۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

دیدار و گفتگو با مهشید امیرشاهی




دیدار و گفتگو با مهشید امیرشاهی
در این ویدیو گفتگوی مریم عرفان را با مهشید امیرشاهی، نویسنده ایرانی ساکن فرانسه، می بینید
برای پخش این فایل، نرم افزار "جاوا اسکریپت" باید فعال شود و تازه ترین نسخه "فلش" نیز نصب شده باشد
مهشید امیرشاهی نویسنده ایرانی ساکن فرانسه، نیم قرن است که می نویسد. مجموعه داستان های کوتاه "کوچه بن بست"، "سار بی بی خانم"، "بعد از روز آخر" و "به صیغه اول شخص مفرد" را قبل از انقلاب در ایران منتشر کرده است و رمان های "در حضر" و "در سفر" و رمان چهارجلدی یا "چارپاره مادران و دختران" حاصل سه دهه نوشتن او در تبعیدند.
متنی که می خوانید گزیده ای است از گفتگو با نویسنده در مورد تجربه نوشتن و به خصوص آخرین کار مهشید امیرشاهی یعنی "مادران و دختران".
شما بیش از سی سال است که در تبعید زندگی می کنید و با وجود تسلطی که به زبان های انگلیسی و فرانسه دارید به فارسی می نویسید. چرا؟
اولین دلیلش عشق من است به زبان فارسی. درست است که من از زبان مادریم دور افتاده ام، اما انسی که با این زبان دارم بریدن و جدایی را ناممکن می کند. چون نمی توانم دائم بشنومش، دائم می نویسمش.

به علاوه من نگران زبان های انگلیسی و فرانسه نیستم – نویسنده در این دو زبان فت و فراوان است و نیازی به من نیست. من دلم می خواهد امکانات کم نظیر زبان فارسی را هر روز بیشتر و بیشتر کشف کنم.
چرا می نویسید؟
به همان دلیل که نفس می کشم. من در نوشتن و با نوشتن زندگی می کنم.هر کدام ما به نحوی زندگی می کنیم – اما یکی از هزاران در میان ما زندگی را به شکلی ملموس درک می کند و تازه از میان این هزاران یکی از ما قادر است این احساس ملموس را به زبان بیاورد وصف کند. این برای من تعریف نویسنده است. من خودم را نویسنده می دانم، پس ناگزیر به نوشتنم.
مهشید امیرشاهی

خانم امیرشاهی تاکنون بیش از ده جلد کتاب منتشر کرده است
به علاوه در نوشتن، به خصوص در نوشتن به فارسی در حال حاضر، یک نوع نفس کش طلبیدن هست که با خلق و خوی من سازگار است. من مداوما دلم می خواهد به خودم – به دیگران اصلا کاری ندارم– به خودم ثابت کنم که این قلم کند نشده، گرچه ناچارم در بیست و چهار ساعت شبانه روز به زبان دیگری بگویم و بنویسم و حتی فکر کنم، ولی قلمم با زبان مادریم که آن قدر دوستش دارم یک لحظه بیگانه نمانده است.
خلاصه کنم، ادای دکارت را در می آورم و خدمت شما عرض می کنم که: می نویسم پس هستم!
در این سال ها ادبیات معاصر فارسی را هم دنبال کرده اید؟
طبعا در این سال ها هرچه کتاب به دستم رسیده خوانده ام و البته بسیاری را تا ته نرفته ام، چون از جوهر خواندن به دور بوده. اما بیش از آنچه تصور کنید مشتاق بوده ام آثار خوبی از هموطنان به دستم برسد – متاسفانه کم کم دارم نومید می شوم.
نوشته خوب از نظر من تبری است که یخ درون آدم را می شکند. من در این سال ها از نویسندگان ایرانی هیچ نخوانده ام که یخ درونم را شکسته باشد؛ مقصودم نثرنویسان و داستان نویسان مان است.چون از خوش حادثه به دو شاعر هموطن و همزبان برخورده ام – در تبعید – که هر دو با تعریف ارسطو از شعر شاعرند. ارسطو می گوید شعر سخنی است که شوری در دل برانگیزد و سخن این دو شاعر در دل من شور برانگیخته است. یکی م. سحر است ساکن پاریس و دومی رضا مقصدی است که در کلن روزگار می گذراند. آشنایی این دو با شعر کهن ما تحسین برانگیز است و طراوت و شادابی ترکیب ها و تشبیه هاشان نشاط آور.
"در نوشتن، به خصوص در نوشتن به فارسی در حال حاضر، یک نوع نفس کش طلبیدن هست که با خلق و خوی من سازگار است. من مداوما دلم می خواهد به خودم – به دیگران اصلا کاری ندارم– به خودم ثابت کنم که این قلم کند نشده"

برویم سراغ کار آخر شما، یعنی چارپاره مادران و دختران. با چه هدفی نوشتن این چهارکتاب را آغاز کردید؟
خیال می کنم قبلا هم در باره این چهار پاره گفته باشم که حوادثی که در قرن اخیر بر ما ایرانیان گذشته و پست و بلندی که تاریخ ما به خود دیده می ارزید که به صورت رمان عرضه بشود. تاریخ این دوره بی تردید این حوادث و پست و بلندها را ثبت و ضبط خواهد کرد اما متن تاریخی مثل متن داستانی با شما رابطه بر قرار نمی کند. در این چهار پاره تاریخ تنها در زمینه حضور دارد. در واقع در حکم نقطه گذاری رمان است. از ورای زندگی روزمره خانواده ای واحد که چند نسلش در این اثر حاضرند می بینیم که بر آن ملک چه گذشته است – اتفاقات را می بینیم، تغییرات را، سلیقه روز را، غذاهای زمان را، تحول معماری را، تصنیف های رایج را و غیره. داستان چند سال پس از انقلاب مشروطیت شروع می شود که برای من دوران درخشان روشن بینی مردم سرزمینم است و به چندین و چند سال بعد از انقلاب مشروعه(!) می رسد که به نظر من عکس و واروی مشروطه است. این از فضای کلی داستان و زمان آن.
نوشتن هر کتاب چقدر طول کشید؟
به دلایل و بنا به شرایط زندگی شخصی ام هر کدام زمان خاص خودش را برد. "عروسی عباس خان" یعنی اولین پاره چهار پاره به طرز حیرت آوری – حتی برای خودم– به سرعت تمام شد. قلم گذاشتن روی کاغذ همان و تمام کردنش همان! کتاب بیست فصل دارد و من بیست شبه آن را نوشتم. یعنی روزی یک فصل (همان شبی یک فصل چون من شب و دیر وقت می نویسم). البته بلافاصله اضافه کنم که من به طرح این اثر مدت ها فکر کرده بودم و پاره اولش کم و بیش در ذهنم نوشته شده بود و فقط نیاز داشت بیاید روی کاغذ.
""حدیث نفس مهر اولیا" پاره نهایی چهار پاره – من هفت سال طول دادم تا تمامش کردم. دلیل به درازا کشیدن این بود که من در "حدیث نفس" تکه هایی از بدن خودم را گذاشته ام، واقعا گذاشته ام. و سخت بود گذشتن از این تکه های بدن، شکل دوباره به آنها بخشیدن، فرم تازه از آنها تراشیدن و نتیجه را صیقل و آب و روغن دادن! زمان می خواست. به علاوه با احساساتم سر و کار داشت. "

نوشتن پاره دوم ("دده قدم خیر") چند ماهی طول کشید – دقیق یادم نیست چقدر. استخوان بندی کلی آن هم طبعا در ذهنم آماده بود، نیاز داشت فصل بندی بشود و صیقل بخورد و بقیه کارها.
"ماه عسل شهربانو" (پاره سوم) می توانست سریع تر نوشته شود، چون مشکلات دو کتاب قبلی را نداشت، چون از دوره و زمانی حرف می زد که خود من شاهدش بوده ام و احتیاج به پرس و جوهای تاریخی کمتر داشت – برخلاف دو پاره اولی که محتاج تحقیق تاریخی جانانه بود: از نظر حوادث، از نظر زبان، از نظر آداب و رسوم خلاصه از همه نظر.
اما به دلیل گرفتاری های شخصیم نوشتن "ماه عسل" بیش از "دده قدم خیر" وقت گرفت– البته حجمش هم بیشتر از دده است– به هر حال تا جایی که یادم مانده نوشتنش به سال نرسید.
و اما "حدیث نفس مهر اولیا" پاره نهایی چهار پاره – من هفت سال طول دادم تا تمامش کردم. هفت سال این اثر با من زندگی کرد و من هفت سال با این اثر زندگی کردم. هنوز هم وقتی حرفش را می زنم نفس در قفسه سینه ام گیر می کند. دلیل به درازا کشیدن این بود که من در "حدیث نفس" تکه هایی از بدن خودم را گذاشته ام، واقعا گذاشته ام. و سخت بود گذشتن از این تکه های بدن، شکل دوباره به آنها بخشیدن، فرم تازه از آنها تراشیدن و نتیجه را صیقل و آب و روغن دادن! زمان می خواست. به علاوه با احساساتم سر و کار داشت.
من همیشه سعی کرده ام، در هر کار ادبی تازه ام یک هوا پرشم بالاتر از پرش اثر قبلی ام باشد و خیال می کنم تا امروز موفق بوده ام. هر کتابی که نوشته ام از نظر خودم یک قدم از کتاب قبلی ام جلو بوده. وقتی "حدیث نفس مهراولیا" را تمام کردم و گذاشتم زمین، احساسم این بود که به قله ای از پروازم رسیده ام که امکان بلندتر پریدن از آن را ندارم. دلم نمی خواهد به خودم بگویم دیگر بلند پروازی نمی توانم، ولی صمیمانه احساسم لااقل تا این لحظه که با شما حرف می زنم هنوز همان است. تصورم این است که آنچه از امکانات نویسندگی دارم در این کتاب ریخته ام.
در مجموع، به هر حال نزدیک هفت سال طول کشید تا نقطه پایان را گذاشتم و در این هفت سال یک لحظه هم از داستانش غافل نبوده ام. پیش آمد که ماه ها یک کلمه هم به دست خط اضافه نکنم، ولی فضای ذهنم را همیشه پر کرده بود، در فکرم بود، می پروردمش، می پختمش، می ساختمش، صحنه ها را مجسم می کردم. عمده ترین اشکالم این بود که می بایست خودم را جای کسی می گذاشتم و با فکر او به زمان کودکی او بر می گشتم که خودم تجربه نکرده بودم. و باید از آغاز تا انتهایش را می ساختم. جز آنکه همان طور که گفتم برای وصف پیری و زشتی هایش مدل، خود من بودم. در خیلی جاها خود من بودم.
تقسیم بندی زمانی بین چهار کتاب به چه شکل است؟ برای نوشتن رمانی که رخدادهای سده اخیر ایران را در بر می گیرد چه تحقیقاتی کردید؟
فاصله هر داستان با داستان قبلی حدود بیست، بیست پنج سال است – یعنی به میدان آمدن نسلی جدید – جز حدیث نفس که فاصله اش طولانی تر است. در باره هر دوره ای که می نوشتم از ادبیات آن دوره هر چه توانستم گیر بیاورم، از روزنامه و شبنامه و متون تاریخی و خاطرات – هر چه توانستم گیر بیاورم خواندم. این را قبلا هم گفته ام اینجا هم تکرار می کنم که گاه خواندن صدها صفحه به من امکان اضافه کردن دو سطر به کتاب را داده که حال و هوای دوره را عرضه کند– و البته به خواندش می ارزید.
"کتاب خیلی وقتها با یک جمله آغاز می شود. یک جمله زیبا به ذهن می آید و دیکته می کند که باید داستانی بشود. بسیاری از اوقات یک تصویر، بارها یک خاطره، به کرات عطری آشنا یا منظره ای نا آشنا. چیزی را در جایی می بینید که نمی باید آنجا باشد، برخلاف انتظارتان است و شما را به دنیای دیگری می برد."

بسیاری از این متون را قبلا خوانده بودم، ولی آدم کتاب را همیشه با یک برداشت و به یک منظور نمی خواند. غالبا فقط محض لذت بردن از کتاب یا اضافه کردن به معلومات عمومی اش می خواند. این بار من کتاب های خوانده را مرور کردم به خاطر اینکه دنبال چیز خاصی می گشتم و آن فضای دوران بود، معماری دوران بود، نحوه حرف زدن دوران بود، رابطه آدم ها بود با هم. مقداری را از لا به لای کتاب ها توانستم کشف کنم و بقیه را ساختم.
در ضمن، من در زمان بچگی حافظه ای جهنمی داشتم. بسیاری از مشخصات مادر بزرگ و معاشرانش را در این حافظه ضبط کرده بودم که بی شک در نوشتن کمکم کرد.
به هر حال، من همیشه هر وقت داستانی نوشته ام که خودم نمی توانسته ام شاهد عینی اش بوده باشم، تحقیقات لازم را برای به روی کاغذ آوردنش کرده ام. من اصلا دوست ندارم که خواننده ام تصور کند با شلختگی کار کرده ام یا از روی بخار معده حرف زده ام! من مشقم را می نویسم و درسم را حاضر می کنم، بعد با خواننده ام طرف می شوم. این کمترین وظیفه ای است که نسبت به کسانی دارم که آثار مرا می خوانند.
ایده اولیه هر کتاب معمولا چطور به ذهن تان می رسد؟
خیلی وقت ها فقط با یک جمله. یک جمله زیبا به ذهن می آید و دیکته می کند که باید داستانی بشود. بسیاری از اوقات یک تصویر، بارها یک خاطره، به کرات عطری آشنا یا منظره ای نا آشنا. چیزی را در جایی می بینید که نمی باید آنجا باشد، برخلاف انتظارتان است و شما را به دنیای دیگری می برد. آغاز هر داستان می تواند اینها باشد. هیچ وقت ثابت نیست همیشه یکی نیست. لااقل برای من. داستان با چند تا ازآنچه گفتم ولی غالبا فقط با یکی از آنها در سرم شکل می گیرد.
کتاب چهارم مادران و دختران یا "حدیث نفس مهر اولیا" چطور در ذهنتان آغاز شد؟
تم اصلی "حدیث نفس مهراولیا" – یعنی تبعید – احتمالا نطفه اولیه نوشتن این چهار پاره است. بنابراین به یک روایت آخرین پاره قبل از سه پاره دیگر در ذهنم بود. ابتلای مادرم به بیماری الزایمر چارچوب کارم را روشن کرد.
به علاوه مادر من در تبعید دوگانه ای عمر گذراند – هم در بگیر و ببند آریامهری در تبعید به سر برد و هم از دولت سر حکومت آخوندی. و طبعا بسیار درد کشید، چون عاشق زادگاهش بود و همیشه به فکر زندگان و مردگانش. از این چند خط کلی که بگذریم مدل پیری و ناتوانی های پیری خود من هستم که تم دیگر داستان است.
سه کتاب اول مادران و دختران در ایران می گذرند. کتاب چهارم یا حدیث نفس مهراولیا شرح احوال مهراولیا ـ زنی سالخورده و تبعیدی ـ است که در پاریس روزگار می گذراند و آلزایمر دارد. چه ارتباطی بین وضعیت آدم تبعیدی و وضع بیمار مبتلا به آلزایمر می بینید؟
خیال می کنم خاطره پناهگاه هر دوست – در مورد تبعیدی اطمینان دارم و در مورد بیماری که الزایمر دارد این طور تصویرش کرده ام. (من که هیچ پزشکان متخصص هم در این زمینه چیزی نمی دانند و نمی توانند بگویند در سر بیمار چه می گذرد.) یکی از دوستان که به لطف از حدیث نفس حرف می زد به من گفت: چه بهتر و شیرین تر از اینکه در عالم تلخ غربت الی را گرفتار فراموشی کرده ای و در نتیجه باز او را به مکان و زمانی برده ای که دوست داشته در آن زندگی کند.
خانم امیرشاهی این روزها هم مشغول نوشتن هستید؟
بله. می نویسم. گفتم که نوشتن برای من حکم نفس کشیدن را دارد. این را هم گفتم که در حال حاضر رمان نمی توانم بنویسم. بسیاری از نزدیکان اصرار دارند که من شرح حالم را بنویسم، ولی من ابدا قصد نوشتن اتوبیوگرافی ندارم – کاری که دارم می کنم شاید نزدیک به آن باشد. اسمش را گذاشته ام "یادنگاره ها".


منبع: بی بی سی

هیچ نظری موجود نیست: