۱۳۹۲ دی ۹, دوشنبه






مهناز قزلو

چرا وقتي بايد حرف بزني
خفقان مي گيري
سكوتي رذيلانه
قل قلك ات مي دهد، هان!

اسمم را مدام خط مي زني
اما... من اينجا ايستاده ام
و چشمهاي بسته ي تو
حضور مرا نفي نمي كند

تو همچنان از خودت دور و دورتر مي شوي
آنقدور دور كه ديگر شبيه "هيچكس" شده اي
خاطرت باشد حفره هاي خالي احساس
با دروغ پر نمي شوند
و هيچ قايقي بي سرنشين
به آنسوي آرزو نمي رسد

تو در خود پكيده اي
مثل جسدي كه بر آن كافور پاشيده اند
و لبخندت آنقدر مصنوعي ست
كه مصاحبه هاي تلويزيوني و حساب هاي بانكي
معني آن را مي فهمند
قيمتت خيلي ارزان ست

روي نام ياران من راه مي روي
و لذت سكرآور پول و نام
بي تاب ات مي كند
نمي دانستم يك روز
گلوله ها و طناب ها
براي آشغال هايي مثل تو
كيسه هاي زر بدوزند

٢٨ دسامبر ٢٠١٣- استكهلم


هیچ نظری موجود نیست: