روشن بود. از آن سلول كه مي شد گفت در زير زمين قرار داشت روز از شب قابل تشخيص نبود. حبس زنداني در انفرادي كاربردهاي متفاوتي براي رژيم داشت. عدم تماس زنداني با دنياي اطراف و نداشتن هر گونه ارتباط با زندانيان ديگر در واقع منجر به منزوي كردن او مي شد بخصوص از جنبه انساني يعني فقدان رابطه انساني و عاطفي با ديگر انسان ها. و بدينگونه روح را به مسلخ مي كشيدند. در واقع انفرادي و سلول جايگزين نوعي شكنجه روحي براي در هم شكستن زندانيان محسوب مي شود. زماني كه هيچ شناختي نسبت به محيطي كه در آن هستي نداشته باشي مثلا نسبت به ساختمان و ديگر زندانيان و همچنین سكوت مرگ بار حاكم بر سلول باعث تعليق زمان و فشار روحي مي شود.
ماه رمضان بود. ساعاتي كه به نظر سخت طولاني مي آمد در سلول بودم تا اينكه كليد در قفل در آهني چرخيد و در باصداي ناله اي باز شد و تكه اي نان و پنير و چاي در يك ليوان پلاستيكي كهنه و كثيف به عنوان افطار بر زمين گذاشته شد. با ناله ای دیگر در بسته و قفل گرديد. در گوشه اي نشسته و به ديوار تكيه داده و تنها پتوي كثيف سربازي را كه بوي نامطبوعي داشت به دور خود پيچيده بودم. هر دو دستم به خاطر ضربات ميله ي آهني كبود شده و ورم كرده بود. دو انگشت يك دستم نيز دررفتگي داشت و حركت آنها با دردي غيرقابل تحمل همراه بود. به هيچ وجه ميل به خوردن نداشتم عليرغم اينكه از لحظه ي دستگيري هيچ نخورده بودم جز شلاق و ناسزا!
دقايقي نگذشته بود كه پاسداري از ميان دريچه گفت: چشم بندت را بزن و سپس در را باز كرد و مرا به سالن برد. دوباره مرا به تخت شكنجه بستند. صداي مشمئز كننده آهنگران باز فضا را پر كرده بود. پاهايم را به يك سر تخت شكنجه بستند و اين بار دستم را طناب پیچ کردند، درست روي بريدگي هاي دستبند كه درد همراه با سوزشي تلخ تحمل آن را طاقت فرسا مي كرد. از آن تكه پارچه كثيف در دهان خبري نبود اما پتوي متعفن سربازي را روي من انداختند. سپس شروع به ضربات كابل كردند. اين بار شدت درد را روي پاي راستم خيلي بيشتر حس مي كردم و هر از گاه فريادهايي مي زدم كه گريزناپذير بود. صداي منحوس آهنگران را بلندتر كردند. و هر از گاه كه سربلند كرده فرياد مي كشيدم لگدي به سوي سرم پرتاب مي شد. در حين شكنجه رگبار سوالات، ناسزا و تهديد بود كه به همراه ضربات كابل مي باريد. سعي مي كردم از سوالاتي كه مي پرسيدند ميزان اطلاعاتشان را در مورد خود ارزيابي كنم. از من مي خواستند كه به آنها بگويم نشريات را از كجا بدست آورده ام. با چه كساني به عنوان مسئول و تحت مسئول در ارتباط هستم و ... شايد تا شصت، هفتاد ضربه شمردند و بعد از آن لحظاتي كوتاه همانطور مرا آنجا رها كردند. رمق اينكه چشم باز كنم، نداشتم. پس از لحظاتي آمدند و پتو را برداشتند و دست و پايم را باز كردند و در همين حال چند ضربه به سراسر بدنم در حاليكه با توهين و تحقير ناسزا مي گفتند، زدند و مرا وادار به نشست و برخاست و راه رفتن كردند.
بعدها دانستم بدينگونه مي خواهند زنداني حس پاهاي خود را براي شكنجه در نوبت بعدي همچنان حفظ كند و سپس مرا به سلول بازگرداندند. داخل سلول كه رفتم نقش بر زمين شدم كمي گذشت احساس سرماي تند و شديدي كردم. تنها پتوي كثيف داخل سلول را به دور خود پيچيدم اما كمكي نكرد. به تدريج تمام بدنم شروع به لرزيدن كرد. به هذيان و لرز افتاده بودم. كنترلم را از دست داده بودم و حالي چون خواب و بيداري داشتم. متوجه نشدم چه وقت آمده و سحري را داخل سلول گذاشته بودند. وقتي بخود آمدم غذا بسيار سرد و كهنه مي نمود گويا ظهر روز بعد بود، چرا كه صداي اذان مي آمد. سعي كردم بنشينم اما سرگيجه داشتم. بزحمت خود را به گوشه ي ديوار كشانده و تكيه دادم. ديوار سيماني سلول بسيار سرد بود. دهانم مزه تلخي داشت. مي خواستم دستشويي بروم خود را به سختي به سمت در كشانيدم و چندبار در زدم و درخواست رفتن به دستشويي كردم. فاصله سلول تا دستشويي را بزحمت و به آهستگي طي كردم. يك پاسدار بيرون توالت عمومي مراقبت مي كرد. از پنجره اي كه در حمام و سرويس دستشويي قرار داشت درختان كاج محوطه پيدا بود. در اينجا مي شد فهميد كه روز است يا شب!
در تمام آن لحظات به اين فكر مي كردم كه چطور از پس اين شكنجه ها برآيم. به هنگام انتقال من از خانه به كميته مركزي گويا بسيار عجولانه عمل كرده و خانه رانگشته بودند. بعدها دانستم بعد از دستگیری من دو باره به خانه هجوم برده و آنجا را زیر و رو کرده بودند. آنها دو نشريه، تعداد زيادي تراكت در ابعاد مختلف که بر روي آنها مطالبي عليه رژيم تايپ شده بود، يك دستگاه تايپ، نوار سرودهاي كنفدراسيون، كتاب سرودهاي كوهستان و چند عكس از آلبوم خانوادگي را به عنوان مدرك با خود برده بودند.
از سوالاتي كه می كردند تقريبا مطمئن شدم كوچكترين اطلاعي از دو نفر از كساني كه با آنها در ارتباط بودم، ندارند و دو نفر ديگر را هم فقط به نام مي شناختند و مي خواستند از من اطلاعاتي در مورد آنها كسب كنند. علت را به سادگي مي توانستم دريابم. چرا كه ارتباطات به اجزاي جداگانه تقسيم مي شد كه خوشبختانه فقط من تقريبا همه آنها را مي شناختم و هر جزء، آن ديگري را نمي شناخت. فردي به نام (ف.ن) كه از طريق يكي از افراد به نام (ل.ه) تمايل به همكاري نشان داده بود، نفوذي از كار در آمده و منجر به تعقیب و لو خوردن ما شده بود. تقريبا يك هفته قبل از دستگيري به تعقيب توسط همان بنز قهوه اي در انتهاي خيابان كريمخان مشكوك شده و ضد تعقيب زده بودم. متوجه شده بودم كه مدتي است آنها مرا تحت نظر دارند. اما ابتدا نمي دانستم چه مدت. تقريبا دو روز مي شد كه از (ل.ه) خواسته بودم ارتباط با (ف.ن) را قطع كند. همين امر موجب دستگيري ما شد. خوشبختانه چندين نفر كه در ارتباط با آنها بودم هرگز شناسايي و دستگير نشدند. از آنجايي كه ما يك روز درميان، ترتيب خبرسلامتي را رعايت مي كرديم، با توجه به غيبت من آنها آگاه شده و (ف.) ظرف هفته اول و (ا.) پس از چند ماه از كشور خارج شدند. و (م.) و (ر.) نيز هرگز شناسايي و دستگير نشدند.
هر بار به هر دليلي كه در سلول باز مي شد ابتدا صدايي از پشت دريچه با تحكم و خشونت مي خواست كه چشم بندم را بزنم و سپس از ميان دريچه كنترل مي كرد و بعد در را باز مي كرد. اين را از باز و بسته شدن دريچه كوچك مي شد فهميد. سلول سرد، سيماني و نيمه تاريك و مرطوب بود. سقفي بلند داشت و بالاي در آن پنجره يا دريچه اي قرار داشت كه نور مهتابي تا حدي به درون مي تابيد. افطار را به همان كيفيت روز گذشته آوردند. این بار گفتند که آماده باشم بعد از افطار مي روم بازجويي. بازجويي براي من به معناي شلاق خوردن و شكنجه بود. بخاطر اضطراب شديد نتوانستم چيزي بخورم. بعد از نيم ساعت به بازجويي در همان سالن برده شدم. از صداي نفرت انگيز آهنگران با نوحه هاي گوش خراش خبري نبود. از زير چشم بند چند نفري را در آن سالن مي توانستم ببينيم (البته پاهايشان را كه ملبس به لباس پاسداري بودند). بازجو شروع به سوالاتي كرد كه بارها از من پرسيده شده بود. از ابتداي ورود، حضور پاسداری بسيار آزارم مي داد. او هميشه آن دوروبرها بود. حركات، رفتار و حرف زدنش لاابالي و لات منش بود. با چيزي مانند كابل بر بدن من ضربه اي محكم وارد كرد و گفت كري؟ نشنيدي چي ازت پرسيدن؟ به نظر مي رسيد دارند يك سناريوي مسخره و قديمي را تكرار مي كنند. آن پاسدار لاابالي هر رفتار و حركتي كه مايل بود انجام مي داد و ديگران به طور اخص بازجو، گهگاه مانع اش مي شد و پادرمياني مي كرد. بي هيچ انرژي، با دردي در تمام اندام و سردرد و حالت تهوع موقعيت را غيرقابل تحمل مي ديدم. جوابهاي بي سرو ته و نامربوطي دادم. وقتي بازجو اينگونه ديد مصمم به اجراي حكم شد. مي گفت حكم را از حاكم شرع كه حتما يك آخوند بوده گرفته است. در حاليكه شروع به برپايي مراسم شلاق زدن مي كردند توضيح داد كه بر طبق حكم الهي، مجري حكم بايد قرآني زيربغلش باشد و طوري بزند كه قرآن فرونيفتد. دستهايم را اين بار نبستند و از پارچه كثيف كه در دهان مي كردند نيز خبري نبود. اما صداي آهنگران همچنان زمينه آزاردهنده اين ضربات كابل بود. اولي و دومي و سومي در حاليكه خود بازجو ضربات را مي شمرد، زده شد. به علت اينكه از شدت درد، پاهايم را به كناري مي كشيدم، پاهايم را بستند. تا پنجاه ضربه را خود بازجو زد و شمرد.
پس از ضربات كابل، زنداني را وامي داشتند كه راه برود. اين خود شكنجه اي مضاعف بود چرا كه در پايان ضربات يك نوع بي حسي بوجود مي آمد كه ديگر به اندازه ضربات اوليه آنقدر دردناك نبود. اما هنگامي كه پس از آن شروع به راه رفتن مي كردي دوباره حس پا برمي گشت و بايد درد بیشتری را تحمل می كردی. به شدت احساس تشنگي مي كردم. از نفس افتاده بودم. بالا آوردم. اسيد معده! و نقش بر زمين شدم. پس از لحظاتي به سلول برده شدم.


تنها با زخمهایم
روز بعد متوجه نقاط دردناك بدنم شدم و گويا آنها را يكي پس از ديگري كشف مي كردم. پاي چپم كبود و ورم كرده بود. پاي راستم وضعيتي به مراتب بدتر داشت: كاملا ورم كرده، تاول زده، و تا زانو كبود شده بود و روي پايم زخم و خون مردگي با بافت جوراب آغشته شده و به پوست چسبيده بود. نمي دانم كي اينطور شده بود. سعي كردم جوراب را از پايم درآورم. اما ممكن نبود با هر تلاش بخشي از زخم کنده شده و خونريزي مي كرد. نميدانستم چه باید بكنم. چاي سردشده روز گذشته هنوز در سلول بود. چاي را یواش یواش روي جورابم ريختم. خون خشكيده و پوست برآمده كاملا با بافت جوراب درآميخته بود. و همچنان نمي توانستم آن را جدا كنم. خود را به سمت در كشانده و در زدم و درخواست رفتن به دستشويي كردم. اما متوجه شدم تا چه اندازه راه رفتن دردناك و غيرقابل تحمل است. هرگونه برآمدگي حتي پتو مانند تيغ تيزي در زير پايم حس مي شد. در حاليكه خود را به ديوار تكيه مي دادم، به كندي توانستم خود را به دستشويي برسانم و زخم را شستشو دهم و جوراب را از پا درآورم. هر چند که دو تا از زخم هاي عميق شروع به خونريزي كرد. همانجا جوراب را شسته و به عنوان باند به دورپايم بستم و به سلول برگردانده شدم. خيلي چيزها بود كه بايد به آنها فكر مي كردم . از خود غافل شده بودم.
به هنگام افطار دوباره اعلام شد كه بايد به بازجويي بروم. در طاقت خود نمي ديدم. از غذايي كه بعنوان افطاري يا سحري مي آوردند فقط مي توانستم آب، چاي و قند را بخورم. در واقع بيشتر ضرورت داشتن انرژي مرا وادار به نوشيدن و خوردن آنها مي كرد. در طي آن روز چندين بار در سلول باز شده و يكي دو پاسدار به همراه بازجو به داخل سلول ريخته و هر بار مرا به زير لگد و مشت گرفته و سوالاتي كرده و رفته بودند.
دوباره به سالن برده شدم. بازجويم اين بار اداي آدمهاي خردمند را در مي آورد. مي خواست آرام و منطقي به نظر برسد. از اين موذي گري اش بيشتر احساس نگراني مي كردم تا زمانيكه با خشونت رفتار مي كرد و ناسزا مي گفت. اما قطعا كسي كه مي توانست تا اين اندازه با خشونت و بيرحمي رفتار كند، نمي توانست آنگونه كه تلاش مي كرد آرام و منطقی باشد. مرا به روي تخت شكنجه نشاندند. لحظه اي سكوت و سپس بازجويم پرسيد اين ديگه چيه؟ حتما به پايم اشاره داشت چرا كه ادامه داد: جوراب را چرا بستي به پات، مي خواي كمتر دردت بياد؟ خوني كه روي پاي من خشكيده شده بود كاملا قابل ديدن بود اما اشاره اي به آن نكرد. دوباره مرا به تخت بستند اما اين بار فقط به كف پا نزدند بلكه كابلها به سراسر بدنم مي خورد و همزمان همان سوالات تکرار مي شد و صداي نوحه آهنگران ضميمه اين نمايش خشونت آميز بود. نمي دانم چند ضربه زدند اما پس از آن بازجو با خونسردي گفت: ما كه خسته نمي شيم امشب تا صبح اينقدر شلاق مي خوري تا حرف بزني.
در همين حين كسي وارد شد درگوشي چيزهايي به هم گفتند. خيلي سريع مرا به سلول برگرداندند. تا صبح در سلول ماندم. چند لحظه بعد صداي فريادها و ضجه هاي يك مرد را كه طبق معمول با نوحه آهنگران درآميخته بود مي شنيدم و از شدت ناراحتي بي اختيار با فريادهاي او گريه مي كردم. شنيدن فريادهاي انسانی ديگر زير شكنجه از خود شكنجه شدن تلخ تر و دردناك تر است. با هر فريادي كه او مي كشيد گويي به تمام پيكره، روح و روان من ضربه وارد مي كنند. ساعتي گذشت و صداي فریاد مرد ديگري به آن ناله ها اضافه شد. به نظر می رسید كه صدا مربوط به ضربات شلاق است. تا صبح هر ازگاه صداي فرياد زير شكنجه همراه با صداي نوحه به گوش مي رسيد. شايد ساعت پنج سحرگاه بود كه ديگر آن هنگامه به پايان رسيد. روز بعد پاي خود را تا زانو سياه، كبود و ورم كرده و بسيار دردناك تر يافتم. زخمهاي روي پايم كه گويا دنباله لبه كابل روي آن را متلاشي كرده بود، عفونت كرده بودند. با دستهايم خيلي نمي توانستم كاري كنم. دو انگشت دست راستم در رفته، ورم كرده و تا مچ كبود بود. دست چپم هم ورم كرده و كبود شده بود.
محل لگدهايي كه با پوتين به سر، كمر و شكمم خورده بود همچنان درد می کرد. وقتي براي دستشويي مي خواستم بلند شوم در خود هيچگونه انرژي نيافتم. از اینکه پاسداري كه مرا به دستشويي مي برد، عجز مرا مي ديد، از خودم عصباني بودم. خود را به ديوار تكيه داده، سپس در را گرفتم و سعي كردم راه بروم اما پاي راستم در اختيار من نبود. مثل يك وزنه سنگين، دردناك و خارج از كنترل مي نمود. پايم وزن مرا تحمل نمي كرد و زانويم بي اختيار خم مي شد. سعي كردم پايم را دوباره به زمين گذاشته و وانمود كنم كه مي توانم راه بروم كه ناگهان درد وحشتناكي در اعماق وجودم دويد و مرا از پا انداخت و به زمين خوردم. پاسدار رفت و پس از دقايقي با يك چوب به عنوان عصا برگشت و آن را به من داد كه با كمك آن راه بروم. دقايق طولاني گذشت تا خود را به دستشويي برسانم. بايد در هر چند قدم مي ايستادم و نيرو و نفس تازه مي كردم. از شدت درد، نفس را در ريه ها پر مي كردم، مدتی نگاه مي داشتم و دندانهايم را براي تحمل هر چه بيشتر درد، محكم به هم مي فشردم و پس از چند قدم دوباره نفس عميق ديگري و دوباره چند گام ديگر.
از پنجره دستشويي مي شد فهميد كه دارد غروب مي شود. به سلول برگردانده شدم. پس از افطار دوباره اعلام شد كه بايد به بازجويي بروم. ديگر واقعا قادر به راه رفتن نبودم، حتي با آن چوب كه تكه اي از شاخه درخت بود و بعنوان عصا به من داده شده بود. چند بار تلاش كردم بايستم و راه بروم. اما غيرممكن بود. درد ناشي از آن را نمي توانستم تحمل كنم و هر بار به زمين مي افتادم. پاسداري كه بايد مرا به بازجويي مي برد رفت و به همراه يك چوب کوتاه برگشت. سر آن را به من داد و سر ديگرش را خودش گرفت و گفت با كمك عصا بدنبالش بروم. به همان سالن رفته و بر تخت شكنجه نشستم. سنائي با تمسخر گفت: جون مي ده براي كتك خوردن خودش ديگه مي دونه چيكار كنه! ولي واقعيت اين بود كه ديگر كمترين تواني براي ضربات كابل نداشتم. پايم را به تخت بستند و شروع به زدن كردند اما بين ضربه ها اين بار فاصله بود. كمي صبر مي كردند، سوالي مي پرسيدند و پس از مكثي دوباره ادامه مي دادند. اما شايد بيست تايي نزده بودند كه توان هر گونه واكنشي را از دست دادم. گويي ديگر به يك جسد ضربه مي زدند. با اصابت هر ضربه درد را كاملا احساس مي كردم اما ديگر كمترين تواني براي فرياد كشيدن نداشتم. گاه فقط از سر ناتواني ناله اي مي كردم و سعي مي كردم از حال نروم. اما رفتم. به سلول برده شدم. بعد از دقايقي بازجو آمد با يك دسته برگه بازجويي و توضيح داد كه از ابتدا شروع كرده و همه چيز را در باره هويت و فعاليتهاي خود بنويسم. كمي هم در باره احكام الهي و عفو و بخشندگي جمهوري اسلامي سخن گفت؛ اینكه اگر همكاري كنم تضمين مي كند در حكمم تخفيف داده شود و گفت كه مي توانم زنداني خود را بخرم! چگونه؟ نمي دانم...!

فرداي آن روز بازجو به سلولم آمد و خواست كه برگه هاي بازجويي را بخواند. اما من هيچ ننوشته بودم. با عصبانيت چند لگد به پشت و كمر من پرتاب كرد و با آن ميله باريك فلزي كه تقريبا هميشه در دست داشت، چند ضربه به سر و كتفم كوبيد. بهانه آوردم كه چون انگشتان دستم در رفته اند نمي توانم بنويسم. فرياد زد: خبيثه دستت عليل شده، دهنت چرا باز نمي شه. آن را هم باز مي كنيم. خشم و عصبانيتش را مي توانستم در لحن صدا، حالت چهره و واكنشهايش احساس كنم.
سپس پاسداري را صدا زد و به او گفت كه آب گرم بياورد. پس از دقايقي او با يك كاسه آبگرم كه در يك سيني گذاشته بود به سلول آمد. بازجو گفت: انگشتهايت را در آب گرم ماساژ بده تا بتواني بنويسي وگرنه دستانت را مي شكنيم تا واقعا نتوني ديگه چيزي بنويسي.
هرگاه او به سلول مي آمد تمام اضطراب وجود مرا مي گرفت و احساس انزجار مي كردم چرا كه غالبا در باره احكام اسلامي و فتواهاي مربوط به امور جنسي حرف مي زد كه هيچ ارتباطي با موضوع بازجويي من نداشت. ترجيح مي دادم بروم روي تخت شكنجه تا اينكه او درسلول من بنشيند و در باره اينگونه مسايل حرف بزند. همچنان كه در سلول نشسته بود مرا واداشت كه انگشتان خود را در آن آب گرم ماساژ دهم اگر لحظه اي متوقف مي شدم با آن ميله باريك و آهني به سر يا كتف يا كمرم ضربه ي محكمي مي زد. دلم نمي خواست جلوي او شدت درد يا ناتواني خود را بروز دهم. در حاليكه انگشتانم را در آبگرم ماساژ مي دادم از شدت درد بي اختيار اشك از چشمهايم روان شده بود بي آنكه قصد گريه داشته باشم. در اين لحظه صدايش كردند و رفت و من كه خود را تنها يافتم زدم زيرگريه.
بعد از چند روز توانستم بنويسم. اما هر بار بعد از خواندن آن به سلول مي ريختند و مرا زير مشت و لگد مي گرفتند. برايشان فرقي نمي كرد شب، نيمه شب، روز يا هر وقت ديگر. چند روزي نگذشته بود كه پاي من بشدت عفونت كرد. كبود و ورم كرده و ناتوان از راه رفتن. تا دستشويي مي خزيدم. در يكي از سلولها زني بود كه به دلایل سياسي دستگير نشده بود. او هنگام رفتن به دستشويي مرا همراهي مي كرد چون ديگر قادر به راه رفتن حتي با آن عصاي كذايي نبودم. در دستشويي هم بدون كمك او قادر به نشستن و برخاستن نبودم. چنانکه می گفت او را در رابطه با يك باند قاچاق مواد مخدر دستگير كرده بودند. او زني ساده دل و شهرستاني بود بسيار مهربان و با لهجه اي شيرين.
اولين بار كه در دستشويي در آينه خود را نگاه كردم، خودم را نشناختم. زير چشمهايم كاملا گودرفته و سياه شده بود. بشدت وزن كم كرده بودم و زرد، رنگ پريده و بيمارگونه. هميشه در دستشويي بايد يك فصل بازجويي هم به او پس مي دادم. مي گفت: تو را چرا گرفته اند. چرا با تو اينجوري مي كنن. چيكار كردي كه باهات اينطوري مي كنن. وقتي براش توضيح مي دادم. از وحشت از من مي خواست كه آرام حرف بزنم. و بعد در گوشم پچ پچ كرد كه اينها مي گويند تو محدورالدمي. معني اش چيه؟ البته نمي توانست اين عبارت را بدرستي تلفظ كند و همين باعث خنده من شد و لحظه اي از دردها فارغ شدم.
براساس احكام جمهوري اسلامي هر كس كه در برابر نظام ولايت فقيه يا نظام امام عادل بايستد، كشتن او واجب و زخمي اش را بايد زخمي تر كرد كه كشته شود. اين معني عبارتي بود كه او را شگفت زده كرده بود. به هنگام دستگيري به خانواده ام گفته بودند در رابطه با مواد مخدر است و آنها بشدت تعجب كرده بودند. اما چون در سال ٦٠هم يك بار دستگير شده و همين بهانه را آورده بودند، این بار خانواده ام خيلي شوكه نشده بودند. طبیعی است که باور نکرده بودند. هيچ خانواده اي باور نكرد. بعدها دانستم به بسياري از خانواده هاي زندانيان سياسي به هنگام دستگيري فرزندان يا عزيزانشان همين بهانه را می آوردند.
پاي راستم تا بالاي زانو به شدت سياه، كبود و ورم كرده بود و روي آن چند زخم عميق قرار داشت كه خونريزي كرده و حالا عفوني شده بود. تنها مواد دارويي كه در اختيار من گذاشتند، به اصطلاح "دواگلي" و مقداري پنبه غيراستريل كثيف و بدون محافظ بود كه شايد همين موجب عفونت بيشتر زخمهاي پاي من شد. به هيچ وجه نمي توانستم بدون آن عصاي چوبي و كمك و همراهي آن زن قدم از قدم بردارم. كبودي و عفونت همچنان گسترش پيدا مي كرد. گويا امكانات پزشكي در آنجا موجود نبود بنابراين مرا از كميته مركزي به زندان اوين بردند. به يك دوراهي رسيديم. يكي به دهكده اوين مي رفت و مسير ديگر با سراشيبي تندي به زندان اوين. بازجو گفت مي دوني به اين مي گن پيچ توبه!
از يك در بزرگ آهني با ماشين وارد شديم. در محوطه اي باز يك نفر كه ظاهرا گفته مي شد پزشك است، پاي مرا وارسي كرد. در راه بازگشت از اوين به كميته مركزي بازجو پرسيد: مي دوني او كه بود؟ شيخ الاسلامي! ببين گنده هاتون تواب شدن.
و خلاصه تا رسيدن به كميته مركزي (يك) از اينكه در اوين "واو" را از دل آدم بيرون مي كشند و كسي آنجا تاب نياورده و همه چيز را گفته؛ و اینکه آنجا مثل كميته از رافت جمهوري اسلامي خبري نيست، داد سخن داد. با خود فكر كردم اگر اين رافت است حتما در اوين سلاخي مي كنند. زمان افطار ناگهان در با شدت به هم كوبيده شد و بازجو و دو پاسدار ديگر وارد سلول شدند و بعد از مشت و لگد و ناسزا مرا از سلول بيرون كشانيدند. در واقع مرا به روي زمين مي كشيدند. از چند پله بالا رفتيم مرا سوار يك ماشين كردند. دقايقي نسبتا طولاني با ماشين مسيري را طي كرديم. ضمن اينكه چشم بند داشتم از من خواسته بودند كه سرم را روي زانو بگذارم. از صداي چرخ هاي ماشين متوجه شدم در يك محوطه خاكي يا شني يا چيزي شبيه آن هستيم. مرا از ماشين بيرون كشيدند. ....