۱۳۹۲ دی ۹, دوشنبه




مهناز قزلو

دستتان را از دهان مريم برداريد
خفه اش كرديد، آي....
بگذاريد حرف بزند
بگذاريد بگويد هرگز باكره نبوده
عاشق بوده، عاشق.... مي فهميد؟
و در اولين همآغوشي ي شگفت انگيزش
مسيح مفلوك را زاييد

بگذاريد حرف بزند
و از رعشه هاي لذتبخش اش از بوسه ها بگويد
هنگامي كه قداست كاذب
اندامش را با شهوتي عصياني
در آغوش مي فشرد

مسيح، مرده به دنيا آمد
آنكه بر فراز تپه هاي جلجتا مصلوب شد
عشق بود
با سيب سرخي در دست

موعود، فسيح را جشن مي گيرد
بي خبر از آنكه شان نزولش، از خود عبور كردن بود
وقتي در هفت روز فطيرخوران
به ارض كنعان رفتند
در دوران زجر
در شامگاه نيسان

دروغتان نه عهد جديد را مي شناسد
نه رستاخيز از قبر برخاستن را
و در كنيسه ها، پارسايي
نخل فروافتاده اي ست
كه در هيچيك از اوراد ديني يافت نمي شود
و حواريون پيوسته خون او را
با نان و شراب تاق مي زنند

آنكه شبانگاه بر كوه زيتون به مناجات برخاست
باز هم عشق بود
عقوبتي كه به باغ جتسماني منجر شد
يهودا تمام شب خواب بود
شما خود جليل را بر دوش عشق نهاديد

در تمام جمعه هاي نيك و شنبه هاي مقدس
مردگان را تدهين كردند
اما عشق را نيافتند
عشق از قلب ها گريخته بود

٢٤ دسامبر ٢٠١٣



هیچ نظری موجود نیست: