۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه

- خواستم به شهره آغداشلو بنويسم

ستم و عدالت، زنجير و رهايي، بند و آزادگي تنها مرزهاي انساني دارند و بس. نه جغرافيا مي شناسند و نه شناسنامه دارند. لازم نيست تا در سلول يا زندان تحت شكنجه بوده باشي تا محروميت هاي مردمي را احساس كني كه در سرزميني عاري از قانون زندگي نه كه روزگار سپري مي كنند.
وطني سراسر خفقان، استبداد و اسارت با لايه هاي سختي از خشونت كه ره به فشار و سركوب هرچه بيشتر مي برد. به قلمرويي كه به طرز شگفت آوري به بي نهايت واپس گرايي همچنان برگشت داده مي شود. قانون اين زندان بزرگ و مخوف تنها مرگ است و ديگر هيچ.
سخت است فراموشي آنچه بر ما رفت و همچنان مي رود. آنچه در ما نزج گرفت، خروشيديم. بانگ برآورديم، بر دهانمان كوفتند و رهايي طلبيديم، بالهاي سپيدمان را در خون فشاندند. اما همچنان جوانه زديم و روييديم در اين پرتگاه هراسناك مرگ آور. آري… از ظلم، تاريكي و طلسمي سخن مي گويم كه سالهاست ايران را در ماتم و مرگ فرو برده. از حاكميتي واپس گرا كه تاروپود پوسيده اش جز به قطع دست و پا، شكنجه و اعدام، درآوردن چشم و شلاق دوامي ندارد.
از زنان و مردان رنجديده آن ميهن كه غريبانه در سوگ تابناك ترين "فرزندان خورشيد" نشسته اند. چندي به كنج زندان، چندي به تبعيد، چندي به گورهاي بي نام و نشان و ….
به دختركان و زنان ستمديده مينهم مي انديشم كه از ابتدايي ترين حقوق انساني بي بهره اند و تحت وحشيانه ترين سركوب هاي دولتي و خانگي مقاومت كرده و مي كنند. به انسانهاي آزاده و آگاهي كه تمامي هستي خود را فدا كرده اند تا مگر آزادي سرودي بخواند، اندكي … حتي به قدر گلوگاه كوچك يك پرنده.
اي كاش توان ترسيم وسعت اينهمه جنايات دردناك و ضدبشري مي بود تا هرگز از خاطر نرود آن چه بر ما رفت و مي رود.
خواستم به شهره آغداشلو بنويسم چرا و چگونه شد كه بر خود پذيرفت فراموشي حقيقت آن سرزمين خسته، زخمي و داغديده را. ميهني سراسر در زنجير فاشيزم و وحشت مرگ و مبتلا به فقر و گرسنگي و تباهي را. چه لبان مقدسي كه دوخته نشد و نمي شود. چه سرهاي عزيزي كه بر طناب دار نرفت و نمي رود. چه پيشاني هاي آزاده اي كه در برابر شليك گلوله چون گلي پرپر نشد و نمي شود. و چه مادراني كه قلبهايشان آتشفشاني است و آهشان نفرين دوزخ. اما اگر نمي خواهد بداند و نام را به بهاي ننگ مي طلبد… بگذار بطلبد.
او يا كساني همچون او در سرزميني زندگي مي كنند كه بهاي سخن گفتن مرگ نيست، اما خاموشي گرفته اند و دريغا اين نه خاموشي است كه بوي تعفن خيانت از آن مي آيد.
اما آيا در برابر عظمت اراده ي والا و پوياي اين خلق براي رهايي و آزادي هيچ در قياس مي آيند؟ هرگز! زنان و مردان ستمديده ي آن سرزمين پاك خود هنرمندند. آيا زيستن و پايداري در جهنمي از خون، وحشت، اعدام، خفقان و سنگسار هنر نيست؟ چه نياز به چوناني چون او؟ در حاليكه هر لحظه در صحنه هاي واقعي زندگي در خون مي تپند، بي آنكه در سكانسي ديگر برخيزند و اسكارشان گلوله است و چوبه دار. شگفتا... همچنان و هنوز ايستاده اند و هرگز خاموشي نمي پذيرند.

هیچ نظری موجود نیست: