۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

استبداد دینی و دین استبدادی


مهدی مظفری 
به گمان،اولین بار واژه   "استبداد دینی" را آیت‌الله شیخ محمد حسین نایینی بکار برده و آن در کتاب " تنبیه الامه و تنزیه المله" که در عصر مشروطه نوشته شده است. حال بر من خرده نگیرید اگر کس دیگری قبل از اواین اصطلاح را به کار برده باشد.  اینجا بحث  تاریخ لغت نیست. بحث مفهومی‌است. نایینی استبداد را بطور اعم به استبداد سیاسی و استبداد دینی تقسیم می‌کند و لاقل در دو جا میگوید: "قلع این شجره خبیثه و تخلص از این رقیت خبیسه  ]  کذا [ ....در قسم اول، اسهل و در قسم دوم در غایت صعوبت و بالتبع موجب صعوبت علاج قسم اول خواهد بود (ص ۲۷). نایینی در تحلیل خود، استبداد دینی را چنین تعریف می‌کند: که آن عبارت از "ارادت خود سرانه است که منسلکین  در زی‌سیاست روحانیه بعنوان دیانت اظهار و ملت جهول را بوسیله فرط جهالت و عدم خبرت به مقتضیات کیش و آیین  خود به اطاعتش وا میدارند" (ص ۱۰۸) و نتیجه می‌گیرد که علاج شعبه استبداد دینی "اصعب  و اشکل  همه و در حدود امتناع  است" (ص  ۱۲۵). این مجتهد  تیز هوش انگشت بّر نکته  مهمی ‌می‌‌نهد: از بین بردن استبداد دینی بسیار مشکل و بل محال است. نایینی سبب اصلی را جهل مردم میداند. این نکته هم درست است  اما کافی ‌نیست. به نظر من مشکل از بین بردن استبداد دینی نه ‌تنها جهل مردم ، بلکه دلیل مهم تر آنست که استبداد دینی را نمی‌توان با تکیه بر دین به نظام غیر استبدادی دینی تبدیل کرد. بعبارت دیگر اگر جهل مردم هم نباشد ، نمی‌توان از جایگاه دین به تنهایی‌  مشروعیت نظام حکومتی دینی را زیر سوال برد. مگر آنکه منتقدان دینی  بتوانند تناقضات آشکار آن نظام  را با مرجع کلان نظام به روشنی نشان دهند.  اگر در اینجا بحث را به شیعه  و تحقق تاریخی‌  (فرماسیون هیستوریک) شیعه  محدود کنیم، میبینیم که مرجع کلان شیعه دو چیز است. یعنی ‌آن مرجعی که واقعیت تاریخی‌  پیدا کرده و نه ‌آن مراجع اسطوره ای. مرجع نخست همانا حکومت پیامبر اسلام در مدینه است (۶۲۲-۶۳۲ میلادی). پس از ایشان، جانشینش در سقیفه بنی ساعده تعیین شد که از نظر شیعه این اولین " کودتای انتخاباتی "  در اسلام است.  مرجع دوم حکومت علی‌ابن ابیطالب، امام اول شیعیان است (۶۵۶-۶۶۱ میلادی).  تجلی ‌حکومت شیعه در دوران معاصر همین جمهوری اسلامی است در ایران.  حالا، منتقدان دینی، یعنی ‌همین نواندیشان اسلامی و ملی‌مذهبی‌ها و همه آنان که از دیدگاه دین (اسلام شیعی)  بر جمهوری اسلامی خرده میگیرند، باید روشن کننند که نقد آنان به ماهیت این نظام است، یعنی ‌به همین قانون اساسی ‌موجود یا نقدشان متوجه طرز حکومت است. می‌دانیم که اکثریت قریب به اتفاق آنان، نقد ماهوی ندارند. تنها افرادی و گروه‌هایی ‌اخیرآ از اصل ولایت فقیه اظهار نارضایتی کرده اند. هر چند به آن رای داده بودند که `مطلقه ` بعد افزوده شد. بنابراین اشتباه نکرده ایم که بگوییم، نقد این دین مسلکان ، نقد بر طرز حکومت است. یعنی ‌معتقدند که اسلام باید حکومت کند و قانون اساسی ‌موجود هم اجرا شود، منتها بدون تنازل. این کارما را آسان تر می‌کند چون نیازی نیست به قرآن و سنّت یعنی ‌گفتمان محوری  و شالوده ماهیت رژیم بپردازیم و میتوانیم به نحوه اجرایی آن بسنده  کنیم.
در همین راستا، برخی دیگر از همین منتقدان متدین  که رادیکال ترند، ادعا می‌‌کنند این اسلام که حکومت کنونی ‌دینی اجرا می‌‌کند، اسلام واقعی نیست بی‌آنکه به ما نشان دهند  آن اسلام   واقعی کی‌   و کجا واقعیت  تاریخی ‌پیدا کرده  است. یا اینکه این هنوز فقط یک پروژه است و در آینده ‌محقق خواهد شد. اگر بگویند، واقعیت تاریخی ‌پیدا کرده، بهترین گواهشان همین دو مرجع کلان است که اشاره شد و ذیلا به  آن پرداخته می‌‌شود. اگر هم بگویند فقط یک پروژه یا به عبارت دقیق تر یک ` وعده `  است، در این صورت اگر همان نظریه انتظار (مهدی موعود) نباشد ، دست کم شقی ازآنست که در مقام خود بعنوان  یک اوتوپیا محترم است. حال برویم سر مساله دو مرجع کلان.
مرجع کلان اجرای حکومت ناب اسلامی، حکومت محمد است درمدینه و مرجع کلان اجرای حکومت ناب شیعه، حکومت علی‌است. بنابراین، برای آنکه نقد این نو اندیشان اسلامی مستند باشد باید اینان یک تحقیق تطبیقی انجام دهند و مورد به مورد، تخلفات رهبری جمهوری اسلامی را از راه محمد و علی‌نشان دهند. فقط در این صورت است که نقد آنان اعتبار پیدا خواهد کرد. من ندیدم کسی‌   از این جماعت چنین کاری کرده باشد. شاید هم اینان میدانند  که انجام چنین تحقیقی نتیجه عکس به بار  خواهد آورد. چون کسانی که حکومت مدینه و حکومت کوفه را مطألعه  کرده اند می‌‌دانند که طرز اجرای حکومت خمینی  و خامنه‌ای با طرز حکومت محمد و علی‌  فرق ماهوی چندانی  ندارد. باور نمی  کنید به تمام مراجع معتبراسلامی رجوع کنید: از جمله ابن اسحاق ، ابن ندیم، ابن کثیر، طبری،  بلاذری،همه مسلمان و همه از متقدمان. ببینید در این ده‌‌‌سال حکومت پیامبر (که اتفاقا خمینی هم ده‌‌‌سال حکومت کرد) در مدینه و حوالی آن چه گذشته است. تمام، ضرب، ضربا، ضربوا بوده.   قتل و خونریزی، جنگ و چپاول. ده ها  ` خاوران `. هر مسلمانی که  انتقاد میکرده، با چماق ` نفاق `  کوبیده می‌شده. محمد ، هم پیامبر بوده، هم رییس حکومت بوده، هم فرمانده نظامی، یعنی‌همه کاره بوده است. اگر این ولایت مطلقه نبوده، پس چه بوده؟ نگاه کنید به اختیارات رهبر جمهوری اسلامی در  اصل ۱۱۰ قانون اساسی‌ . طابق النعل بالنعل با اختیارات پیامبر منطبق است. دوران علی‌ابن آبی طالب، باز جنگ داخلی، طلحه و زبیر و عایشه و معاویه. مقایسه کنید با وقایع ۸۸.  می  بینید که ` سید علی` ‌از ` امام علی` ‌رئوف تر هم  هست! بجای کشتن،` آقا ` به حصر خانگی اکتفا کرده!  دست و پا بریدن نیز هم آن زمان رواج داشته و هم حالا. و هردو با رأفت اسلامی. خمینی می‌نویسد: " حضرت امیر المومنین (ع) بعد از این که دست دو نفر دزد را قطع می‌کند چنان نسبت به آنان عاطفه و محبت نشان میدهد و معالجه و پذیرایی‌  می‌کند که از مدّاحان حضرت میشنوند" (ص ۱۱۰، حکومت اسلامی) . حالا،  در جمهوری اسلامی حتما، پس از قطع دست  و پا، یک سیگار آتش میزنند و لای لب طرف می‌گذارند تا رأفت اسلامی انجام گرفته باشد.  پس کجای این رژیم غیر اسلامی یا ضد اسلامی است؟ اگر هست، رو کنید، دلیل بیاورید. این مشکل با نامه نگاری و گله گذاری حل نمیشود. 
با ذکر  ضرب، ضربا، ضربوا ، یاد خاطره‌ای افتادم. محمد رضا شجریان  و من، هر دو در مهدیه  حاجی عابد زاده، هفته‌ای دو، سه شب درس عربی میخواندیم. جامع المقد  مات و صرف میر و صمدیه و اینطور چیزها. برای یاد گرفتن رفع و نصب ، همین  فعل  `ضرب`را یادمان میدادند: ضرب زید عمرا. گویی‌که فعل دیگری در عربی پیدا نمی‌شد که به بچه‌های ده ‌‌‌دوازده ساله یاد بدهند. چه بسا، در عکس  العمل به همین ` ضرب ، ضربا ` بود  که  سال‌های سال بعد این هنرمند بلند آوازه، ترانه  بس زیبایی خواند که بسیاری از ما شنیده ایم:   `تفنگت را زمین   بگذار ` . نفسش گرم!
کوتاه سخن، نو اندیشان دینی نمیتوا نند با استناد به دو مرجع کلان، ثابت کنند که نحوه حکومت خمینی یا لاقل خامنه‌ای(چون بیشتر اینان خود از مباشران امام راحل بوده اند) در تضاد با نحوه اجرای حکومتی محمد و علی‌است.ایضاً، اینان نمیتوانند ثابت کنند که  در شرایط مساوی از خمینی و خامنه‌ای  مسلمان ترند  یا اصولا مسلمانان بهتری هستنند. بر اساس چه معیار ،چه مرجع و چه ضابطه ای؟ بطور کلی‌ ،هیچ حکومت دینی نیست که استبدادی نباشد. حکومت دینی غیر استبدادی وجود خارجی‌  ندارد. اگر کسی‌سراغ دارد، نشان دهد.  این گفته بدان  معنا نیست که هر گونه حکومت غیر دینی ضرورتاً غیر استبدادی است. حکومت‌های سکولار استبدادی فراوانند. منتها، تجربه تاریخی ‌نشان  داده که فقط از طریق  سکولار می‌توان به حکومت غیر استبدادی رسید، نه‌از راه دین. تجربه تاریخی  این را هم نشان داده که در یک رژیم سکولار مثل ترکیه،  اسلامگرایان  نیزمیتوانند بطور دمکراتیک و مسالمت آمیز  به حکومت برسند. اما در یک رژیم دینی،  رسیدن سکولار ها  به حکومت، نه  ‌تنها غیر ممکن بل غیر قابل تصور است.
در این نوشته ،فقط به طرح سوال اکتفا  شد، به مشکلات نقد دینی حکومت از درون دین اشاره شد و باز به اشاره، راهی‌  برای برون رفت ارائه گردید.

 ۲۷ دسامبر ۲۰۱۱
مهدی مظفری
mehdi@ps.au.dk


۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

چرا دین نمی‌تواند پایه دمکراسی باشد؟


مهدی مظفری
مهدی مظفری
 به سه دلیل دین نمیتواند پایه دمکراسی باشد.  اول اینکه  نقش دین ایجاد دموکراسی نیست. هیچ دینی وجود ندارد که که رسالت خود را  ایجاد دموکراسی  یا حتا  بسط  آن اعلام کرده باشد.  آیا کسی‌ دینی می‌‌شناسد که پیامبرش وعده دمکراسی به پیروانش داده باشد؟ اگر چنین نیست، بنا بر این اصولا بحث دین و دمکراسی و به طور مشخص تر اسلام و دمکراسی که این همه کتاب و مقاله راجع به آن نوشته میشود اصولا موضوعیت ندارد. یعنی‌ بحثی‌ است بدون معنی و عاری از موضوع. بحث جنبی مرتبط با این بحث، مساله تضاد یا همسانی اسلام با دموکراسی است. این بحث هم به جایی‌ نه‌ می‌رسد چون نتیجه بحث موکول به  تعریف خود اسلام است. اگر اسلام را قرآن و سنت پیامبر و  حکومت مدینه و تاریخ اسلام بگیریم، از دل‌ هیچ کدام از اینها، نه‌ دمکراسی بیرون میاید و نه‌ تطابق اسلام با دموکراسی. اصل شورا را پیش میکشند. نه‌ شورای زمان پیامبر مرکب از عشره مبشره، نه‌ `سقیفه بنی  ساعده و نه‌ شوراهای بعد، کوچکترین ربطی‌ به پارلمانتاریسم دمکراتیک ندارد. به همین دلیل ساده که پارلمانتاریسم دمکراتیک ، تقنینی است و شورای محمدی،  در بهترین وجه،مشورتی است.
دوم اینکه، دین  اساسش بّر اعتقاد نهاده شده ودمکرسی بر قرارداد. رابطه دین رابطه عمودی است، رابطه فرد است با موجودی فرا انسانی‌، در حالی‌ که رابطه دمکراتیک، رابطه ایست افقی، یعنی‌ رابطه انسان با انسان. یا به عبارت دقیق تر، رابطه شهروند با شهروند. این تفاوت ماهوی بین روابط، از حوزه ادیان هم بالاتر رفته و اختلاف اساسی‌ بین افلاطون و ارسطو هم هست. بهترین و ساده‌ترین جلوه این  اختلاف در نقاشی معروف رافائل  از فلاسفه نقش بسته است. آنجا میبینیم که افلاطون کتابی‌ را به طور عمودی در دست گرفته و دست دیگر را بالا برده و با آنگشت چیزی را در آسمان نشان میدهد. این چیز، همان مثل معروف افلاطونی است. یعنی‌ جامعه بشری باید خودرا با اصولی‌ که در جایی‌ که بالا تر از اوست تطبیق دهد. ارسطو به عکس، کتابی‌ را افقی در دست گرفته و دست دیگر را نیز افقی دراز کرده. آن‌هم بی‌ آنکه با انگشت سبابه به خواهد چیزی را نشان دهد. ارسطو میگوید، مثلی خارج از اجتماع بشری وجود ندارد و انسان‌ها باید خودشان مثل خود را بسازند. به عبارت  دیگر، انسان خود باید قانون دلخواه خود را وضع کند، نه‌ خدا! این اساس تفاوت ماهوی دین و دمکراسی هم هست. نتیجه منطقی این فرضیه آن است که اعتقاد و قرارداد را نه‌ می‌توان هم عرض یک دیگر قرار داد.برای آنکه ما قرارداد دمکراتیک به بندیم، نیازی به اعتقاد دینی یا هر اعتقاد دیگر نیست. اما هر معتقدی می‌‌تواند به قرار داد دمکرتیک به پیوندد. از این روست که پهنه دمکراسی از  پهنه دینی گسترده تر است.  پهنه گسترده دموکراسی، هم روشنگران اسلامی و هم حکمرانان  جمهوری اسلامی را که هر دو از ` مردم سالاری دینی`  سخن میگویند بر انگیخته تا به تسخیر آن پهنه به کوشند. نه‌ برای ایجاد دموکراسی لیبرال متعارف، بلکه برای غصب دمکراسی به سود دین.  یعنی‌ به زنجیر کشیدن فکر بنیادین دمکراسی و سجود آن در برابر بت حجر الاسود.
سوّم آنکه، واحد دین، مومن است و واحد دموکراسی شهروند.دین شهروند نمیشناسند. مومن آنند که امّت دینند. اینان از حقوقی بر خوردارند که دیگران از آن محرومند.در دمکراسی همه از حقوق یکسان بر خوردارند، خواه مومن باشند یا کافر یا هر چه دیگر. این اصل است و حال آنکه اصل در دین، تبعیض است. فکر می‌کنم این مطلب آنقدر واضح است که بسط آن، اتلاف وقت خواننده میشود.
  اینجا اگر  ادامه بحث را فقط به ادیان ابراهیمی محدود کنیم، باید  بگوییم  که هیچیک از این ادیان نه‌ زاینده دموکراسی است و نه منطبق با دموکراسی. زیاده خواهی‌ هم نمی‌توان کرد. نه‌ موسی، نه‌ عیسی و نه‌ محمد، هیچیک وعده دموکراسی نداده اند  که حالا بعضی‌  می‌‌خواهند به تولیت محمد  دمکراسی اسلامی بر قرار کنند. یهودیان و مسیحیان چنین ادعا ای ندارند. جریان دموکراسی در اروپا و جریان پر و تستا  نیسم، جدای از هم عمل کرده اند. در اروپا، رنسانس  کردند. یعنی‌، دین را کنار گذ  ا  شتند و به اصل  دموکراسی در یونان باستان روی آوردند. موج سکولاریسم آنقدر بالا گرفت که مسیحیت ناچار شد سر فرو آورد و برای ابقا خود با این موج همراه شد. آنان از این موج بیم نکردند، چنانکه آن تدارکچی اصلاح طلب شیرین سخن ما از     ’بیم موج  `  وحشت کرده بود!
 بود!
از این گذشته، در درون مسیحیت مفاهیمی نهفته بود که رفرماسیون را یاری داد. دو اصل: یکی‌ تئوری معروف به ` ثنویت سیاسی` یا ` دو شمشیر`. مسیح گفت: آنچه از آن قیصر  است، به او ده و آنچه از آن خداست به خدا. اصل دوّم: اصل تثلیث است. خدا با سه رویه . نه‌ آن خدای قهار یهودی و نه‌ آن خدای جبّار و رحیم و منتقم و مکار محمد. این بود که بین اصل تثلیث مسیحی‌ و تثلیث سیاسی منتسکیو اصطکاک ایجاد نشد. به عکس، وحدانیت سه بعدی مسیحی‌ با وحدانیت سه  گانه سیاسی جور شد. آری، مقننه، مجریه و قضاییه با هم اما جدای از هم.  این است خداوند سه رویه لاییک. این گونه همیاری‌های مفهومی‌ در اسلام وجود نداردو کار تطابق اسلام و دموکراسی را دشوار بلکه محال می‌سازد.
در واقع، مساله اساسی‌، نقطه عزیمت است. آیا اسلام و مسلمانی را باید اصل قرار داد یا شهروندی، آزادی و برابری تمام شهروندان را  . آشکار است که اولی‌ به دموکراسی نمی‌رسد. در بهترین وجه به نجات ` اسلام عزیز ` می‌‌انجامد که هنوز هیچ کس نتوانسته به ما بگوید، این غریق به ساحل کشیده شده چگونه موجودی خواهد بود. حتما باز ما را به فرمان  علی‌ مصطفی، شیر خدا  به مالک اشتر ارجاع می‌‌دهند! برخی‌ از طلایه داران نو اندیشی‌ اسلامی استدلال میکنند از این رو اسلام و مسلمانی را  نقطه عزیمت تئوریک قرارد داده اند که اکثریت مردم ایران مسلمانند. از اینرو حکومت ایران ناگزیر اسلامی خواهد بود. این استدلال به آن میماند که بگوییم چون قریب هفتاد در صد یا بیشتر فرانسویان کاتولیک هستند، پس باید   رئیس جمهور فرانسه پاپ باشد! حال آنکه درست بّر عکس، فرانسه لاییک‌  ترین کشور دنیا است. فرانسوی‌ها و دیگر  مردمان دمکرات بنا را بر شهروندی نهاده اند که پسوند آن میتواند کاتولیک بودن یا هر چیز دیگر بنا بر انتخاب آزاد خود شهروند  باشد. نو اندیشان اسلامی میخواهند پسوند را به پیشوند تبدیل کنند.  اسب درشگه را در عقب بسته اند. نقطه عزیمت قرار دادن مسلمانی به شهروندی نمی  انجامد. باز به مسلمانی بر میگردد.  از مسلمانی  که دموکراسی بر نمی خیزد، ولی‌ در دموکراسی شهروند آزاد می‌‌تواند مسلمان هم باشد. بنا بّر این، اگر هدف  نو اندیشان اسلامی وصول به دموکراسی است، اینان باید نقطه عزیمت تئوریک خود را از مسلمانی به شهروندی تغییر دهند. البته اصلاح اسلام حق مسلم ایشان است. هر  کار میخواهند  با اسلام عزیزشان  بکنند، بکننند. ولی‌ نمیتوانند دموکراسی را آنقدر تحریف کنند و بچرخانند تا بلکه آن دموکراسی مثله شده با چند تا قل هو الله و شعر حافظ و مولانا به کالبد اسلام بزک شده چسبانده شود.
در این نوشته کوتاه، استدلال شد که  نه‌ میتوان از ادیان به طور عام و اسلام به طور خاص  انتظار ایجاد دموکراسی داشت. هیچ دینی چنین ادعای نکرده. اما می‌توان بر اساس دین، حکومت ایجاد کرد. هم حکومت مسیحی‌ دراز مدت و هم حکومت‌های چند رنگ اسلامی داشته ایم. از حکومت پیامبر اسلام گرفته تاا راشدین و  خلافت های  چندگانه. حالا هم که در پرتو انقلاب شکوهمند، حکومت اسلامی در کشور بقیه الله بر قرار است. پس حکومت دینی جلوه خارجی‌ تاریخی‌ و واقعی‌ دارد. منتهی، حرف  این است که حکومت دینی دمکرتیک نه‌ وجود خارجی‌  و تاریخی‌ پیدا کرده و نه‌ میتواند پیدا کند. به عبارت روشنتر، اگر خواستار دموکراسی هستیم، نه‌ میتوانیم  اعتقاد دینی را نقطه آغازین قرار دهیم و نه‌ میتوانیم دو نقطه حرکت توأماً داشته باشیم، یعنی‌ هم مسلمانی و هم شهروندی.
  انتزاع  و انتخاب جوهر مدرنیته است. لاجرم باید انتخاب  کرد  .  یآ این یآاآن  .اما نه‌ هر دوو  نه   با هم.!
 2011دسامبر18


مهدی مظفری
mehdi@ps.au.dk


منبع: پژواک ایران

۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

نقد اسلام آزاد است


جلال ایجادی 


آزادی انتقاد نشانه آزادی بیان است و چنین امری یکی از بنیاد های جامعه دمکراتیک بشمار میاید. انتقاد اشکال گوناگون دارد که زبان طنزو گزندگی یکی از جلوه های آنست. انتقاد برانگیزنده است، منبع آفرینش است، با کهنگی سرمخالفت دارد. انتقاد نه نژادپرستانه است ونه ضد ارزش های انسانی است، انتقاد فرمان به قتل نمیدهد، دروغگو نیست وکینه کور ندارد، ولی انتقاد چه در سطح ، در اعماق ، چه تند و یا آرام، بله انتقاد یار فرهنگ است.

مخالفان نقد اسلام

نقد اسلام پس از 1400 سال و پس از سی سه سال حکومت اسلامی یک ضرورت تاریخی، فرهنگی، سیاسی واجتماعی است. من فکر میکنم که نقد این دین، با توجه به سابقه آن درسرزمین ما وبا توجه به عملکرد وتاثیر آن در ذهن و روح جامعه ونیز ویرانگری های آن در عرصه های گوناگون یک امر اساسی است. کسانی هستند که جز اثرات مثبت، چیز دیگری از اسلام نمی بینند. اینان باعتبار همخوانی اعتقادی خود نگاه انتقادی باسلام ندارند و یا رفتار های ناشایست وزننده حکومتی در جامعه را به یک برداشت و تفسیردور از اسلام "واقعی" موکول میکنند. کسانی دیگری هستند که یکی از عوامل اساسی بدبختی و سقوط ایران وجامعه وسیاست حاکم را همین دین اسلام میدانند. از نگاه جامعه شناسانه وضع کنونی جامعه نتیجه یک سلسله عوامل تاریخی و پیچیده وگوناگون میباشد، ولی ازمیان این دلائل عامل مذهب اسلام نیز نقش خودرا داشته واین نقش اساسی بوده است. روشن است که نگاه ها هرگز به نظر یگانه نخواهند رسید، در طول تاریخ اختلاف نظرات وبرداشتها گوناگون به تقابل خود ادامه خواهندداد ، ولی آنچه مهم است اینستکه هردیدگاهی با آزادی نظر بدهد.

ما در ایران در شرایط ترور فکری بسر میبریم. در ایران هیچ نظر انتقادی راجع به اسلام نمیتوان داد زیرا استبداد دینی هرصدائی را خفه کرده وفرد نقاد را بجرم ارتداد اعدام میکند. از این سیستم سیاسی حاکم بیش از این انتظاری نیست. در خارج کشور بحث در باره رفتاروواکنش روشنفکران مسلمان ونیز غیر مسلمان جهت جلوگیری از انتقاد نسبت به اسلام است. علیرغم اینکه ما در دمکراسی هستیم یا خودسانسوری وجوددارد ویا به طرق گوناگون سعی میشود از انتقاد نسبت به اسلام جلوگیری شود واین امر غیر قابل تحمل است. در واکنش بانتقاد نسبت به اسلام افراد به چند دسته تقسیم میشوند.

گروه یکم: روشنفکران محافظه کار هستند که بمضمون مبارزه نقادانه نسبت باسلام چه بسا ایرادی وارد نکنند، ولی خود شجاعت نداشته وسکوت میکنند. اینان خودرا زیر بار پرسش ها و تردیدها و ملاحظات فلج میکنند. اینان نگران حمله گروه تعرضی شیعه هستند وطرفدار خودسانسوری میباشند. اینان نظر دادن ووارد میدان مبارزه فکری شدن را بی اهمیت تلقی کرده و یا هزینه آنرا برای خود بالا میدانند. اینان نمیخواهند وارد میدان بازی شوند چون فشار بالاست وتا حدودی مرعوب فضای خفقانی هستند. البته از میان اینان کسانی نیزهستند که بطور اساسی باهمیت این مبارزه فکری اعتقاد ندارند وفشار تاریخی وروانی مستقیم و غیر مستقیم مذهب را در تحلیل های امروزی جامعه ناچیز میشمارند. در اینجا بحث دیدگاهی است و از نگاه من ندیدن نقش اسلام وشیعه در ایران یک اشتباه سترگ است. ایران با نقد اسلام میتواند به پیش برود، این نیروی روانی و فکری و اعتقادی، انحرافات عظیمی در جامعه ما بوجودآورد و یکی از عوامل اساسی بن بست کنونی جامعه ما میباشد. همانگونه که مبارزه فلسفی و فکری دراروپا علیه مذهب یک ضروت تاریخی بود و این مبارزه نقش برجسته ای در تحولات بعدی ایفا نمود، بگمان من نقد اسلام و تاریخ اسلامی در جامعه ما امری لازم ومهم است.

گروه دوم: روشنفکران سیاسی مصلحت گرا هستند که معتقدند مبارزه سیاسی علیه حکومت تعیین کننده است و به مبارزه ای که مسلمانان را بیازارد نباید دست زد، چرا که در جبهه ضد استبداد تشتت بوجود میاورد. این گروه مبارزه فکری علیه مذهب را وظیفه خاص متخصصان فلسفه میداند ویا حتا میتوان گفت که این گروه باهمیت مبارزه فلسفی وتئوریک علیه ایدئولوژی دینی اعتقاد ندارد و این امر را به یک زمان دور وناپیدا موکول کرده و بهرواین تلاش فکری علیه خرافات رااز دستور خارج میکنند. این روشنفکران مصلحت گرا به طبقه بندی در نقش ها دست زده ودیوار قطوری میان گروه های روشنفکری میکشند وافراد حساس به پدیده ها را منع از مبارزه تئوریک ونظری در عرصه دینی مینمایند. من فکر میکنم مبارزه در هر جامعه همه جانبه و گوناگون بوده و مرجعی نمیتواند وجودداشته باشد که مرحله بندی کرده و زمان این یا آن اولویت را تعیین کند. بعلاوه وحدت عمل سیاسی علیه استبداد که لازم است، هرگز بمعنای تعطیل شدن مبارزه فکری تئوریک و فلسفی نمیتواند باشد. هرفرد روشنفکر متناسب علاقه وسلیقه خود میتواند در هرزمینه ای که تمایل داشته باشد بنویسد و انتشار دهد. آزادی فکر یعنی همین و بعلاوه برای نقد خرافات دینی و آیات قرانی کسی نیازمند "مدارج اسلامی" نیست. برای هرکسی، عقل و مطالعه ونقد واقعیت اجتماعی و مغزی که کار میکند، کافی خواهد بود که مسئولانه اقدام کند و نظر ارائه دهد. بالاخره اینکه باین گروه باید گفت شما اگر تنها در زمینه سیاسی هم که بخواهید عمل کنید واگر طرفدار سیاست لائیک هستید و برای یک قدرت سیاسی لائیک وجدائی از مذهب تلاش میکنید، علیه تمایلات اسلامگرا نمی توانید عمل نکنید، چرا که روشنفکران مذهبی ما دراکثریت خود بنحوی اسلام را در امر سیاست مداخله میدهند. هر روشنفکر سیاسی مصلحت گرا حق دارد به آنچنان که خود میخواهد عمل کند ، ولی از حکم دادن برای دیگران باید اجتناب کند وبه سیلقه دیگران احترام بگذارد.

گروه سوم: روشنفکران تعرضی شیعه که هر گونه انتقاد نسبت باسلام رارد کرده وآنرا بدلائل گوناگون ناوارد میدانند. آنان میگویند شما متخصص اسلام نیستید ونباید حرف بزنید. این گروه یکپارچه نیست ولی یک هدف را تعقیب میکنند وآن جلوگیری از طرح نقد اسلام است. اینان نگران آنند که در دوران جمهوری اسلامی و فروریزی پرشتاب اعتقادات مذهبی در جامعه، اینگونه انتقادات شرایط را برای ایدئولوژی اسلامی تنگ تر نموده و بطور قطعی و برای همیشه این دین رادر سطح گسترده بی اعتبار گرداند. اسلام برای آنان هویتی است وبا بهانه های گوناگون در هرجلسه ویا فرصتی انتقاد کننده را یا نصیحت کرده ویامورد حمله قرارمیدهند وبا گفتن اینکه شما نمیدانید وتفاسیر مختلف وجود دارد، به ایجاد فضای سانسورزده دست میزنند. روشن است که درباره قرآن تفاسیر مختلف موجود است والبته وجود تفاسیر گوناگون به قرآن محدود نمیشود ، بلکه هرمتن دینی و فلسفی کهن ویا جدید نیز مورد تفاسیر مختلف قرار گرفته و خواهد گرفت. امکان برداشتهای متفاوت نافی برخورد نظری نمیتواند باشد. جدای از تفاسیر مذهبی ها هر روشنفکر میتواند قرآن را بخواند ونظر بدهد. این انحصارتفسیر را چه کسی بدست مسلمان حجره رفته داده است؟ برداشت مختلف در هر زمینه وجود داشته وخواهد داشت، شما درزمینه دینی، فلسفی، جامعه شناسی، روانشناسی، تحلیل میتولوژی ودرک از شعر پیوسته با این پدیده روبرو هستید، حال که نوبت اسلام است، دیگر کسی نباید نظر بدهد؟ آیا این تفسیر،عمل ممنوع است؟ آرامش دوستدار میگوید نزدعبدالکريم سروش پافشاری روی تز تفاوت «فهم دين» با «خود دين» است و اين آخری مطلقی است مکنون و دست نيافتنی برای همه. برپایه نگاه دوستدار دین از تاریخ جدا نیست. آیا قرآن برای یکسری "ازمابهتران" قابل برخورد و تفسیر درست است وبرای دیگران غیرممکن بشمار میاید؟ نخیر، ما همانگونه که کاپیتال مارکس وعقل در تاریخ هگل را میخوانیم، ماکس وبر و یورینگ هابرماس را هم میخوانیم ، حافظ و گوته هم رامیخوانیم، انجیل و قرآن هم میخوانیم ونیازبه آقا بالاسر نداریم. ما باعتبار هوشیاری و قدرت تعقل و آموزش قادرهستیم پدیده ها را مورد تحلیل قرارداده و ابرازنظر کنیم. شناخت پدیده الهی وآسمانی نیست، شناخت محصول تلاش فکری و رابطه آن با پراتیک اجتماعی بوده، اگرچه شناخت بنابر گفته هربرت سایمون پیوسته جنبه موقت وغیرکامل دارد، ولی برای انسان میسر بوده وامری محال بشمار نمیآید. بعلاوه فقط متخصصان نیستند که میتوانند راجع یک پدیده نظر بدهند. بحث بر سر نفی کار تخصصی و فنی نیست، ولی هرکس بنابردانش و میزان شناخت خود قادر است ابراز نظر کند. فرهنگ دمکراتیک از بیان نظر جلوگیری نمیکند واین فضا را بوجود میاورد تا افراد آزادانه وارد عرصه بیان نظر شوند. بالاخره اینکه فهم قرآن که سرشار از تناقضات است وانعکاس دوره تاریخی واجتماعی وفرهنگی وسیاسی و جنگی قبایل شبه جزیره عربستان است و از دین یهود و سایرمراسم دوران خود تاثیر پذیرفته، مسئله غامضی بشمار نمیآید. با بررسی و دقت میتوان تحلیل ارائه نمود و تلاش مسلمانان برای بانحصار درآوردن مطالعه وتفسیرقرآن وتاریخ اسلام بیهوده است.

استدلال دیگرگروه روشنفکران تعرضی شیعه اینستکه انتقاد به دین توهین به مقدسات توده میباشد. نکته یکم اینکه دین برای همه مقدس و آسمانی نیست بلکه یک پدیده اجتماعی و تاریخی است، اصطلاح "توهین به مقدسات" بی معناست. نکته دوم اینکه هرچه در ذهن توده است، بطور مسلم مثبت و سالم نیست. آیاتوده هائی که پشت هیتلر راه افتادند، توده هائی که برای استالین هورا کشیدند، توده هائی که به آخوندمرتجع و احمدی نژاد رای دادند، توده هائی که صفوف نماز جمعه تهران را پرمیکنند، دارای افکار و اعتقادات مقدس قابل احترام هستند؟ این توده ها متاسفانه بدلیل عقب ماندگی ذهنی و تربیتی و بدلیل خرافات وتبلیغات مذهبی وماشین دولتی ومنبری از هرگونه تشخیص معقول ودمکراتیک دور میباشند. اینان قربانی افسانه های خرافاتی میباشند و بمرور باید به حقایق دست یابند. خوشبختانه تجربه زندگی سرچشمه مهمی برای آموزش است، ولی این امر نافی تلاش تربیتی و فکری مناسب نیست. نکته سوم اینکه در خارج کشوربحث باتوده ها نیست. این انتقادات در میان گروه های تحصیلکرده مطرح شده ودر همین محیط سیاسی و تحصیل کرده است که روشنفکران تعرضی شیعه در پی خاموش کردن انتقاد بوده اند. این روشنفکران تعرضی شیعه در دیروز وامروز از مبارزه ویا نقد مارکسیسم و لیبرالیسم وفاشیسم وغیره خوداری نکرده اند واین امر حق آنان است، ولی امروز وقتی نوبت به اسلام میرسد قلم ها باید خاموش شوند. روحیه این گروه دررابطه بادفاع از اسلام، بسته ونابردبار است. از خود میتوان پرسید که اگر اینان امروز در قدرت بودند با همین گونه دلایل آیابه طرح واجرای قوانینی جهت محدود کرن انتقاد وآزادی اندیشه دست نمیزدند؟ نکته آخر اینکه این ایدئولوگ ها به نوشته های انتقادی نیز برخورد نکرده وپاسخ نمیدهند. آنان بافسانه سرائی خود ادامه داده واز بررسی تاریخی و انتقادی اسلام دورهستند. جواد طباطبائی میگوید سروش از جوابگوئی طفره میرود و در واقع خصوصیت روشنفکری ندارد. طباطبايی در نقد بر روشنفكری دينی – اعم از نسل قديم به نمايندگی علی شريعتی و نسل جديد به نمايندگی عبدالكريم سروش – برآنستکه اینان دارای گرايش التقاطی میباشند. در نظر او شریعتی هزاران صفحه کتاب نوشته اما همگی عبث است ، صدها صفحه درباره افسانه سوسیالیسم ابوذر سیاه کرده اما یک جمله درباره واقعه ای به اهمیت مشروطیت در ایران نگفته است. تا آنجا که مطلع هستم آقای سروش به نگاه انتقادی آرامش دوستدار وجواد طباطبائی و محمد رضا نیکفر هرگز برخورد تحلیلی وکتبی نکرده است. آنان اغلب بطور شفاهی تعرض میکنند ولی بطور کتبی در بررسی انتقادات مطرح شده، به بیان نظر نمی پردازند. این عدم برخورد بیشتر از زاویه عدم شجاعت است وبمعنای طفره رفتن است. من از جمله دومقاله تحت عنوان، "آقای سروش، اسلام خشن است" و "پرسش از سیاستمداران و روشنفکران دینی در باره حکومت لائیک"، نوشتم که هیچ یک از آنان پاسخ نگفت واین، جز طفره رفتن چیز دیگری نیست.

خاندان علی علیه ایرانیان

درپاریس بارها این روشنفکران در نشست های عمومی خواهان جلوگیری از بحث درآمده وبه تولید فضای سنگین دست زده، تا نقدکنندگان مذهب جابزنند وکوتاه بیایند. از نظر اینان نه تنها به قرآن و اسلام و امامان شیعه نباید انتقادکرد، بلکه بافکار مخرب وغیر دمکراتیک وخرافاتی علی شریعتی ها و آل احمد هانیز نباید انتقاد کرد. در جلسه ای گفتم سیاست حاکم در ایران نزدیکترین سیاست به محتوای شریعت پیامبر اسلام است ویا در فیس بوک خود نوشتم امان شیعه علی و حسین، دشمنان ایرانیان بوده اند. بدنبال این گفته ها باد انتقاد بپاخواست که این توهین وتحریف است و اینگونه حرفها را نباید زد، زیرا این حرفها نابجا بوده وازطرح آن باید خوداری نمود.

تاریخ روابط اسلام با کشور ما برپایه خشونت و استیلا جوئی بوده است و لشکرکشی قوای عرب خواهان اسارت سرزمین ما بوده است. رهبران وامامان شیعه برای خوشبختی ایرانیان مبارزه نکرده، بلکه برعکس خواست آنان منافع خاندانشان و سلطه گری اعراب بوده است. گوئی این امامان فرشته خیالی بوده اند وبدور از قدرت طلبی و خشونت ورزی وخودخواهی بوده اند. عمروعلی برای قدرت انسانها را کشتند و برای خلافت عرب برمنافع ایرانی دست اندازی نمودند. از آنجا که روشنفکران تعرضی شیعه بهرنحوکه شده در پی دفاع از دشمنان ایران یعنی خاندان علی هستند، هرانتقادی که بافراد این خانواده وارد شود را از همان ابتدا وبا چشم بسته رد میکنند. ما میدانیم که در نزد شیعیان دوامام علی وحسین چهره افسانه ای داشته و انبوهی از مراسم مذهبی بحول آنان دور میزند. این تبلیغات غیر واقعی و دورغپردازانه جامعه ایران را کور کرده است و با چنگ انداختن به روح وذهن مردم، پریشانی روانی آنها را هدف گرفته است. این وابستگی بیمارگونه احساسی هرگونه عقلگرائی را بعقب رانده وهر افسانه ودروغ را به یک واقعیت تبدیل نموده است. جامعه ایران هرگز از این خاندان خیری ندیده است و این خاندان از دشمنان استقلال و یکپارچگی سرزمین ما بوده و خواهان اسارت ایرانیان بوده است. تمام سیاستمداران وروشنفکران وفعالان شیعه ، در قدرت ویا خارج قدرت، در راستای این بندگی روحی کوشیده اند و تاریخ واقعی را پنهان کرده اند. من گفتم علی و حسین مخالف ایرانیان بودند واین حرف تحریف نیست. در اینجا برخی ازدلال متعددی که در اسناد و نوشته ها و سایت های انترنتی در این راستا وجوددارد را نقل میکنم.

امام حسین:
ما از تبار قریش هستیم و هواخواهان ما عرب و دشمنان ما، ایرانی ها هستند. روشن است که هر عربی از هر ایرانی بهتر و بالاتر و هر ایرانی ازدشمنان ما هم بدتراست. ایرانیهارا باید دستگیر کرد و به مدینه آورد، زنانشانرا بفروش رسانید و مردانشانرا به بردگی و غلامی اعراب گماشت. (حسین بن علی، امام سوم شیعیان، سفینه البحار و مدینه الاحکام و الاثار، نوشته حاج شیخ عباس قمی، صفحه ۱۶۴)

آمده است: در فتوح البلدان- بلاذری صفحه ۳۰۳
« عثمان در سال ۲۹ هجری سعيد ابن عاص را والی کوفه کرد و عبدالله بن عامر کريز را والی بصره مرزبان طوس به اين دو نفر نوشت و آنها را به خراسان دعوت کرد که هر کدام فاتح شدند مالک آنجا شناخته شوند . هر دو حرکت کردند عبدالله از او پيشی گرفت و سعيد به سوی طبرستان رفت که آنجا را فتح کند و در سپاه او حسن و حسين هر دو بودند...»

آمده است: در کتاب "زندگانی امام حسين" - زين العابدين رهنما - جلد دوم - فصل سوم - صفحه ۲۰
"در سال سی ام هجری يعنی هفت سال پس از خلافتش ( عثمان ) آن فرمانده ماجراجوی عرب ( سعيد بن عاص ) را با نيروی تازه نفس از کوفه بسوی طبرستان فرستاد. دو فرزند علی امام حسن و امام حسين هم بسمت مجاهدان اسلامی که اين جهاد برای هر خاندان مسلمان وظيفه بشمار ميامد زير دست اين فرمانده اموی حرکت کردند.... اين نيروی تازه نفس به حدود طبرستان رسيدو نخست با دژ مستحکم و قلعه ناگشودنی آن برخورد کرد. سعيد بن عاص دانست که تصرف اين دژ ناممکن است. سعيد هيئتی را به قلعه فرستاد و تقاضای صلح و تاديه جزيه نمود. پس از گفتگوی بسيار سپهبد قلعه برای جلوگيری از خونريزی پيشنهاد صلح او را پذيرفت بشرط اينکه نيروی تازيان به مردم قلعه و دفاع کنندگان اين دژ آسيبی نرسانند. اين شرط پذيرفته شد و سپهبد دستور گشودن دروازه های کوه پيکر قلعه را داد. هنگام باز شدن دروازه بزرگ قلعه که چندين گز طول و عرضش بود و با کبکبه و وقاری آهسته آهسته روی پايه های قطور آهنی ميچرخيد و باز ميشد عربها به تماشای آن ايستاده و حيرت زده بودند! سعيد بن عاص فرمانده عرب با تمام نيروی خود به درون قلعه آمد و مطابق نقشه ای که قبلا طرح ريزی کرده بودند دستور داد بيدرنگ نقاط بلند و سخت قلعه را اشغال کنند و نيروی ايران را خلع سلاح نمايند. فردای آن روز يکايک مدافعان قلعه را گرفت بعضی را در زنجير نگاه داشت و بيشتر آنها را کشت. کشتاری بيرحمانه در قلعه انجام داد."

بیان واقعیت ضدیت خاندان علی با ایرانیان توهین نیست بلکه آنان که در پوشاندن حقایق تلاش میورزند برعلیه آگاهی کار میکنند. درباره دشمنی علی با ایرانیان و ستمگر بودن علی نسبت به ایران و کشتار هزاران ایرانی، اسناد و مدارک تاریخی معتبر و مستندی در کتابهای تاریخی مرجع ذکر شده که همگی آنها باروشنی و بدون هیچ کم و کاستی نقش داشتن علی درکشتار وحشیانه ایرانیان را ذکر کرده اند، که مهترین آنها نهج‌البلاغه است که جای هیچگونه سفسته پردازی را باقی نمیگذارد و باشکارا نقش علی در مشاوره دادن به عمر برای حمله به ایران را نشان میدهد. در مورد اسناد و مدارک تاریخی که دست داشتن علی در کشتار مردم استخر و باقی شهرهای ایران را نشان می دهد در سایت ویکیپدیا در مدخل “نقد علی” ذکر شده که عبارتند از: مروج الذهب – تاريخ طبری – فارسنامه ابن بلخی – فتوح البلدان بلاذری و غیره که همگی این کتابها مرجع و مستند تاریخی مورد قبول همه تاریخدانان ایرانی و غیرایرانی هستند و اتفاقا ترجمه انها در تمام کتابفروشی ها موجود است. بنابراین جای هیچگونه سفسطه و انکار مستندات تاریخی برای طرفداران علی باقی نمیماند. برای نمونه:

در زمان علی، مردم استخر چندين بار قيام کردند. علی در يکی از آن موارد «عبدالله بن عباس» را در راس لشکری به آنجا گسيل داشت و شورش توده‌ها را در سيل خون فرونشاند. (فارسنامه ابن بلخی، ص ۱۳۶)
در مورد ديگر که مردم استخر شورش کردند، علی «زياد بن ابيه» که از خونخواری و آدمکشی به انوشيروان دوم لقب گرفته بود، به آن‌جا گسيل داشت تا به سرکوبی اين قيام بپردازد. (مروج الذهب، جلد دوم ص۲۹)
در سال ۳۹ هجری مردم فارس و کرمان سر به شورش گذاشتند و حکام ستمگر علی را از شهر خود بيرون کردند. علی مجددا زياد بن ابيه را به آن‌جا گسيل داشت و لشکريان وی از هيچ جنايتی فروگذاری نکردند. (تاريخ طبری، جلد ۶، صفحه ۲۶۵۷ – فارسنامه، ص 136)

امام علی يکی از مشاوران نزديک عمر (خليفه دوم مسلمانان) در هنگام حمله لشکر اسلام به عجم بود. زمانی که عمر می خواست خود شخصا در اين جنگها حاضر شود، امام علی به او گفت: “تو سر اين سپاهی اگر بروی و کشته شوی، سپاه اسلام متلاشی می شود. تو بايد مرکز خلافت را داشته باشی تا اگر سپاه اسلام شکست خورد عجم بدانند که اين نيرو پشت دارد” (نهج البلاغه ص 443 – 446 – تاريخ طبری، جلد 5، ص 1943 و 1945، اخبار الطول ص 147)

مردم خراسان نيز در زمان علی چندين بار قيام کردند و چون چيزی نداشتند به‌عنوان باج و خراج بپردازند، از دين اسلام برگشته و به مقاومت سخت و جانانه‌ای دست زدند. علی «جعده بن هبيره» را به‌سوی خراسان فرستاد. او مردم نيشاپور را محاصره کرد تا مجبور به صلح شدند. (تاريخ طبری، جلد ۶، ص ۲۵۸۶ – فتوح البلدان ص ۲۹۲)

در زمان علی مردم شهر ری نيز سر به طغيان برداشتند و از پرداخت خراج خوداری کردند. علی، «ابوموسی» را با لشکری زياد به سرکوب شوروش فرستاد و امور آنجا را به‌حال نخستين برگرداند. ابوموسی پيش از اين طغيان نيز، یکبار ديگر به‌دستور علی به جنگ مردم شهر ری گسيل شده بود. (فتوح البلدان، ص ۱۵۰)

به روزگار خلافت علی بن ابی‌طالب، حارث بن سره عبدی، به فرمان علی لشکر به خراسان کشيد و پيروز شد، غنيمت بسيار و بردهٔ بی‌شمار بدست آورد. تنها در يک روز، هزار برده ميان يارانش تقسيم کرد. لکن سرانجام خود و يارانش، جز گروهی اندک، در سرزمين قيقان (مرز خراسان) کشته شدند. (فتوح البلدان، بلاذری)

علی بن ابی طالب، عبدالرحمن بنی جزطائی را به سيستان فرستاد. لکن حسکه حبطی وی را بکشت، پس علی فرمود: ببايد که چهار هزار تن از حبطيان را به قتل رسانيم. وی را گفتند: حبطيان پانصد تن هم نشوند. (فتوح البلدان، بلاذری)

علی ولايت آذربايجان را نخست به سعيد بن ساريه خزاعی و سپس به اشعث بن قيس داد. يکی از شيوخ آذربايجان نقل می‌کند که وليد بن عقبه همراه با اشعث بن قيس به آذربايجان می‌آيند و چون وليد آن ديار را ترک کرد، مردم آذربايجان قيام کردند. اشعث از وليد طلب ياری کرد و وليد برای ياری وی سپاهی از کوفه به آن‌جا گسيل داشت. اشعث، خانه‌به‌خانه فتح کرد و پيش رفت و پس از فتح آذربايجان گروهی از تازيان اهل عطا را بياورد و در آن‌جای ساکن ساخت و آنان را فرمان داد که مردم را به اسلام خوانند.(فتوح البلدان، بلاذری)

در تمام این موارد یاد شده می بینیم که صحبت از شورش مردم ایران بوده و این امر نشان میدهد حکومت "عدل علی" برای مردم ایران حکومت ظلم و ستم بوده است. ایرانیان برخلاف تبلیغات اسلامی، اسلام را براحتی قبول نکردند. ایرانیان اغلب به مقاومت دست زده و بر علیه حکومت علی و حکام و سردارانش قیام میکرده اند. در چنین زمینه ای تاریخنگاران ما حق دارند که بنویسند و انتقاد کنندگان ما حق دارند بگویند که خانواده علی یار ایرانیان نبود وبرعکس، در برابر آنان بود. این امر واضح است که هدف از طرح بحث پادادن به شونیسم ایرانی نیست، شونیسمی که بخواهد تاریخ گذشته را برای کینه توزی میان ملت ها وبر علیه همزیستی ملل و صلح و احترام متقابل مورد بهربرداری قراردهد. هدف اینستکه روشنفکر مسلمان به تحریف تاریخ دست نزند و افسانه شیعه رابما تحمیل نکند. هدف اینستکه ما آزادی داشته باشیم، از اسلام انتقاد کنیم و بدون ترس بگوئیم که مسلمان نیستیم.

انتقاد یک اصل است

‎ تاریخ ما را اسلامگرایان در قدرت ویا آنان که در حکومت نیستند تحریف کرده اند و افسانه شیعه را در اعماق روح مردم قرارداده اند وامروزهرگونه نقد اسلام را "توهین" تلقی میکنند. خواست این ایدئولوگ ها نه منافع این سرزمین ومردم آن، بلکه حفظ اسلام است و تخطئه نمودن هرنظر انتقادی خواست آنهاست. اسلام پیوسته بزیان کشور و فرهنگ ما بوده است. روشن است دراین سرزمین، بزرگان متعددی بوده اند وزندگی کرده اند ومیراث گرانبها بجا گذاشته اند و نیز مسلمان بوده اند. شاعر و تاریخدان وفیلسوف وهنرمند نه باعتبار محتوای اسلام و"غنای" آن، بلکه قبل از هرچیز باعتبار هوش خود، محیط خود، فرهنگ وتاریخ خود وتاثیرپذیری ازتمدن های پویای همسایه خود، اثرساز بوده اند. محتوای قرآن واستبداد حاکمان اسلامی بیشتر نقش خرابکار و کندکننده داشته اند. فکر اینکه اسلام منبع ترقی فکری بوده یک اشتباه بزرگ است. کا ربا ارزش شخص ایرانی که شاعر واندیشمند بوده ودر ضمن مسلمان بوده را، بحساب خود قرآن وخروارها رسالات دینی کهنه پرست وپوسیده نباید گذاشت.

مدافعان اسلام امروزسکوت ما را میخواهند. از اسلام محمد تا امامان وسران شیعه تا اسلام حکومتی و اسلام امروز، همه وهمه قابل انتقاد است. اسلام دین اسارت است زیرا آزادی را برای فردنمیخواهد ودر تضاد با حقوق زن و حقوق بشراست. رسالات رهبران شیعه بر ضد آزادی روح و منافع مردم ایران بوده اند. وقتی گفته میشود که دین اسلام بنفع ما نبوده است، این امر یک کینه نیست، بلکه شواهد تاریخی زیاد است و همه پژوهشگرانی که مستقل بوده ودر پی توجیه اسلام ودروغپردازی نبوده اند و تحقیق وبررسی کرده اند، باین امر اعتراف دارند. طرفداران این دین میخواهند چشم های مارا ببندند. هیچ چیزی در این دین مقدس نیست، انسانها این دین را ساخته اند و آن محصول جامعه و تاریخ است. بعلاوه همانطور که گفته شد نقد خرافات مردم و کج فکری آنها ممنوع نیست وبلکه درست است. کرنش به خرافات نباید کرد. در تاریخ جهان افکار ارتجاعی و شوینیستی و ناسالم در ذهن مردم بسیار بوده است. همانگونه که به لیبرالیسم و مارکسیسم ویا هر ایدئولوژی دیگری میتوان انتقاد کرد ، به اسلام ومسیحیت و یهودیت و غیره نیز میتوان نقد نوشت. کسانی که سعی در جلوگیری دارند خواهان بسته نگه داشتن ذهن مردم هستند. آنها نگران فروریختن قطعی اسلام اند. انتقاد از اسلام را فراموش نکنیم، زیرا ایران و مردم ما از این دین زیان بسیار دیده اند.

در ایران متفکرونویسنده و پژوهشگردر دوره های گوناگون اسلام را به نقد کشیده واین امرنه تنها حق هریک از آنها بوده است بلکه بعلاوه آنها این ضرورت را خوب تشخیص داده بودند. میرزا آقاخان کرمانی، صادق هدایت، علی دشتی، شجاع الدین شفا، آرامش دوستدار، دلارام مشهوری، دکتر روشنگر، علی میرفطروس، باقر مومنی، وبسیار کسان دیگر در نقد اسلام نوشته اند. اندیشمندانی بسیاری نیز از دیگر کشورها در انتقاد اسلام نظر ارائه نموده وباشجاعت افکار خویش را در جامعه عرضه نموده اند. ازآنمیان میتوان از اندیشمند بزرگ فرانسوی ولتردر قرن 18 و از فیلسوف معاصر فرانسوی "میشل اونفری" یاد کرد.

ولتر نویسنده وفیلسوف آزاد اندیشی بود. او درمبارزه فلسفی خود میگفت زشتی ها را باید به نقد کشید و بویژه زشتی برای او خرافات، دین ومذهب کاتولیک بود، برای او هدف این مبارزه بر علیه بیعدالتی، خودسری، تاریک اندیشی ونادانی وآنچه که ضد انسانیت و عقل ارزیابی میشد، بود. اولین اهرم ولتر هجوو طنز وبه ریشخند گرفتن رسوم واعتقادات مذهبی در افکار عمومی بود. نگاه او هم به ریشخند میگرفت وتقدس زدائی مینمود وبا کلام گزنده در نوشته های گوناگون مردم و جامعه را بانتقاد میگرفت و هم فلسفی بود و مقولات را به نقد میکشید که ازجمله در اثر او"واژه نامه فلسفی" که در 1764 منتشر شد ما شاهد آن هستیم. او میگفت:"امروزه فناتیسم یک دیوانگی مذهبی است، این بیماری با یک جوش چرکین آغاز میگردد." انتقادات او به کتاب مذهبی کاتولیک ها فراوان بود ودر این زمینه طی 1760 تا 1778 بیش از بیست نوشته در رد دین و خرافات، معجزه و خدا، تورات و مسیحیت منتشر ساخت. از جمله گفته های ولتر، این جمله معرف است: "من با نظرات شما موافق نیستم، ولی برای ا ینکه شما حق آنرا داشته باشید که بگوئید، من حاضرم تا پای مرگ جلو بروم". ولتر به دین یهودیت و نیز به مسحیت بانتقاد سخت دست زد و درباره مسیحیت نوشت: "تا زمانی که نادان ها وجوددارند ادیان نیز وجود خواهند داشت و مسیحیت مسخره ترین، واهی ترین وخونبارترین دینی است که دنیا را آلوده کرده است". از جمله کارهای او نوشته تراژدی بنام "فناتیسم یا محمد" که در 1736 تدوین گردی، د در باره اسلام است. از نظر او موسی یک جادوگربود، عیسی یک یهودی فناتیک بود ومحمد پیامبری دروغین ونیرنگ باز است.

"میشل اونفری" فیلسوف معاصر فرانسوی در اثر خود "رساله خدا ناپرستی" که در سال 2005 منتشر شد، مینویسد سه دین یهودیت و مسیحیت واسلام نسبت به عقل و هوشیاری کینه دارند، نسبت به آزادی کینه دارند وطرفدار تعبد وتسلیم فرد هستند. درباره قرآن میگوید این کتاب سرشار از تناقض است ومعجزه ائی درکار نیست و محمد خواهان نابودی مخالفان است تا ثروت های آنان از آن خود کند ویا به یاران خود تقسیم کند. اسلام جنبه های منفی ادیان دیگر را جمع کرده وخودرا دین برتر وامت منتخب میداند وبهمن خاطر به خشونت وجنگ تمایل دارد.

هریک از نظرات بیان شده کلام قطعی و مقدس نیست، همانگونه که سخنان کتابهای مذهبی نیز قطعی و مقدس نمیباشد. آنچه که مهم است سیال بودن اندیشه نقد است. مستبد وسانسورگر خواهان محدودنمودن ویا حذف سخن مخالف هستند. ما درایران وجامعه ایرانی نیازمند توسعه روح نقاد هستیم، در تمامی عرصه ها گسترش انتقاد سالم وشجاعانه یک ضرورت است. بگذارید زبانها و قلم ها آزاد باشند.

جلال ایجادی، استاد دانشگاه در فرانسه

نوامبر 2011

منبع: پژواک ایران

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

روز جهانی حقوق بشر و ادامه سرکوب های سياسی و اجتماعی در ایران



روز ده دسامبر، روز جهانی حقوق بشر است. باور براین است، برای رسیدگی به جنایات هولناکی که حکومت ها به صورت روزانه علیه توده های مردم مرتکب می شوند، اختصاص یک روز به حقوق بشر در سال، تنها ذکر مصیبت است. اگر به جنایاتی که رژیم جمهوری اسلامی علیه توده های مردم ایران مرتکب شده است، نگاهی گذرا بیاندازیم، بخوبی در می یابیم که نه تنها یک روز، آن هم برای طرح آن همه جنایت کافی نیست، بلکه به اقدامات جدی تر با دامنه مبارزاتی توده ای گسترده برای مقابله با فجایعی که رژیم روزانه علیه مردم مرتکب می شود، نیاز است.

رسو کردن رژیم جمهوری اسلامی و ذکر جنایات آن، اگرچه امری اعتراضی و مفید است و به حفظ حافظه تاریخی مردم ایران کمک می کند، اما بدون رسیدگی به آنها، به حاکمان جنایت کار در ایران فرصت می دهد به جنایات شان ادامه دهند. هیچ دولت و حکومتی را در جهان نمی توان یافت که دلسوز مردم ایران و علاقه مند باشند به نفع مردم ایران، علیه جمهوری اسلامی برای سرکوبگری هایش به اقدام جهانی دست به زنند. آنها که به مذهبیون بنیادگرای اسلامی در ایران کمک کردند قدرت را در سال پنچاه و هفت به دست بگیرند، همان هائی هستند که هرگز خواهان سرنگونی انقلابی رژیم سرمایه داری مذهبی جمهوری اسلامی به دست توانای مردم نیستند. کافی است نگاهی به جنبش های اجتماعی و شورش های مردمی علیه حکومت های خودکامه سرمایه داری در کشورهای عربی بیاندازیم. دولت های قدرتمند سرمایه داری، همان بلائی را که سال پنچاه و هفت بر سرمردم ایران آوردند، سمت و سوی انقلابات در کشورهای منطقه را تغییر داده و حکومت را از یک جناح بورژوازی به جناح دیگرش منتقل کردند. برای پیشبرد مقاصد جهان خوارگی شان، حتی اقدام به دخالت نظامی و ویرانی و کشتار مردم کردند و بر آن نام حمایت از مردم و انقلاب آنها گذاشتند. آنها در کشورهای خود، حقوق توده های مردم را تضعیف می کنند و با اعمال مناسبات استثماری و نابرابر به نقض حقوق بشر می پردازند و در کشورهای دیگر با حمایت از حکومت های سرکوبگر و دخالت نظامی، جنایت می کنند و خود را هم مدافع سرسخت حقوق بشر قلمداد می کنند.

چهار سال است، گروهی از خانواده های جان باخته گان دهه شصت و جان بدربردگان از کشتارهای این دهه، با حمایت گروهی از فعالان سیاسی، هنرمندان، فعالان فرهنگی و فعالان زن، فعالان دانشجوئی و کودکان، اقدام به یک جنبش دادخواهی و کارزاری جهانی برای رسیدگی به جنایات رژیم در دهه شصت و محاکمه مردمی رژیم به جرم جنایت علیه بشریت کرده اند. این جنبش دادخواهی، که در نوع خود در تاریخ مبارزات مردم ایران بی نظیر و از ذکر مصیبت و اعتراض کلامی و پخش اطلاعیه و برگزاری تظاهرات و سمینار و مراسم سالگرد، فراتر رفته و اقدام به دادخواهی در عمل در گستره جهانی کرده است، بسیار ستودنی است و همه ی ما، مردم و نیروهائی که سال ها علیه رژیم و برای یک جامعه نوین انسانی و عادلانه و برابر مبارزه کرده ایم، در حالی که دستگاه های خبرپراکنی  بورژوازی و جریانات مدافع حکومت و نظم حاکم بر ایران در این باره سکوت کرده اند،  به جا است با تمام امکانات و نیروی مان از این جنبش دادخواهی و محاکمه جمهوری اسلامی، که خواست عموم ما مردم ایران، به ویژه خانوادهای جان سپردگان و بازماندگان کشتارهای دهه شصت است، حمایت و به آن کمک کنیم. روز جهانی حقوق بشر را به روز دادخواهی توده های مردم ایران علیه رژیم جمهوری اسلامی تبدیل کنیم.

کانون زندانیان سیاسی ایران(در تبعید)
دوشنبه١۴آذر۱٣۹٠برابر با ۵ دسامبر ۲٠١١
kanoon-zendanian.org@info

۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

از کابوس‌ها «دو»


                               مینا اسدی
خواب دیدم که مرده‌ام. دست و پایم سرد سرد بود. قلبم از کار ایستاده بود. نبضم نمی‌زد. روی تختم دراز به دراز افتاده بودم. ساعت‌ها... و نمی‌دانم چند ساعت...‌ با آن که مرده بودم همه چیز را می‌دیدم و می‌شنیدم.
پسرم که به خانه آمد مطابق معمول صدایم کرد-
مامان... مامان... وقتی جوابی نشنید در اتاق را باز کرد...مامان خوابی؟ ساعت  پنج بعد از ظهر است.
من مرده بودم اما بیدار بودم. به تختم نزدیک شد حتماً‌ رنگم کبود بود که با وحشت فریاد زد- مامان... مامان
و به شدت تکانم داد ...مامان. گریان به طرف در خانه دوید. شنیدم که به برادرش تلفن می‌کند. گریه می‌کرد و می‌گفت ما... ما... ن
نمی‌توانستم از جا بلند شوم و دلداری‌اش بدهم و بگویم مرد گنده خجالت بکش با این سن و سال. می‌خواستی تا ابد زنده بمانم. مردم دیگر... مرگ که این همه داد و قال ندارد.
می‌شنیدم که به برادرم تلفن می‌کند. ما... ما...ن
می‌شنیدم به آمبولانس زنگ می‌زند...
صدای پای همسایه‌های طبقه‌ی بالا را شنیدم که سراسیمه از پله‌ها پایین می‌آمدند. چند دقیقه‌ی بعد همه همسایه‌ها در خانه‌ی ما بودند. این همسایه‌های همیشه خوب و مهربان. می دانستم که می توانند پسرها را آرام کنند. پسر بزرگ رسید... برادرم رسید. شوهر سابقم رسید. عمه‌‌ی بچه‌ها و دخترهایش هم رسیدند. خواهرزاده‌ام و شوهرش و بچه‌هایشان هم جیغ‌کشان وارد شدند. بیچاره بچه‌ها. آن‌ها را چرا آورده بودند. چقدر سر و صدا... همهمه و غوغا. صدای گریه‌ی دوست و دشمن و فامیل و آشنا گوش‌هایم را کر کرده بود... آن‌جا افتاده بودم. سرد و بیروح و فکر می‌کردم که چرا این‌ها مراعات حال مرا نمی‌کنند؟‌ چندبار هم گفتم:‌
-ساکت باشید. سرسام گرفتم. اما صدا از گلویم بیرون نمی‌آمد... سرد و ساکت و بی‌حرکت بودم. آمبولانس که آمد با پزشک و دم و دستگاه، خانه در سکوتی تلخ فرو رفت. آن همه آدم که جیغ می‌کشیدند و گریه می‌کردند به ناگاه ساکت شدند. و در سکوت منتظر خبری بودند که خود از پیش می‌دانستند. اما دکتری باید می‌آمد، می دید، اعلام می‌کرد تا باورش کنند.
دکتر مرد میانسال چاقالویی بود با موهای بلند طلایی که لبخند اسرارآمیزی بر لب داشت. چند بار پلک مرا بالا برد و پایین آورد. نزدیک بود کورم کند. یک تکه آهن سرد را لای دندان‌های قفل‌شده‌ام گذاشت. دهانم را به زحمت بازکرد. گفتم آخ چه کار می‌کنی؟ نشنید. سرش را  پایین انداخته بود به علامت تمام. من هم دیگر باور کردم که کارم تمام است. از اتاقم بیرون رفت و با ابراز تأسف زیر لب چیزی گفت و به سرعت از خانه بیرون زد. معلوم بود که کارکشته و خبره است. نماند تا شیون و گریه و ناله و نفرین گوشش را کر کند. به این گونه خبردادن‌ها عادت داشت و زحمتش با خارجی ها صد البته چند برابر می‌شد.
پس فرار را بر قرار ترجیح داد و در صدای آژیر آمبولانس از نظرها گم شد.
شیون و گریه و زاری... تا  صبح از همه جا صداهای عجیبی به گوش می‌رسید. این بیچاره‌ها چرا نمی‌خوابیدند؟‌ دمدمه های صبح همسایه‌ها رفتند و چند نفری هم که مانده بودند کیپ هم در اتاق نشیمن خوابیدند. –لابد-. من بیشتر از اتاقم را نمی‌دیدم. اما می‌توانستم حدس بزنم. بالاخره صبح دوباره گریه و رفت و آمد شروع شد. اصلاً‌ به فکر حال و روز من نبودند. می‌آمدند می‌رفتند. نمی دانم چه کسانی بودند تا این که چند نفر به اتاق من آمدند آمبولانس آمده بود که مرا ببرد و ازشر شیون این مرده‌ ندیده ها راحت کند.
دیگران که در محله‌ی ما می‌مردند آب از آ ب تکان نمی خورد. کسی نمی‌فهمید که چرا آن زن لاغراندام که قوز کوچکی بر پشت داشت مدت‌هاست که در خیابان آفتابی نمی شود و آن مرد عصا به دستی که هفته‌ای یک بار به رختشویی می‌آمد و هرچهارشنبه وقت لباس‌شویی داشت چرا ماه‌هاست که از خانه بیرون نیامده است.
این‌جا سؤال و جواب معنایی نداشت. در باره‌ی در و همسایه نمی‌توانستی کنجکاوی کنی. دخالت در زندگی خصوصی مردم می‌شد. گاهگاهی هم بویی از خانه‌ای به مشام می‌رسید و تازه کسی ... کسانی به صرافت می‌ افتادند که به انجمن خانه خبر بدهند و اگر مسئول انجمن تشخیص می‌داد به پلیس زنگ می‌زد. در را که می‌گشودند لاشه‌ی سگی بی‌صاحب یا گربه‌ای گرسنه و در حال مرگ پیدا می‌شد و در بدترین وضعیت جنازه‌ی ورم کرده‌ی مرد تنهای همسایه را در آشپزخانه یا در  اتاق خواب یا در کنار تلویزیون روشن می‌یافتند که هفته‌ها از این جهان رفته بود.
حالا هجوم آدم‌ها به خانه‌ی ما سبب می‌شد که همه‌ی محله‌ بدانند که من مرده‌ام. همان شب که هنوز در خانه بودم می‌شنیدم که دارند با کس و کارم در ایران حرف می‌زنند. ... می‌شنیدم که می‌خواهند بیایند و با چشم‌‌های خودشان ببینند که زحمت را کم کرده‌ام. تا خودشان را تکان بدهند و تا به دنبال ویزا بدوند هفته‌ای وقت لازم بود تازه خیلی ها هم باید از کشورهای دیگر می‌آمدند تا در مراسم خاکسپاری شرکت کنند. وقتی در سردخانه بودم و همه جا آرام بود می‌‌توانستم به آن‌چه که در اطرافم می‌گذشت به دقت نگاهی بیاندازم. یک روز چند زن آمدند و به من لباسی سرخ پوشاندند و آرایشم کردند و کمی نوک موهایم را چیدند و لب‌ها و گونه‌هایم را سرخ کردند تا در روز خاکسپاری رنگ و روی پریده‌ام حضار محترم را دچار وحشت نکند و مرگ در نگاهشان دلپذیر جلوه کند و با خاطره‌ای خوب گورستان را ترک کنند. و ناگهان فکری در سرم درخشید. خاکسپاری؟ می‌خواستند مرا به خاک بسپارند؟ من که مذهبی نبودم و به هیچ دین و آیینی باور نداشتم. نه مسلمان بودم، نه مسیحی، نه یهودی، نه بهایی و نه حتا زرتشتی و بودایی که روشنفکران سرخورده از ایدئولوژی‌های رنگارنگ و مذاهب گوناگون زیر سایه‌ی آن به تار موی باریکی از زندگی چسبیده بودند و دل خوش داشتند.
وصیت‌نامه‌ای هم ننوشته بودم که مرا بسوزانند... ای دل غافل حالا حتماً فامیل می‌آمدند که مرا طی مراسمی مذهبی به خاک بسپارند. نمی‌دانم چند روز دیگر گذشت که یک روز ناگهان فضای تاریک سردخانه روشن شد چند مرد جوان که لباس متحد‌‌الشکلی به تن داشتند آمدند تابوت را در میزی چرخدار گذاشتند و از آن‌جا بیرون بردند. روبروی در بیمارستان جمعیت بزرگی گرد هم جمع شده بودند. چه جمعیتی؟ این همه آدم از کجا آمده بود؟‌ پیر... جوان ... کودک... زن... مرد... با عصا، با صندلی چرخدار... برای دیدن یک تابوت که شبیه هر تابوت دیگری بود از سر و کول هم بالا می‌رفتند. این ها کجا بودند؟‌ آن روزها که من در خانه‌ام در تونل‌های تنهایی‌ام نشسته بودم و از خاموشی، خونسردی و بی‌خبری‌شان رنج می‌بردم؟ مگر من بعد از مرگم چه کار مهمی کرده بودم؟ چه گلی به سر خودم و آن‌ها زده بودم؟‌ خانواده‌ام هم از ایران آمده بودند. نمی دانم چند نفر از آن قوم و قبیله‌ی بزرگ که همیشه مراسم خاکسپاری‌شان باشکوه‌تر از جشن‌های عروسی شان بود به مرده‌ی من اهمیت داده بودند. همه‌شان در حال جیغ و داد و هوار بودند . دسته جمعی غش می‌کردند و دسته‌جمعی به هوش می‌آمدند و دوباره مرا می‌نامیدند و جیغ می‌کشیدند. جمعیت که به راه افتاد پچپچه‌هایی را شنیدم. آدم‌ها با هم حرف می‌زدند و دنبال تابوت راه می‌رفتند. کسی چیزی نمی‌گفت... شعاری نمی‌داد... نه از مرگ .... و نه از زندگی. منگ و گنگ و لال. 
شتابان می‌رفتند که مرا  زیر خاک بگذارند و با خیال راحت به سر خانه و زندگی‌شان برگردند.
درک این حقیقت تلخ ،آسان بود. قرار بود به احترام فامیل گرامی که از ایران آمده بودند و به خاطر بزرگوارانی که به میهن عزیزشان رفت و آمد داشتند این مراسم در سکوت و آرامش انجام شود. پس پسرانم چه کاره بودند؟ آن‌ها که همه‌ی زندگی مرا می‌دانستند. چرا کاری نمی کردند.. چنین به نظر می‌رسید که فامیل، پس از مرگ هم بازی را برده بودند. وقتی زنده بودم به من طوری نگاه می‌کردند که انگار دیوانه‌ام. می‌گفتند از بچگی هم دیوانه بوده. به مال و منال دنیا چشم نداشته. خواهر بزرگم می‌گفت: بیچاره فقط تو از همه چیزت گذشتی. دور و برت را هم نگاه کن و زندگی این همه آدم سیاسی را ببین . و برادر بزرگ - نه در حضور من- که در غیابم ضمن برشمردن عادات بد و ناپسند من، چینی به پیشانی‌اش می‌‌انداخت و فیلسوفانه می‌گفت:‌ خودش به دست خودش زندگی‌اش را خراب کرد. اما اصل آزادی این است که به او هم اجازه داده شود که به سبک و شیوه‌ی خودش زندگی کند. اصل آزادی این است که یکی فقر را انتخاب کند و دیگری ثروت را!
چه خوب که یکی در فامیل ما پیدا شده بود که این حق بزرگ را از من دریغ نمی‌کرد. و می‌گذاشت که آزاد باشم!. جمعیت می‌رفت... در سکوتی مرگبار... حتا یکی از ترانه‌های مرا پخش نمی‌کردند. به سالن اجتماعات گورستان که رسیدیم در تابوت را برداشتند که هرکس که خواست بیاید و مرا برای آخرین بار ببیند. صف بلندی بود که تا بیرون سالن ادامه داشت. چه دقایق سختی بر من گذشت. یکی به گونه‌ام دست کشید. یکی دستم را فشرد. یکی دلش نمی‌آمد که به مرده نگاه کند و رویش را برمی‌گرداند. چند نفری چیزهایی گفتند... کلی ... و درباره‌ی سیرت نیک انسان و پرواز روح از زمین به آسمان. اما هیچ‌کس چیزی درباره‌ی من نگفت. می‌دانستم که همه‌ی مردگان بعد از مرگ ستایش می‌شوند و چون که دیگر مرده‌اند و نمی‌توانند بر صدر بنشینند، پس قدر می‌بینند و همه‌ی خوبی‌های جهان به آنها نسبت داده می‌شود. با این همه خیلی به من پروبال ندادند و بی‌اعتنا از کنار کارهایم گذشتند. آدم‌هایی را می‌دیدم که در زمان زندگی‌ام چشم دیدن مرا نداشتند و حالا با چشمانی اشکبار زیر نم نم باران راه می‌رفتند. کسانی را می‌دیدم که در زمان زندگی‌ام هرجا مرا می‌دیدند راهشان را عوض می‌کردند که نگاهشان با نگاه من تلاقی نکند... آدم‌هایی را می‌دیدم که در زمان زندگی‌ام به مجرد دیدن من در خیابان، مسیرشان را عوض می‌کردند و می‌رفتند توی اولین مغازه‌ای که سرراهشان بود و آن‌چنان به عکس گاو روی پاکت شیر خیره می‌شدند که انگار تا آن روز هرگز در زندگی‌شان هیچ گاوی را به چشم ندیده بودند!
اگر در آن دور و بر ها مغازه‌ای نبود در اولین کوچه‌ی بن‌بست از نظر ناپدید می‌شدند. این آدم‌ها که تا پیش از پیدا شدن من در خیابان مثل آدم راه می‌رفتند به مجرد  دیدن من ناگهان می‌دویدند، یا خم می‌شدند، یا دلشان را می‌گرفتند و یا دقایقی به عقربه‌های ساعت مچی‌شان خیره می‌شدند و یا در جیب‌شان به دنبال چیزی می‌گشتند. و اگر آدم‌های بدشانسی بودند و من یک دفعه‌ جلویشا‌ن سبز می‌‌شدم بی‌مقدمه می‌پرسیدند – شما هنوز سیاسی هستید؟ و من با خجالت سرم را به علامت آری تکان می‌دادم. باعث شرمندگی من بود که کارمند ثبت احوال نبودم تا برای آسایش خیال دوستان و آشنایان بازنشسته شوم. متأسفانه کار من بازنشستگی نداشت.
همه رفته بودند دنبال بازنشستگی. حتا دوستان گرمابه و گلستان من. با آن که به خوشی آن‌ها خوش بودم و کاری به کارشان نداشتم اما آن‌ها می‌خواستند به الف بگویند انف و من که قامت بلند الف را می‌دیدم نمی‌توانستم به انف گویان سربگذارم  و لکنت زبان‌شان را یادآور نشوم.
بیچاره‌ها که بد مرا نمی‌خواستند. می‌خواستند که من هم مثل آن‌ها با زمان پیش بروم و دم به ساعت عقربه‌ی نظرم را به این طرف و آن طرف بچرخانم. عقربه‌های من اما کند می‌چرخید. عقربه‌هایم در مسیرش، به کودک گرسنه‌ای بر می‌خورد... عقربه‌هایم در مسیرش، جنگ‌زده‌‌ی آواره‌ای را می‌دید... جسد و جنازه‌ی تکه پاره‌ای را می‌دید... سر بی تن و تن بی سر می‌دید و از حرکت باز می‌ایستاد. همانجا که بود می‌ایستاد و تکان نمی‌خورد. از له کردن هرآنچه که بر سر راهش بود وحشت داشت، عقربه‌هایم به حیرت به اطرافش و اطرافیانش می‌نگریست که می‌چرخیدند و می‌رقصیدند و می‌خندیدند. عقربه‌ام سرراهش دست‌هایی را می‌دید که به زن جوان تا گردن فرو رفته در چاله‌ای سنگ می‌زنند. عقربه‌های من با چرخ زمان نمی‌چرخید. زنگ‌زده بود و با هیچ روغنی از سرو صدا نمی‌افتاد.
مرا می‌بردند و سیل مردم صف در صف در سکوت ایستاده بودند.... گوش‌هایم که تا پیش از مرگ در حال کر شدن بود حالا کوچکترین زمزمه‌ای را می‌شنید. مردی میانسال که تا آن روز ندیده بودمش از آن دورها آهسته گفت:‌ لا الله الا الله. چند نفری زیر لب به او پاسخ دادند. به دهان فامیلم خیره شدم. سرشان را به زیر انداخته بودند و صدایی از آن ها بر نمی‌خاست. بیچاره‌ها از مرده ی من هم می‌ترسیدند... پسر بزرگم با صدایی خشمگین فریاد زد: هول شفتن ( دهانت را ببند) . و لا الله الا الله گو سرش را دزدید که دیده نشود. چند زن که می‌شناختم‌شان، خودشان را از جمعیت کنار کشیدند و در گوشه‌ای ایستادند. یکی از آن‌ها گفت:‌ - خجالت دارد. چقدر به کس‌و کارش احترام بگذاریم؟ می‌خواستند تشریف فرما نشوند. مردی که در همان نزدیکی ها ایستاده بود به زن گفت:‌ ساکت، شلوغش نکنید کس و کارش دخالتی ندارند. رفقایش خاک تو سری هستند. ... مرد دیگری گفت:‌ - سید و مسلمان زاده است. اگر فامیل‌اش ریگی به کفش داشتند می‌بردندش به ایران مگر از من و شما می‌ترسیدند؟ همان زن گفت: خاک بر سر همه‌تان. مرد دیگری گفت: خانم عفت کلام داشته باشید. می‌خواهید مراسم بهم بخورد؟‌همان زن گفت:‌ این چه مراسمی ست برای زنی که در همه‌ی سال‌های زندگی‌ا‌ش به این گونه مراسم تف کرد. این سکوت چه معنایی دارد؟‌
میکروفون آنقدر بی‌مشتری بود که مرد بیچاره‌ای برای خالی نبودن عریضه و حتمن برای حفظ آبروی من خودش را به میکروفون رساند و از روی کاغذی که در دست داشت با صدایی تو دماغی خواند:‌
«این که خاک سیه‌اش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است 
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است»

آی آی آی عجب گیری کرده بودم . یعنی این همه شاعر، نویسنده، فیلسوف و دانشمند که از سراسر جهان آمده بودند و دنبال جناز‌ه‌ام به صف شده بودند و حتماً چندتایی هم مسئول برگزاری این مراسم بی بو و خاصیت بودند نمی‌دانستند که این شعر را پروین اعتصامی برای سنگ گور خودش سروده و لابد محتاج دعای مسلمانان عزیز بوده که گفته «سائل فاتحه و یاسین است».

دستم از جهان کوتاه بود و پسرهایم هم ادبیات فارسی را بلد نبودند و نمی‌دانستند پروین اعتصامی کیست وگرنه چه کسی بود که نداند که من محتاج فاتحه و یاسین نیستم. کاش لااقل شعر سنگ قبر ایرج میرزا را می‌خواندند:
«این که در خاک سیه خفته منم
ایرجم ایرج شیرین سخنم»
ساعتی به خواندن شعرهای بی‌فایده گذشت. ... چند نفر که کمترین مناسبتی با من نداشتند میکروفون را از هم گرفتند و حرف‌هایی زدند که من هم در تابوت غش غش خندیدم. سپس همان جوانان اونیفورم پوش در چهارطرف میز چرخ‌دار ایستادند به تابوت تعظیم کردند و مرا در چاله‌ای که از پیش آماده بود گذاشتند مراسم خاکریزان آغاز شد. پیش از همه  گروهی که از ایران آمده بودند مشتی خاک وطن را از توبره‌ای درآوردند و روی تابوت ریختند تا مور و ملخ و مار و کژدم بدانند که این جنازه‌‌ای که می‌خورند از یک کشور بزرگ باستانی می‌آید که همه‌ چیزش، از فرهنگ و آداب و رسومش گرفته تا آشپزی و خیاطی و خانه‌داری‌اش از همه‌ی ملل جهان بهتر و بالاتر است. سپس پوشاندن گور من بیچاره با دسته‌های گل آغاز شد. می‌دیدم آدم‌هایی که در زمان زنده بودنم گاه گاه به مناسبت یا بی‌مناسبت برایم شاخه‌ گلی می‌آوردند حالا هم تنها شاخه گلی بر گورم می‌نهند و می‌گریند. اما کسانی که تمام این سال‌ها دویده بودند تا نگذارند من تکانی به خودم بدهم و آنقدر از من نفرت داشتند که اگر در قدرت بودند حکم سنگسارم را می‌دادند تاج گل‌هایی آورده بودند که قیمت هرکدامشان می‌توانست شکم چند کودک گرسنه را سیر کند. و این تاج گل‌ها که مزین به کارت‌هایی زیبا و جملاتی حاکی از تأثر و تأسف بود آنقدر تماشایی و بزرگ و سنگین بود که راه نفسم را می‌بست. با ناامیدی و وحشت فریاد زدم برش دارید... خواهش می کنم... دارم خفه می‌شوم. این دیوار گل را از روی سینه‌ام بردارید و تلاش کردم که بنشینم. نشد. زیر تلی از خاک و تاج‌ گل‌های رنگارنگ دفن شده بودم. با تمام توانم فریاد زدم : کمک کمک کمک دارم خفه می‌شوم... نفسم... نفسم ... و ناگهان دستی به شدت تکانم داد. پسرم بالای سرم ایستاده بود با چشمانی پر از ترس و نگرانی؛ مامان... مامان... مامان... بیدار شو ... بیدارشو.
بیدار شدم، چشم گشودم، روی تختم و در اتاقم. و از آن مراسم باشکوه دروغین و تاج‌گل‌های زیبا خبری نبود. حتا شاخه‌‌ای گل در گلدان نداشتم. زنده بودم.

ژانویه‌ی دوهزارو شش

از مجموعه‌ی آماده‌ی چاپ «کسی در کنار من دندان خون‌آلودش را تف می‌کند»


شعر هادی خرسندی برای سنگ قبر مینا اسدی
اينکه خفته به مزار ابدی‌ست
دوستم خانم مينا اسدی‌ست
شاعری بود ز ناراضی ها
در مسير همه لجبازی ها
يک آنارشيست ولی قانونی
طالب کلی ديگرگونی
همه‌ی زندگيش سوسيالی
صورتش سرخ ز سيلی‌مالی!
نوجوان بود که ای وای ی وطن
خورد يک سنگ به مينای ی وطن
گفت مينا که فلک لاکردار!
چه کنی با من غمگين پيکار
خواست قدری برود دورترک
که بگويد کمی از جور فلک
فلکش ديد و فزون شد ظلمش
که درانداخت به استکهلمش
دختر حاج اسدی از ساری
شد ز اتباع سوئد، اجباری
ليک البته که ماند ايرانی
مشت زد بر سر سرگردانی
وآنچه تسکين دل تنگش بود
بالش بابک و بهرنگش بود
دو برادر، دو يل آزاده
که مرا مثل دو خواهرزاده
اين که خوابيده در اين گوشه‌ی سرد
داشت در جان و تنش غصه و درد
درد در گردن و دست و کمرش
گاه يکمرتبه ميزد به سرش!
ای کسانی که در اينجا هستيد
و در انديشه مينا هستيد
عوض فاتحه‌ی اهل قبور
بکنيد از ره انديشه عبور
از خودش شعر بخوانيد و سرود
که پر از درد و پر از عاطفه بود
"باز ميگردم و گل ميکارم"
"دشت را سبزه‌ی نو ميآرم"
"باز ميگردم و می پيوندم"
"باز همراه شما ميخندم"
پاشو ای خانم مينا اسدی
حق تو نيست مزار ابدی!

۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه


برای تو و خویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را 
در ظلمات مان ببیند.

گوشی، که صداها و شناسه ها را 
در بیهوشی مان بشنود.

برای تو و خویش، روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد.

و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم.



مارگوت بیکل
برگردان: احمد شاملو