۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه

- تنديس زيبا


"سنگی که طاقت ضربه های تيشه را ندارد، تنديسي زيبا نخواهد شد. از زخمه تيشه خسته نشو که وجودت شايسته تنديس است."

من زندگي را در آينه گريه كردم و از چشمانم نه اشك، كه واژه می باريد. واژه هايي كه درد مي كشيدند. آه مي كشيدند. مي خواستم نوازششان كنم، دستانم زخمي بودند. دلم زخمي تر، تنهاتر.

اتاقم داشت از واژه پر مي شد. از واژه هايي عبوس كه درد مي كشيدند. آه مي كشيدند و من تنها بودم و زمستان بس بلند بود و بيداد مي كرد. سرمايي سخت استخوانم را مي سوزاند. چشمانم را مي سوزاند و واژه هاي اشك بار دو چشمم يخ مي زدند.

در بسترم غلتيدم. لرزه ي اندامم امان از من بريده بود و شقيقه هايم كه تير مي كشيدند و قلبم ... آخ ... قلبم كه درد مي كرد از تنهايي... چشمانم پر از اشك مي شوند و اشكهايم درد مي كشند و من نمي توانم نوازششان كنم. دستانم زخمي است. دلم زخمي تر، تنهاتر. به سوي پنجره مي روم. به بيرون خيره مي شوم. به هيچ جاي معلوم. و بيرحمي سرما، طاقت نفس كشيدن را از من مي گيرد. قلبم تهي مي شود. در هم مي شكنم. درهم شكسته ام. سنگسار شده ام. بردار شده ام.

و تو آن سوي پنجره آرام نشسته اي و به من مي خندي. خنده اي مشمئز كننده از سر بي دردي. سنگيني اش روي روح بي تاب من، همچون عبور دست و پاي چندش آور و ماجوج عنكبوتي متعفن است.

بر مي گردم. دوباره به آينه بر مي گردم و نقطه اي دور را در آن جستجو مي كنم. حفره اي عميق، خالي و سياه در قلبم. آه .... نا اميد شده ام و سرسختي جانكاه زمستاني بلند مرا مايوس كرده است.

بر مي گردم. دوباره به آينه برمي گردم و ياس را توي آينه، در آن حفره ي عميق، خالي و سياه فرياد مي كشم. با چشماني از درد آكنده. انگشتانم بر آينه روي نقش صورتم طرح علامت سوالي مي كشد. نمي شناختمش. مي شناسمش.
بر مي خيزد. دوباره با جان ناميرا. "شب هاي دراز و سرد"؛ "روزهاي خالي و بي هدف" را انكار مي كند. عصيان مي كند. و در شعله هاي عاصي انساني خويش تنديس زيباي زنانگي اش را نقش مي بندد. پنجره مي شكند.

هیچ نظری موجود نیست: