ني لبك هايي كه انسان را سرودند
مهناز قزلّو mahnaz_ghezelloo@hotmail.com
۱۳۹۳ خرداد ۱۹, دوشنبه
۱۳۹۳ خرداد ۱۸, یکشنبه
مهناز قزلو
درخت خاكستري
هرگز سيب نداشت
حوا،
فرسوده از وديعه ي خلقت
حوايي ديگر را نقاشي مي كرد
و دستان آدم
خاطره ي گرم حضور أدم را
در تخيلي هويت زدا
باز مي يافت
نه رودخانه سيب را تطهير كرد
نه دريچه اي هشيار
شانه هاي لبخند را
از مرگ تكانيد
زير شال آشنايي
قلب،
تصوير ايزد خرد را
مثل نگاره اي ناتمام
در كنار تجلي اندوهناك فريب
آذين مي بست
مارها، هماره مظهر تقدس اند
آخرين ترانه ي بي قهرماني
بيست و هشت آوريل دوهزار و چهارده - استكهلم
اما گلدمن:
"زندگی با همه ی گونه گونی و کمالش هنر است، والاترین هنر. انسانی که جزئی از جریان زندگی نیست هنرمند نیست و این که چقدر خوب غروب خورشید را نقاشی می کند یا قطعه ای موسیقی دل انگیز و رویایی تصنیف می کند اهمیتی ندارد. بی تردید این بدان معنا نیست که هنرمند باید عقیده ای تردید ناپذیر داشته باشد، اما به این معنا است که او باید بتواند تراژدی زندگی میلیون ها انسان را که محکوم به محرومیت از شادي و زیبایی در زندگی هستند احساس کند. الهام بخش یک هنرمند واقعی هرگز کارگاه نقاشی نبوده است. هنر بزرگ همیشه به سوی انسان ها، به سوی امیدها و رویاهای شان و درخششی که روح آنها را به آتش کشیده، رفته است."
"زندگی با همه ی گونه گونی و کمالش هنر است، والاترین هنر. انسانی که جزئی از جریان زندگی نیست هنرمند نیست و این که چقدر خوب غروب خورشید را نقاشی می کند یا قطعه ای موسیقی دل انگیز و رویایی تصنیف می کند اهمیتی ندارد. بی تردید این بدان معنا نیست که هنرمند باید عقیده ای تردید ناپذیر داشته باشد، اما به این معنا است که او باید بتواند تراژدی زندگی میلیون ها انسان را که محکوم به محرومیت از شادي و زیبایی در زندگی هستند احساس کند. الهام بخش یک هنرمند واقعی هرگز کارگاه نقاشی نبوده است. هنر بزرگ همیشه به سوی انسان ها، به سوی امیدها و رویاهای شان و درخششی که روح آنها را به آتش کشیده، رفته است."
مهناز قزلو
دامن مادربزرگم را آزاد كنيد
پيراهن بهاري مادرم را
همانكه پر از نقاشي هاي عاشقانه است
دختري با گونه هاي گل انداخته
پشت پنجره اي چوبي
كه پر از عطر ياس و شكوفه هاي سيب است
راه ها،
جاده ها
كوچه ها را آزاد كنيد
بگذاريد بيايند
تا بدانيم كجا مي خواهيم برويم
موهاي پريشانم
روي دست كسي
رد خون مي گذارد
بيست و يكم آوريل دوهزار و چهارده- استكهلم
مهناز قزلو
هزاره ها از عمرم مي گذرد
و هر موي من
از حادثه اي تلخ
سپيد است
با شكوفه هاي انار
موهايم را رنگ مي كنم
پيچك هاي خزنده ي اطلسي
لبخندم را مي آرايند
و توت فرنگي هاي بي فلس
بر آوندهاي سرخ لبانم
بوسه مي زنند
دست خودم نيست
بر ساقه هاي ساده ي ريزوم
عاشقانه پيوند خورده ام
بتاريخ همين اكنون / دوازدهم آوريل دوهزاروچهارده - استكهلم
مهناز قزلو
اهل زمين
-------
تپش قدم هايي كه رانده مي شوند
در زادگاه تلخي هاي شفاف
سكوت را خطر نمي كنند
حق با توست
كنار واقعيت راه نرو!
آب هاي ساكت غمگين
هوش جاذب سفر را
از ياد برده اند
هراس سروده هاي تشنه
لبهاي زخمي مسافري ست
كه خوشبختي را
برعهده نمي گيرند
دست زمان را رها كن
دغدغه ي هشيار شكستن
و اندام هاي كهربايي خاموش
نه! به من دل نبند
نه بوسه ترا به من نزديك مي كند
نه پنجره هاي بسته، دور
بليط همه دنيا را گرفته ام
تا اهل زمين شوم
يازده آوريل دوهزاروچهارده
مهناز قِزِلّو
"سرِ راهِ خودت نایست"
------------------
آنتن هایی که معجزه را می گیرند
و هراسشان همه، تاسی ست!
و بینی های کج!
و قدهایی کوتاه!
تلویزیون را باید شکست!
رو به نسیم که بروی
سرخوشی ات می لغزد
ناپیدا می شوی
در قواره های غناس
و دردهای حقیر
سرِ راهِ خودت نایست
نخل های سرکشِ ساحل های بی صدف
برگ های دفترِ شعرم را می شناسند
و سلول هایی که در آنها زیستم
دانه های برف
بی اعتنا به تمنایم باریدند
دانه های باران
با جرعه های شیشه ای اشک
نگاهم از پنجره
گاهی که خم می شد
از تردیدها که بگذری
خیال نکن شاخه ی یقین
ترک می خورد
اثباتِ ثباتِ شک، همیشه
مثلِ یک صندلی سرد
لبخندت را تلخ می کند
حماقتی که بغض را هم مچاله می سازد
بگذار غرورِ هیولایی ام را بشکنم
همین ضخامتِ بی خاصیتِ مزمن
که عشق را
به گونه ی آخرین لبخندِ یک اعدامی
تخمین می زند
یکم آوریل دوهزار و چهارده - استکهلم
اشتراک در:
پستها (Atom)