۱۳۹۲ آذر ۲۷, چهارشنبه




پفيوزها!

چرا چرتكه مي اندازيد
قلب را مگر مي شود شمرد

بادهاي خاكستري
طرف راست جاده را كه گرفتند
به گنگي رسيدند
همانجا كه تابلوي توهم ممنوع نزده اند

ببين آخر چه مي كشم من
كفش هاي يارانم را 
از جوخه هاي اعدام آورده اند
و خود به پاي اشان اندازه مي كنند
مهتاب را هم كه نقاشي كنند
جاي زخمهاي دلم هميشه باراني ست
و به صورتم سيلي مي زند

پاك يادشان رفته انگار
پاي هر دار نبض شان نمي زد 
از سر درد... نه! 
از انزالي زودرس در ارتعاش سرب
از انتظار واژه ي آتش
كه ابد هربار كه تاس مي انداخت
دلش هوري! مي ريخت
جفت هيچ نشود

سيزده دسامبر ٢٠١٣- استكهلم

هیچ نظری موجود نیست: