۱۳۹۲ دی ۹, دوشنبه



مهناز قزلو 

چقدر فاصله داريم
هر چقدر هم كه راه برويم 
به هم نمي رسيم
طرف شب را گرفته اي 

به خودت كه پشت كني 
مرا خواهي ديد
روي نبض عشق راه مي روم
و دلم نازك است
و آنقدر نامرئي زندگي كرده ام
كه رنگ سرخ از خونم پريده است

چقدر بد كه نمي توانم دردودل هايم را
روي شانه ي كسي گريه كنم
و تو!
چقدر بد كه شانه هايت
با هيچ اشكي خيس نشده

قلب من گاه يك اتفاق بود
هرگز خود را انكار نكرده ام
چرا مي هراسي "راز" من "قدرت" شود
تو هم فرصت غرور را از من مي گيري 
و طعم پاييز را يادم مي آوري

ديگر نگران حوصله ي انتظار نيستم
نگران هر چه مي خواهي باش
نگران من نباش
رك تر از اين نمي شد
دلواپسي ام رنج بكشد

خيال كردم با طولاني ترين سفرم 
در نقطه ي ديدارت خداحافظي كردم
افسوس ... هيزم خواب يك برگ 
خيال سردي بود
مثل گل هاي قاصدك قصه هاي تو

فراموش كن
شعر من 
جاي خيلي چيزها نيست

٢٢دسامبر ٢٠١٣


هیچ نظری موجود نیست: