۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه



زمزمه هاي اَبر
تصويرِ عريانِ چشم هاي يك زنداني ست
كه بايد خود را به باران برساند

گاه سردتر از مرگ
موهايم را بافته ام
تا در انگاشت هاي ناموجه مبهم
ديوارها دست از سَرَم بردارند

خاكستري ی يك شوق
از ميانِ آوازهاي بي سرپناه
عشق را جستجو مي كند
و من همواره در ظرفيتِ زمان
زني را دوست داشته ام
كه آن سوي جهان، درنگ مي كند

چگونه دل به دريا بزند دريا
پشت كدام لحظه ي بوسه سَرَك بكشد
آه... قلبِ من، امروز هم درست نمي زند
 
مهناز قزلو
٩ ژانويه ٢٠١٤- استكهلم
 

هیچ نظری موجود نیست: