۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

- خاطرات زندان (2)

روايتي از زندانهاي جمهوري اسلامي

زمان افطار، ناگهان در با شدت به هم كوبيده شد و بازجو و دو پاسدار ديگر وارد سلول شدند. آنها بعد از مشت و لگد و ناسزا مرا از سلول بيرون كشانيدند. در واقع مرا به روي زمين مي كشيدند. از چند پله بالا رفتيم مرا سوار يك ماشين كردند. دقايقي نسبتا طولاني با ماشين مسيري را طي كرديم. ضمن اينكه چشم بند داشتم از من خواسته بودند كه سرم را روي زانو بگذارم. از صداي چرخ هاي ماشين متوجه شدم در يك محوطه ي خاكي يا شني يا چيزي شبيه آن هستيم. مرا از ماشين بيرون كشيدند.

نمي توانستم بفهمم آنجا كجاست. موقعيت خود را نمي توانستم ارزيابي كنم. موتور ماشين روشن بود اما بدون حركت. نور لامپ هاي ماشين را مي توانستم از زير چشم بند ببينم. نور ديگري هم بود اما نمي دانم از كجا مي تابيد و چه بود. وجود هيچ ساختماني را اگر هم بود، حس نمي كردم. زير پاهايم فقط يك سطح ناهموار خاكي بود. در روشن تاريك آن محوطه مرا واداشتند در نقطه اي بي حركت بايستم. فضاي اطرافم خالي به نظر مي رسيد. تا چه شعاعي؟ نمي توانستم بدانم. همين مرا بشدت عصبي و سردرگم كرده بود. همه چيز خيلي سريع اتفاق افتاد.
يكي از پاسدارها گفت: ديگه آخر خطه! لحظه اي سكوتي مرگ بار حاكم شد و سپس صداي گلن گدن اسلحه يا چيزي مانند آن. يكي و لحظه اي بعد يكي ديگر. همه چيز برايم در هاله ای از ابهام بود. بي اختيار عقب عقب رفتم و به زمين خوردم. يكي گفت: نه شليك نكنين (يا عبارتي با همين مفهوم كه متاسفانه عين عبارت را بخاطر نمي آورم). ديگر نفهميدم چه اتفاقي افتاد. چيزهايي مي گفتند ولي انگار من نمي شنيدم. گويي ذهنم از كار ايستاده بود. ستون فقراتم يخ زده بود. قلبم به تپش افتاده بود و به ديواره قفسه سينه ام مي كوبيد. صداي تپش قلبم را به وضوح مي شنيدم. دوباره به درون ماشين برده شدم. فقط بخاطر دارم كه خود را دوباره در سلول يافتم. به اندازه اي دچار شوك شده بودم كه هوشياري چنداني نسبت به محيط نداشتم. نمي دانم چگونه به سلول بازگردانده شدم.

آن شب خواب به چشم من نمي نشست. تا پلك هايم را مي بستم كابوس هاي وحشتناك اعدام برايم زنده مي شد. هر بار به گونه اي اعدام مي شدم. تحمل اين كابوس هاي هراس انگيز را نداشتم. اگر لحظه اي چشم برهم مي گذاشتم، لحظه اي بعد با خيال طنابي به دور گردنم از خواب مي پريدم. يا گاه مي ديدم كه به طرفم شليك مي كنند. سرم سنگين شده بود. فراي طاقت و توانم بود. از نظر فكري فلج و تخريب شده بودم. اما نمي خواستم فروبپاشم. از وحشت و اضطراب، صداي قلب خود را مي شنيدم. اضطرابي مرگ آور بود.

كاملا واقف بودم كه وضعيت روحي ام خوب نيست. گاه روي هر چيز ساده اي مكث مي كردم. روسري ام را با دست لمس كردم. جريان اين حس را از زير پوست انگشتانم تا مغز به آرامي دنبال مي كردم. به رنگ، بو، جنس و بافتش كاملا دقت مي كردم. هرگز چنين نگاه و توجه اي به اشيا نداشته ام. يك روسري آبي بسيار خوشرنگ با رگه هاي نقره اي از هنگام دستگيري به سرداشتم. اما ديگر چروك شده و چند لكه خون بر روي آن خشكيده بود.با روحي خسته و مجروح تا صبح زجر كشيدم و لحظه اي به خود اجازه ندادم پلك هايم بر هم بيايد يعني در واقع جرات ديدن آن صحنه هاي هراس انگيز را نداشتم. پس از اذان سحر بود كه دچار تشنج شدم. از شدت تشويش آرزو مي كردم كاش بتوانم به سلول آن زني بروم كه در راه رفتن كمكم مي كرد. احساس مي كردم دارم تعادل رواني ام را از دست مي دهم. برايم واقعه ناملموس، ناگهاني و بسيار غيرمترقبه بود.
خود را بغايت بي پناه، مايوس و تنها احساس مي كردم. اگر به همين منوال مي خواستم در سلول باقي بمانم قطعا ديوانه مي شدم.
در زدم و درخواست رفتن به دستشويي كردم. بايد منتظر مي شدم كه آن زن را هم بياورند. هيچ گاه در طي شب و يا زماني كه فكر مي كردم شايد او خواب باشد درخواست رفتن به دستشويي نمي كردم تا احيانا مزاحم خوابش نباشم. اما در آن لحظه اصلا به اين مسئله اهميت نمي دادم. فقط مي خواستم تنها نباشم و با كسي حرف بزنم. شايد مي خواستم به خود ثابت كنم كه اعدام نشده ام. آن زن بيرون در سلول منتظر بود، دستش را گرفتم و در دست ديگر عصا را. گرمي دستش را بخوبي احساس مي كردم. هيچگاه در طول عمرم حضور انساني ديگر تا اين اندازه برايم خاص، التيام بخش و تبلور حيات نبوده است. كمي دستش را فشردم تا باور كنم واقعي است و خواب نمي بينم. فكر كرد تعادلم را دارم از دست مي دهم زير بغلم را گرفت. تماس دستهاي او حس خوبي به من مي داد. به نوعي از حضور انساني و مهربانش احساس امنيت مي كردم.

وقتي به دستشويي رفتيم در آنجا به عمد خيلي معطل كرديم. براساس نياز روحي مي خواستم تنها نباشم. به هيچ وجه مايل نبودم به سلول و آن كابوسهاي وحشتناك برگردم. بشدت عصبي و مضطرب بودم با بغضي سنگين در گلو آماده باريدن. مطلقا ساكت بودم. او پرسيد: چته مريضي. نخواستم در وحشت بي پايان خود سهيمش كنم. در حاليكه در آينه نگاه مي كردم گفتم: كاش مي تونستي موهايم را كوتاه كني.
اين حرف را خيلي سرسري زده بودم بدون اينكه واقعا قصد اينكار را داشته يا حتي تصور عملي بودن آن به ذهنم خطور كند. اما بهانه اي شد كه به سلول برنگرديم. البته موهايم بلند بود و با وضعيتي كه من داشتم نمي توانستم آن را خيلي به اصطلاح جمع و جور كنم. دائم از زير روسري بيرون مي آمد و پاسداران بهانه اي براي فحاشي و موعظه داشتند كه بشدت مرا آزار مي داد.
از پيشنهادم استقبال كرد. گويا خود او هم مايل بود كه بهانه اي داشته باشد تا از سلول بيرون بماند. گفت باشه ازشون قيچي مي گيرم و بعدش حموم كن. بسيار پيشنهاد بجايي بود. اگر قبول مي كردند مدتي طولاني را مي توانستيم بيرون از سلول باشيم.
از دستشويي بيرون رفت. هيچوقت او را با چشم بند نديدم. او رفت و آمد نسبتا آزادانه اي داشت. توانست اجازه اين كار را بگيرد. يك قيچي بسيار كند به او داده بودند. او نيز بطرز بسيار ناشيانه اي شروع به كوتاه كردن موهاي بلند من كرد. من نيز اهميتي نمي دادم.
نسبت به تمامي علائم حياتي و همه آنچه در محيط اطرافم بود، حساس شده بودم. اشيا، نور، صدا، قطرات آبي كه از شير آب مي چكيد، همه و همه گويا طور ديگري جلوه مي كرد. دستم را زير آب گرفتم و لحظه اي به ريزش قطرات آب روي آن خيره شدم. به صورتم آب زدم و خود را در آينه و به لغزيدن قطرات آب روي صورتم نگاه كردم. خيلي دقيق و با تامل به همه چيز نگاه مي كردم. گويا دوباره و از نو همه چيز را تجربه مي كردم. از پنجره دستشويي به آسمان خيره شده بودم. تكه ابر سفيدي گوشه آسمان به زيبايي و آرامي شناور بود. پرنده اي لحظاتي بر فراز آسمان بال گشوده بود. سعي كردم آنرا تا آنجا كه ممكن بود با نگاه دنبال كنم. وقتي نوك شاخسار كاج هاي محوطه را تماشا مي كردم، گويي قادر بودم عطر دل انگيز كاج را كه بسيار دوست مي داشتم با نفسي عميق استنشاق كنم.
نوبت دوش گرفتن شد. در آنجا يك واحد دوش بود. بايد يك فكري به حال پاهايم مي كردم. او گفت ازشون يك تكه نايلون مي گيرم كه پاتو توش بپيچيم. همين كار را كرد. فكر مي كنم كيسه نايلوني نان يا چيزي مانند آن بود. هر چند كيسه نايلوني تميز نبود و با چند سوراخي كه داشت آب در پاي من نفوذ كرد، اما با آن پاي راست مرا كه وضعيت بسيار وخيمي داشت بست.
به هنگام دوش گرفتن و شستن مو لازم بود كه به من كمك كند چرا كه با دستهايم بخصوص دست راست نمي توانستم كاري كنم. ناگهان متوجه شدم كه بيصدا اشك مي ريزد. دستم را زير چانه اش قرار دادم، صورتش را به آرامي بلند كردم و تمام محبتي را كه نسبت به او احساس مي كردم با نگاه به وی منتقل نمودم و پرسيدم چرا گريه مي كني. در حاليكه به زخم ها و كبودي هاي بدن من مي نگريست با بغضي فروخورده گفت آخه ببين باهات چيكار كردن! لبخندي زدم اما تلخ و گفتم هنوز كه زنده ام و بعد به قلب و سپس به سرم اشاره كردم و گفتم اما با اين دو تا نمي تونن كاري كنن. و پس از آن كمي كف به شوخي روي بيني اش ماليدم و به خنده اش واداشتم. اين كار در درجه ي اول به خود من روحيه مي داد. چرا كه خود از نظر روحي بسيار تحت فشار بودم. فضاي بسيار تلخ و غمباري بر روح و درونم سنگيني مي كرد. دلم مي خواست همراه او گريه كنم. اما مي دانستم كه نبايد خود را به چنين جرياني بسپارم. بايد خود را ترميم مي كردم.
بيش از آنكه او مي توانست تصور كند در آن مقطع زماني به حضور انساني اش نيازمند بودم. حضوري مهربان، آرام و صبور كه همه عاطفه و احساس زلال مادري اش را نثار من كرده بود، احساساتي كه مشتاق بود به دخترش ابراز كند كه از او دور بود.
او اهل يكي از شهرستانهاي جنوب بود. چهره اي سبزه با موهاي قهوه اي تيره، لاغر اندام و با خطوط خسته اي كه بر چهره داشت پنجاه ساله مي نمود. دستان زحمت كشيده اش نشان از فقر مالي اش داشت. با نگاهي پر از اندوه گاه در باره دخترش و اشتياق وصف ناپذير ديدار او حرف مي زد و اشك مي ريخت.

او خود قرباني سيستمي بود كه او را مجرم تلقي مي كرد. سالها بعد در يك روز سرد زمستاني با جسد يك كودك خياباني مواجه شدم در حاليكه گمان مي كردم روي ترازوي اش، که وسیله کسب و کارش بود، بخواب رفته است. هميشه چهره ي اين دو به طرز حزن انگيزي در يك قاب يگانه در ذهن من به تصوير كشيده شده است. هيچگاه يكي را بدون تصوير ديگري به خاطر نمي آورم. هر يك سمبل طيف وسيعي از قربانيان سيستمي بودند كه عليه انسان بيداد مي كرد. هر چند نگاه من به آلام بشري هيچگاه از زاويه جنسيتي نبوده و يقين داشته ام در سيستم هاي فاشيستي و ديكتاتوري به يقين و به تمامي اين انسان است كه به استثمار كشيده مي شود و كودكان، معصوم ترين قربانيان آن هستند.
پس از دوش گرفتن مجبور بودم همان لباسها را دوباره به تن كنم چرا كه هنوز اجازه هيچ گونه ملاقات يا دريافت وسايل از خانواده نداشتم. كفشهايم از همان روز اول ديگر مورد مصرف نداشت چرا كه در اثر اصابت ضربات كابل پاهايم ورم كرده و بزرگ شده بودند. از دمپايي هاي قهوه اي مردانه زندان استفاده مي كردم.
ديگر بيش از اين نمي توانستيم معطل كنيم بهانه اي نداشتيم تا همان لحظه هم چندين بار آمده و تذكر داده بودند كه هر چه زودتر بيرون آمده و به سلول هايمان برگرديم. از بازگشت به سلول وحشت داشتم. حتي از تصور آن بشدت مضطرب مي شدم. حتما آن كابوسهاي هول انگيز در انتظارم بودند. ولي چاره اي نداشتم. وقتي در سلول پشت سرم بسته شد، يك لحظه به طرف در برگشتم و پيشاني ام را روي در چسباندم. دلم مي خواست معجزه اي مي شد. بيدار مي شدم و مي ديدم كه همه اش خواب بوده است. اما بيدار بودم. سعي كردم به خودم مسلط شوم. هر اندازه كه سخت بود اما انگيزه اي هنوز بشدت در من قوت داشت. اينكه ضعف خود را در برابر آنها به نمايش نگذارم. گوشه اي از سلول نشستم. يك كتاب مفاتيح از هنگام ورودم در سلول بود كه تاكنون فرصت نكرده بودم به آن حتي دست بزنم. بايد نمي گذاشتم آن كابوس ها كه برايم جانكاه و دلهره آور بودند، برگردند. كتاب نسبتا قطوري بود. تاحدي كهنه و رطوبت رنگ كناره هاي اوراق آن را تغيير داده بود. آن را برداشته و چند بار از اول تا آخر بي توجه ورق زدم تا اينكه در برخي صفحات چشمم به اشعار حافظ افتاد. اولين بيتي كه خواندم هميشه در خاطرم باقي است.
تو با خداي خود انداز كار و دل خوش دار كه رحم اگر نكند مدعي، خدا بكند
بياد اشعاري افتادم كه از حفظ بودم. آنها را در ذهن مرور كردم. حس بسيار خوبي پيدا كرده بودم. بياد چند ترانه افتادم و آنها را با خود آرام زمزمه كردم; بخوان اي همسفر بامن، خون ارغوان ها، رود و... . آنهمه به راستي روحيه ام را به نحو شگفت انگيزي بالا مي برد. ساعاتي گذشته بود و من بخوبي مشغول اشعار و ترانه ها شده بودم كه در سلول را زدند و خواستند چشم بندم را بزنم. قلبم فرو ريخت. باز برايم چه در سر داشتند.
مردي با لباس پاسداري به درون سلول آمد. با صدايي آرام و متين سلام كرد و پرسيد كه آيا مي تواند بنشيند. در سلول را باز گذاشت و خود در كنار در با فاصله اي زياد از من نشست. با ادب و آرامشي كه تا آن لحظه در هيچيك از پاسداران و زندانبانان نديده بودم با من حرف مي زد. كمي در باره فلسفه ماه رمضان، دعا، توبه و مفهوم عبارت بسم الله الرحمن الرحيم و تعبير عرفاني رحمن و رحيم بودن خدا سخن گفت. به هر حال بهتر از كابوسهاي اعدام بود. ساكت و آرام با چشمان بسته نشسته بودم و گوش مي دادم. شايد ساعتي حرف زده بود كه گفت: خواهر نمي خواهم شما را خسته كنم، مي دانم كه احتياج به استراحت داريد. سپس برخاست و رفت و در را به آرامي بست. چشم بند را برداشتم و براي لحظاتي به در خيره شدم. با خود فكر كردم پس اين در آرام هم بسته مي شود. آنقدر آن در آهني لعنتي را بهم كوبيده بودند، كه دستشان هر وقت به آن مي خورد قلب من از جا كنده مي شد. به حرفهايش فكر كردم رحمن و رحيم بودن خدا. بخشش عام و بخشش خاص! راستي اين تفاسير فقط خطاب به ديگران بود؟ چرا در انديشه و از زاويه ديد آنها كاربردي نداشت. مگر نگفت انسان خليفه اله است و نماينده بايد عينيت او در عمل باشد. مگر خداوند را رحمن و رحيم نمي دانست. تئوري دلپذيري بود.
آن روز از بازجويي خبري نبود. افطار را آوردند و براي اولين بار غذا را با ميل و رغبت تا آخر خوردم. به نظر مي رسيد خود را با سرعت بازسازي مي كردم. اما به هر حال تمام شب تا صبح را درجهنم كابوسها در حال خواب و بيداري گذراندم. وقتي بيدار شدم بسيار احساس خستگي مي كردم. گويي اصلا نخوابيده ام. از پريشاني بيش از اندازه كه روح و روانم در آن غوطه ور بود، سردرد و معده درد شديدي داشتم. در گوش چپم احساس درد مي كردم. شايد يكي از آن مشت ها يا لگدها به گوشم خورده بود. حالا ديگر بشدت نگران بودم كه چرا روز قبل مرا براي بازجويي فرا نخوانده اند. تشويش و اضطراب يك دم آرامم نمي گذاشت. بي خبري هم به نحو آزاردهنده اي عذابم مي داد.
بعدازظهر آن روز پاسداري كه معمولا غذا مي آورد يا امور اين چنيني را انجام مي داد، در را باز كرد و يك چادر رنگي به من داد و گفت: حاج آقا دارن ميان بازديد اين را سرت كن.
نوبت به سلول من رسيده بود در حاليكه آن چادر رنگي را به سر كرده و چشم بند زده بودم، آخوندي همراه دو پاسدار وارد سلول من شده و نشستند. آن آخوند با همراهانش حرف مي زد و از آنها در مورد امكانات صنفي آنجا سوالاتي مي كرد. هميشه به نظرم آخوندها يك لهجه ي خاص و مشترك خودشان را دارند كه متفاوت از لهجه اي ست كه مربوط به شهر و يا شهرستاني مي شود. من نام آن را لهجه ي آخوندي گذاشته ام. و هميشه اين لهجه مرا ياد طنز شيرين روباه مكار مي اندازد.
بازديد وي بيش از يكي دو دقيقه طول نكشيد. از آنها پرسيد زنداني مي داند قبله كدام طرف است. گويا من نه حضور دارم، نه انديشه و نه زبان. يكي از پاسدارها جواب داد همانطور كه ملاحظه مي كنيد حاج آقا جهت قبله در تصوير روي ديوار مشخص شده است. نقش يك پيكان يا فلش كه جهت قبله را ظاهرا نشان مي داد به ديوار نصب شده بود. وقتي آن آخوند كه من فقط پائین عبا و لباده اش را مي ديدم سلول مرا ترك كرد، پاسداري به سلول من برگشت و جهت قبله را نشانم داد و رفت.
بعد از افطار مرا به سالن بردند يك صندلي آنجا گذاشته بودند كه زيردستي داشت. مانند صندلي هايي كه در مواقع امتحانات از آن استفاده مي شود. خواستند كه روي آن بنشينم. يكدسته برگه بازجويي را روي زيردستي صندلي گذاشتند. بازجو سوالاتي مي كرد و اگر جواب نمي شنيد يا پاسخ بي ربط بود با آن ميله هميشگي ضرباتي به من مي زد. ابتدا خونسرد و آرام سوال مي كرد و سعي داشت اين حالت را حفظ كند اما بالاخره حوصله اش سرآمد و لحن صدايش خشمگين و ضرباتش محكم تر شد. از من مي خواست كه جواب سوال هايش كه شفاهي بود بر روي برگه بنويسم.
خودكاري به دستم داده بودند و در حاليكه خودكار را بين انگشتان خود گرفته بودم طوري كه گويي آماده نوشتن هستم، اما از پاسخ دادن به سوالات به انحا مختلف امتناع مي كردم. او كاملا عصباني شده بود و ديگر داشت ناسزا مي گفت كه ناگهان آن پاسدار لومپن در حاليكه بد و بيراه مي گفت به طرفم آمد و با خشونت شي تيزي را كه گویا شکستگی یک شيشه محتوي دواگلي بود، بر روي دست من فرود آورد و گفت لعنتي ملعون بنويس! خون از دستم به روي برگه ها شتك زد. در حاليكه دستانم از ضربات اوليه هنوز كبود و تا حدي متورم بود، اين ضربه ديگر برايم دردي مضاعف بشمار مي آمد. بي اختيار خودكار از دستم رها شد و با دست چپ روي بريدگي را محكم گرفتم. بيشتر از نظر روحي دیگر نمي توانستم آن را تحمل كنم. اين اندازه بيرحمي و خشونت داشت مرا از پا در مي آورد. گويا اين عمل براي بازجو و ديگران هم غيرمنتظره بود. يكي از پاسداران او را به بيرون سالن راند و بازجو از يكي ديگر از پاسدارها خواست كه چند قطعه گاز استريلي را بياورد از همانهائی که قبلا براي زخم پايم از اوين نصیبم شده بودم. با آن دستم را به نوعي پانسمان كردم. اين ضربه به روي حركت انگشت كوچك دست راستم تا مدتها تاثير منفي گذاشته و بي حس و بي حركت شده بود.

هیچ نظری موجود نیست: