۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

فرانرم گرايان - قوانين حكومتي و تابوهاي فرهنگي جامعه




به بهانه ي مصاحبه با يك همجنس گرا

از يك سو به دليل فقدان آگاهي و اطلاعات ضروري در جامعه ايران و از سويي ديگر وجود قوانين همجنس  گراستيز حكومتي، فرانرم گرايان به شدت از تناقضات قانوني و فرهنگي موجود در رنج هستند. عليرغم اينكه همجنسگرایی سال‌ هاست از فهرست بیماری‌ها و اختلالات روانی حذف شده و حقوق این گروه انسانی در بيانيه ي حقوق بشر با عنوان "يوگياكارتا" توسط برجسته ترين حقوقدانان بين المللي قانونگذاري و برسميت شناخته شده است، متاسفانه در ايران به علت عدم دسترسی به اطلاعات و دانش روز و عدم ارتباط آزادانه با دنياي مدرن و متمدن و همچنين به دلیل سانسور و فقدان آزادي بيان و ديگر موانع بر سر راه آگاهي، همجنسگرایی همچنان به عنوان یک تابوی اجتماعی نگاهداشته شده است.
جدا از مسئله حقوقی که  از اهميتي خاص برخوردار است و باید از گرايش و هویت همجنسگرایی در قوانین جرم‌زدایی شود، به نظر مي رسد ضروري است براي روشنگري و افزايش آگاهي در اين زمينه، اقدام به یک کار وسیع فرهنگي و اجتماعی نمود. به همين دليل با هومن خاني پور به گفتگو نشستم.
هومن خاني پور، عكاس خبري و طراح صحنه و دستيار طراح لباس، يك همجنس گراست كه اخيرن از ايران به كشور كانادا مهاجرت كرده است.

او خود مي نويسد:
"فکر نمی‌کنم بشه گسترۀ تناقض‌های فرهنگی و اخلاقیِ وطنی رو برشمرد! اما تناقض‌هایی که به عضوی از اقلیتِ جنسیتیِ این جامعه تحمیل و در اعماقِ تفکرش تزریق می‌شه، صورت و شکلی داره که برای شخص من همونقدر که بارها به گریه‌ام انداخته، (عملی سخیف که بر خلافِ آرمان‌های مردانگی، خیلی وقتا ازم سرمیزنه!) گاهی رودۀ سالم هم در دلم نمی‌ذاره و کلی می‌خندم.وقتی از بچگی‌هام حرف می‌زدن، می‌گفتن که هومن یه جِنتِلمنِ کوچولویِ مودب و ساکت و با شخصیت بود.
زمانی که دست راست و چپم رو شناختم، کسایی که اون تعریفا رو می‌کردن، هنوز دل‌خوش به خاطراتی بودن که با ذهن کودکانه‌ام براشون ساخته بودم. در اون سال‌های برزخگونِ بلوغ، جِنتِلمَن کوچولو ساکت‌تر شده بود.
هفده یا هیجده ساله بودم که رفتم پیشِ دکتر خانوادگیمون و خیلی مودب و محترمانه بهش گفتم: «آقای دکتر شبا وقتی خواب سکسی می‌بینم، توی خوابام فقط مردا هستن و هیچ زنی نیست!» دکتر هم در سکوت کامل و خیلی مودبانه برام قرص تِستِستُرُن نوشت؛ ولی باز هم خواب همجنس‌هام رو می‌دیدم، تنها اتفاقِ جدیدی که افتاد، این بود که «پیرهن زیرا و عرق گیرا» یِ بیشتری رو طناب مینداختم و جمع می‌کردم! روانِ دکتر جون که شاید فوت کرده باشه به شادی، نمی‌دونست خرمن بلوغم رو آتش‌زاتر کرده بود و در اون سال‌ها منم مثه اون نمی‌دوسنتم دردی ندارم که دوای اون رو بشه روی کاغذِ نسخۀ دکترا نوشت. و من هنوز مودب بودم!
مودبِ داستانِ ما وقتی رفت سربازی، برای پاس‌داشتنِ این برچسب، شبایی که باید تو پادگان می‌موند و نگهبانی می‌داد، یا کتاب می‌خوند یا تظاهر به کتاب خوندن می‌کرد تا با نگه‌داشتنِ فاصله‌ای مودبانه، هم‌خدمتیاش هم فکر نکنن خودش رو می‌گیره! آنقدر مودب و محترم بود که پاس‌بخشا نمیومدن برای تحویل گرفتنِ پستِ نگهبانی، بیدارش کنن یا موقعِ نگهبانی دادنش بِرَن سرکشی؛ می‌دونستن که خودش بیدار می‌شه و می‌ره سرِ پستش.
یک سال و نیم بعد از تموم شدنِ خدمت سربازیِ من و یکی از اون پاس‌بخشا، برای اولین بار بهش گفتم که چقدر دوستش دارم و بعد از اولین خلوتی که دست داد، اولین جمله‌ای که بهم گفت، این بود: «هومن اصلا فکر نمی‌کردم تو اینجوری باشی، آخه تو خیلی مودبی! و آنگاه من لال شدم!»
اواخرِ دهۀ هفتاد و اوایلِ دهۀ هشتادِ شمسی بود، من شاعری با بظاعتِ کمِ ادبی و غرق در نقاشیِ رنگ و روغن بودم و دنیایِ مجازی مثلِ فرشته‌ای در کنارم، کمکم می‌کرد که در دنیای واقعی، هنوز هم مردِ جوانی مودب و محترم، جلوه کنم!
یاهو مسنجر و اتاق‌های گفتگویش بود و تک بیت‌هایی از غزل‌های حافظ که اونجا می‌نوشتم، تا شاید کسی رو به دامِ دلم بندازم. البته که کسی در دامم نیفتاد و تنها تصویرها و خاطراتی باقی موند که می‌تونم به جرات بگم نود درصدشون فقط رنج و دردی مزمن و روانی به جا گذاشتن.
در اون سال‌ها با آقایی چت می‌کردم که بعد از دیدنِ عکسامون، از هم خوشمون اومد، کمی که گپ و گفت کردیم، یهویی به من گفت: «ببین تو خیلی مودبی، من نمی‌تونم با تو کاری بکنم.» و صورتکِ خداحافظی رو ارسال کرده و نکرده، رفت که رفت!
نمی‌تونم بگم شاخ در آوردم، آخه قبلاً هم بهم گفته بودن خیلی مودبی و بهت نمیاد از این کارا بکنی! اما اعتراف می‌کنم دودی که از عضوِ شریفم بلند شد رو خوب حس کردم!

تصورش رو بکنین کسایی مثه خانواده و دیگرانی که می فهمن همجنسگرا هستی، شما رو به خاطر چیزی که هستین، بی‌نزاکت و بی‌ادب خطاب کنن (که البته مودبانه‌ترین توهینیه که به زبان میارن) و کسایِ دیگه‌ای که می‌خوای باهاشون بی‌ادبی کنی، بهت بگن نه تو به دردِ این کارا نمی‌خوری، خیلی مودبی! قول می‌دم از همچین سرگیجه‌ای احساس می‌کنی به مرضی مثه سلاطون دچارت کردن!

الان که به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم که اون عاشق شدنا و پیچ و خم خوردنایی که توی دالانای حس و هوس اتفاق افتاد و قربانی شدن و قربانی کردن‌های فرهنگی در اون سرزمین، من رو با خودم و دیگران صادق‌تر کرده. مثه اُملتی که حسابی روی تابۀ داغ، از این رو به اون روشده، احساس می‌کنم به پختگی نزدیک‌تر شدم و دیگه نمی‌خوام بدونم مودبم یا نه، من فقط یه انسانِ همجنس‌گرام."
--------------------------------------------------------

مشکلات فرانرم گرایان در ایران چیست. چرا فرانرم گرایی جرم است. جرا فرانرم گرایان (در این مصاحبه، همجنس گرایان) ناگزیر از ترک ایران می شوند و در این راه با چه دشواری هایی روبرو هستند
گفتگوی "مهناز قِزِلّو" (زندانی سیاسی سابق و فعال حقوق فرانرم گرایان)
با "هومن خانی پور" (عکاس خبری و طراح صحنه و دستیار طراح لباس و همجنس گرا که اخیرن از ایران به کشور کانادا مهاجرت کرده است) .


مهناز قزلو
بيست و. پنج ژانويه ي دوهزار و چهارده - استكهلم

حوالی فردا


مهناز قزلو

بگذار درختان راه بروند
پايبند فصل كه باشي
زمستان مكث مي كند
در نقطه نقطه ي بودني كه وزن ندارد

حوالي ي فردا
يادم باشد پاورقي خاطره اي را خط بزنم
صداي ترك خوردن درياچه ها مي آيد
و فاصله ها پر از وسوسه اند

نه ستايش، نه انكار
در كابوس زخمي ي زندگي دوام آورده ام
در فضيلت رنج و شادكامي
انگار مرگ هم عادلانه نيست

١٥ ژانويه ي ٢٠١٤



۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

نفرت در هنرِ تنزل یافته ی مجاهدین خلق


هيچ بر آن نبودم در نوشته هايم از نفرت بگويم. برآن بودم هماره از عشق بنويسم، آنچه كه كم داريم و از اينروست كه غم داريم.

“گر عشق نبودی و غمِ عشق نبودي
چندين سخنِ نغز كه گفتی كه شنودی
ور باد نبودی كه سرِ زلف ربودی
رخساره ی معشوق به عاشق كه نمودی”
(شهاب‏‌الدین سهروردی, فی حقیقة العشق یا مونس العشاق)

عشق، جوهره‌ی هستی و علتِ بودن و زيستن است. شاعر را می شود از شعرش شناخت، شعر، تصويرِ شاعری است كه آگاهانه به سراغِ  پديده ها و مسائل می رود. آينه ای ست در برابرش تا نگاه، نگرش و باورش را بشناسيم و دريابيم چگونه مناسباتِ انساني را با پيرامونِ خود تنظيم می كند.
سال ها پيش يك ترانه ی آلمانی شنيدم به نامِ "دوستت ندارم ich liebe dich nicht"  برايم اين نوع از بيان در غالبِ ترانه، تا حدی تازه و حتا ناباورانه بود. فردِ انساني ممكن است به طورِ منفرد احساساتِ متفاوتی را تجربه و در اشكالِ مختلف آن را بيان كند، اما تكليفِ يك نهادِ سياسي، داستان ديگري ست. تراوشاتِ هنريِ! يك سازمانِ سياسی اساسن نمي تواند مبتني بر واكنشی بي منشأ باشد. ترانه‌ي "كلكسيون" اجرای گروهِ موزيكِ "اشرف"، نمادی برآمده از درونی ترين زوايای باوری ايدئولوژيك و مناسباتِ مسلط بر ساختارِ يك نهادِ سياسی به نامِ سازمانِ مجاهدينِ خلق است.
فرهنگِ واژگانی در اين ترانه كه خطاب به منتقدين موردِ مصرف! قرار می‌گيرد، به طرزِ غم انگيزي، خبر از فاجعه اي اسفبار مي دهد كه نبايد از كنار آن بسادگی گذشت. ترانه‌ی "كلكسيون"، مانيفيستِ مجاهدين خلق است در گذار از انقلابِ ايدئولوژيك. تلاشی شكست خورده و نخ نما از فرهنگ سازی ی ويرانگر.... نفیِ منتقد.. و حذفِ مخالف....!
واژگانی كه در رٌپ رٌپه ی موسيقايی ی هيستريك اش بر چشم های روشنِ آفتاب، سايه می كشد و در ضرب آهنگ های نبضی پريشان، تلخ رودِ لحظه های نابِ بيداری را به حفره های بی پايانِ فراموشی، به مردابِ نفرت می راند. برزخی متروك كه چون تيغِ حريقِ خاكستر بر باغِ بيداری، زمزمه ی مرگ می پاشد. جهانِ بي رنگين كمانی كه طاقتِ باران ندارد.
موسيقيیِ رپ، موسيقیِ اعتراض و انتقاد است و نه شيوه ای در ردِ نقد و انكارِ منتقد. تاريخِ موسيقی ی رپ، نشان از تثبيتِ سبكی مردمي در بيانِ عصيان و اعتراض در برابرِ تبعيض و نابرابری های اجتماعی دارد. اينكه از سبكی اعتراضی همچون موسيقی ی رپ برای نفی و حذفِ منتقد بهره برداری شده، خود بدعتی ست كه ابزارِ نقد را وسيله ی اهانت به ساحتِ انسانی ی منتقد ساخته و گوش ها را به طاق لعنت می کوبد.
"كلكسيون"، بركه ای ناگاه تاريك و بي طربی ست كه دودفامِ زخمی ی زهرآلودِ بغضِ پر كينه اش را به يكباره بر صورت خورشيد تفو مي كند.
اين ترانه با رويكردِ تفسيرِ جامعه شناختی، ضد اگزيستانسياليستی ست و بشدت مبتني بر عنصرِ ايستايی، تماميتِ مفهوم خود را در يك چرخشِ تاريخي به قعرِ طيفی فسيلی پرتاب می كند و با خود نه نشانِ عشق دارد و نه رنگِ آزادي، برعكس تلنباری از حسِ مزمن و طاعونی ی نفرتی ست كه عجبا، اتفاقن بر منتقدينِ شوريده بر حكومتِ اسلامی تمركز دارد! پنجره ای كه بر روی هيچ هم گشوده نمی شود. ديوارِ بيزاری ست و تبلور شكست و وحشت و ويرانی، از آن دست كه تعبيری وارونه از واقعيت می دهد. تراكمِ تيرگي در واژه واژه ی آن غلظت می گيرد.
لفظِ تهديدآمیز در اين نفرين نامه! چون لكه ی سياه و شومی از پلك های بازِ آگاهی و انتخاب فاصله گرفته و گويی ارتفاعِ نگاهِ تهی اش تا همين امروز هم نخواهد كشيد. سمبلی ست از جغرافيای بی طراوت مرگ و نيستی. غروبِ قاصدکی كه پيامِ ظلمت دارد و چراغی را بر نمی تابد. عنكبوتی زرد و زهرآگين كه در پيله ی خودمحوری، تابوت خود را ميخ كوبيد.
اینکه چه شد سازمان مجاهدین خلق این ترانه آهنگ را که توسط گروه موسیقی "اشرف" اجرا و در سایت های رسمی و غیررسمی اشان منتشر شده بود، بسیار سریع جمع آوری کردند سوالی ست که باید البته خودشان پاسخ گو باشند!! اما گمان می رود طبق روال معمول اینان تنها آلترناتیو!!!) مسئولیت هیچ امری را برعهده نگرفته و خود را پاسخ گوی احدی نمی دانند!
----------------------------------------------------------
لینک ترانه ی کلکسیون
متن ترانه‌ی کلکسیون
خواننده روزبه
یادمه اون عقاب اوج کوهسارو
که دید اون کلاغ سالخورد و لاشخوارو
وگفت بیهده به بال م پر من میپیچی
زیر سقف ارمان من تو هیچی
عمر تو دراز با لجن هماعوش
هست روی تو سیاه خو گرفته با لوش
ولی من عمر کوته و همیشه بی نشونم
من چریک تیز بال اسمونم
حالا از فضای داستان خانلری
میرسیم به حرفهای واقعیتری
حرف این جماعت تو عافیت لمیده
تیغ شیخ تیز کرده خون ما مکیده
لمپن سیاسیای فیس بوکی
اون عروسکای رژیم خوکی
گند مال ملاهاست سر تا پاشون
حالا میگیرن فیگور اپوزیسیون
پس اینجا واقعا باید گفت که
میمون هرچی زشتر
اداش بیشتر
برقصه هرچه بهتر
شاباش بیشتر
میمون هرچی زشتر
اداش بیشتر
برقصه هرچه بهتر
شاباش بیشتر
ما در اینجا
با کلکسیونی از
ته کشیده و بریده و عتیقه و
عده ای تو آبگند شیخ و شه تپیده و
دریده و جویده و مواجهیم
یکیشون بمصداق بره عزیز لاجوردی
که سال شصت کرده با کمیته کوچه گردی
بود و در کمال نامردی
آری این پلشت
نامزدش رو لو میداد و زیر هشت
بقیه رو جلو میداد و با یک کشیده داده جا خالی و
افتاده به دست و پای خلخالیو
حالا با قمپز و قرشمالی
این نم کشیده کبریت بی خطر
شده دو آتیشه مدافع حقوق بشر
دنیا رو ببین واقعا
نمونه بعدی
یکی نرینه شاعر رسوب کرده در معابر فرنگ
تاجر گرفته قاچ زین تاجر آخوندهای فاجر دبنگ
شعر میسراید از مسیر روده
باب تازه ای در هنر گشوده
فاعلات و فاعلات و بی خجالت
شعر میگه در مناقب خیانت
زندگیش همچو قافیه است با ندامت
با رذالت
نمونه بعدی
دکتر روانپریش
با داداش ناتنی ش
شد به دمب کافه های قرن بیست و یک سریش
آره عقده مصاحبه با بی بی سی خرش کرد
عشق بچه معروفی خاک بر سرش کرد
از فشار بار فردیت قرمبید
سوزن واواک رسید و پنچرش کرد
فک طلای جوشی تمام بحثهای آنتی اپیزمنت
حالا جاده صاف کن ایه الله آدولفه با پنج شیش سنت
اهای رسانه ها یکی بره این بابارو تحویل بگیره الان سکته میکنه
بدونین ایرانو میشناسن با کوچیک خان
نه با تفاله هائی چون خالو قربان
آره تاریخ پاسخ شمارو میده
سرنوشت خائنا رو کی ندیده
حالا چون نجابت مجاهدین زیاده
میکنی هی تو سوء استفاده
فحش بم بده هی بزن فک
فحش تو نباشه بخودم میکنم شک
---------------------------------------

مهناز قِزِلٌو
یازده ژانویه ٢٠١٤ / استکهلم
Mahnaz_ghezelloo@hotmail.com



زمزمه هاي اَبر
تصويرِ عريانِ چشم هاي يك زنداني ست
كه بايد خود را به باران برساند

گاه سردتر از مرگ
موهايم را بافته ام
تا در انگاشت هاي ناموجه مبهم
ديوارها دست از سَرَم بردارند

خاكستري ی يك شوق
از ميانِ آوازهاي بي سرپناه
عشق را جستجو مي كند
و من همواره در ظرفيتِ زمان
زني را دوست داشته ام
كه آن سوي جهان، درنگ مي كند

چگونه دل به دريا بزند دريا
پشت كدام لحظه ي بوسه سَرَك بكشد
آه... قلبِ من، امروز هم درست نمي زند
 
مهناز قزلو
٩ ژانويه ٢٠١٤- استكهلم
 


 


کاش آسمان بِدَوَد دنبالِ آفتاب
و عاشقانه هایم را به او دهد
تا برایت بیاوَرَد

کاش بهار را می شد دوخت
به زنگوله های روشنِ برف
تا پشتِ سرِ خود، پاییز
برگ ها را جا نَگذارَد

یکی مرا گم کرد
میان بوسه هایی که تب داشت
من نیفتادم
اتفاق بود تِلوتِلو می خورد









مهناز قزلو
٤ ژانويه
٢٠١٤


كلاغ هاي قبرستان
يكسره خواب سيمرغ شدن مي بينند

مرغ دريايي، لاشه اش را هم نمي دهد به تو بو كني
آش ات را به هم بزن
و دخيل ببند
به آيه هايي كه شان نزول ندارند

چند عاشق را مترسك كرده اي
مرگ چند مترسك عاشق را به تماشا نشسته اي
مزارع را به تباهي كشانده اي

زمستان ما هم خواهد گذشت
اما... نه در كنار ساحل هاي سرد
 
مهناز قزلو
سوم ژانويه ٢٠١٣



تك سرفه هاي اندوهي كه تب دارند
خواب هايم را سياه كرده اند
بيا برگرديم به آخرين نگاه

تلخ، لابد كنايه ي عدم است
كه ضجه مي زند در واژه هاي مدام

پنجره هنوز زانو زده در ساحل بهانه هاي گيج
با نگاهي دست نخورده
ديگر مثل خودت نيستي
افتضاح ترين پايبندي ات به مرگ

حشره ها و هرزگي اشان بر تن هاي عريان
آهسته گريه ام مي گيرد تا تو را نقد نكنم
اما ادامه ي جنون
نيش هاي تو بود بر حنجره ي من

جاي خالي سردرگمي
در دقيقه هاي اكنون
زن را توي چايي مي ريزد
از شاخه ها ي بيراهه اي نامرئي


مهناز قزلو
يكم ژانويه ٢٠١٤- استكهلم
مراسم وداع با مادر سلاحی
استکهلم / سوئد