۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

خاطرات زندان (4)



چند روز همچنان در سلول بدون بازجويي اما با تنبيهاتي چند گذشت. در فراز و فرودهاي آن ايام، پر از رد پاي دقايقي بود كه در صدد شكستن اراده ي زنداني به سنگيني مي گذشت. اينكه ذره ذره بكاهد تا آدمي از معيارهاي انساني فاصله بگيرد. سمت عدالت را گم كند. بال پروازش مجروح شده با تاريكي همراز شود. اما در اين ژرفنا كه همه چيز مفهوم ذهني برايت دارند چه بسا عميق تر، معناي ديگرگونه ي هستي و زندگي را دريابي. احساس رويشي ديگرگونه، ظريف و شاعرانه بر پيكره ي روح آزاديخواهي ات گسترده شود.
دوباره بازجو برگشت و به همراه او تخت شكنجه بود و شلاق، تهديد و توهين، ضرب و شتم و تنبيهات چندين باره. دو بار و هر بار حدود بيست و چهار ساعت حتي قطره اي آب هم دريافت نكردم. سه يا چهار بار منع رفتن به دستشويي و شلاق نه بعنوان شكنجه بلكه با تعبير فقهي تعزير! در قاموس بنيادگرايي، شكنجه تعابير مختلفي داشته و دارد. از نظر آنان، شلاق و شكنجه با عنوان تعزير، مفهوم و تعبيري فقهي يافته و به نوعي از نظر شرعي توجيه شده است. اين عبارات فقهي در واقع توجيه شرعي جناياتي است كه غالبا در پيش از دوران رنسانس و در قرون وسطا متداول بوده است. در پروسه ي صدور حكم تعزير براي زنداني، استدلال منطقي و عدالت جويانه اي معمول نيست و در روند صدور و اجراي حكم تعزير نه جرمي به ثبوت رسيده، نه محكمه اي وجود دارد، نه وكيلي و نه هيات منصفه اي. حاكم شرع خودسرانه دستي باز در صدور چنين احكام ضد انساني دارد تا فعال سياسي را گاه تا حد مرگ شكنجه نمايد و در اين مقوله هيج محدوديت و ممنوعيتي متصور نيست.
*مفهوم تعزير (تعزيرات) جمع (تعزير)، در لغت به معناى ادب كردن و در اصطلاح شرع عبارت از عـقـوبـتـى اسـت كـه در غـالب مـوارد در اصـل شـرع بـراى آن انـدازه اى معين نگرديده است . در ماده 16 قانون مجازات اسلامى درباره تعريف تعزير چنين آمده :
(تـعـزيـر، تـاءديـب و يـا عـقـوبـتـى اسـت كـه نـوع و مقدار آن در شرع تعيين نشده و به نـظـرحاكم واگذار شده است از قبيل حبس و جزاى نقدى و شلاق كه ميزان شلاق بايستى از مقدار حد كمتر باشد.) در برخی موارد فرد مرتکب عملی می شود که از نظر فقهی جزو محرمات نيست اما موقعيت حکومت اسلامی را در وضعی نامطلوب قرار می دهد و امنيت آن را به مخاطره می اندازد. در اين صورت فلسفه ي وجودی حکومت اسلامی و ضرورت حفظ آن اقتضا می کند که با توجه به شرايط جامعه و برای حفظ مصالح عمومی مجازاتهای مناسبی وضع گردد. در حقوق ايران يه اين مجازاتها «تعزيرات حکومتی » می گويند (موسوی اردبيلی ص 75ـ79). اقامة تعزيرات در محدوده ي ولايت حسبه ي حاکم قرار می گيرد ( رجوع کنيد به فيض کاشانی ج 2 ص 50 حسبه * ). قانونگذار ايران در قانون مجازات اسلامی مواردی مانند اهانت به مقدسات مذهبی جرائم ضدامنيت داخلی و خارجی کشور تهيه و ترويج سکة قلب و فرار محبوسين قانونی را مستوجب تعزير دانسته و مجازات آنها را بر شمرده است.
روز هفدهم به من گفتند كه آماده باشم زيرا به اوين منتقل خواهم شد. وسايلي نداشتم. چشم بند را برداشته و بدنيال پاسداري كه مرا به سمت ماشين مي برد بواسطه يك قطعه چوب يا خط كش راه افتادم. ابتدا مرا به يك بخش اداري در طبقه اي ديگر كه در بالاي آن سلولها قرار داشت، بردند. پرونده يا پرونده هايي را تحويل گرفتند. از آنجا كه خارج شديم روشنايي روز بود و محوطه ي بيروني. بنابر اين سعي كردم از زير چشم بند دور و بر خود را برانداز كنم. براي اين كار لازم بود تا سر خود را قدري بالا گرفته يا چشم بند را كمي بالا بزنم كه ناگهان با لگد يكي از پاسداران از چند پلكان به پايين پرتاب شده و زانوي پايم بشدت زخمي و خون آلود شد. با كلماتي كه فقط برازنده ي خودشان بود شروع به توهين كردند. به درون يك پيكان سفيد هدايت شدم. وقتي پشت در ميله اي كميته رسيديم قبل از خروج از آنجا گفته شد كه چشم بندهايمان را برداريم. دو پسر زنداني هم به همراه من به اوين منتقل مي شدند. با نگراني به آنها نگاه كردم تا مطمئن شوم كه نفراتي كه با آنها در ارتباط بودم نبوده باشند گويا آنها هم در پي آشنايي بودند. يك لحظه خيالم راحت شد كه در ميان آنها آشنايي نبود اما بعد با خود انديشيدم كه چه فرق مي كرد. آن دو تا رسيدن به زندان اوين به رد و بدل احيانا اطلاعات يا تطبيق اطلاعات با يكديگر پرداختند و من نيز سعي كردم نقش مراقب را برعهده داشته باشم. به هر حال آن دو بسيار ماهر بودند و دو پاسدار مسلحي كه در جلو نشسته بودند متوجه نشدند.
از سرازيري كه به سمت اوين پايين رفتيم، دوباره گفته شد كه چشم بند بزنيم. وارد محوطه ي بزرگي شديم و مدتها با چشم بند در محوطه اي باز در كنار درختان و ديواري كه مي توانستم از زير چشم بند ببينم به انتظار ماندم. سپس مرا دوباره به بيرون از زندان و به همان ماشين برگرداندند و به پاسداري كه مرا به اوين آورده بود گفتند كه پرونده اش تكميل نيست. واقعا حتي حدس هم نمي توانستم بزنم در چارچوب قانونمنديهاي بي ضابطه ي آنان اين به چه معنايي بود. آنان كه به هنگام دستگيري خود را ملزم به معرفي و ارائه كارت شناسايي نمي دانستند، قبل از اينكه جرم متهم ثابت شود با انواع شكنجه از او استقبال مي كردند، اعترافات مطلقا زير شكنجه و فشار و تهديد گرفته مي شد كه از نظر قوانين بين المللي داراي هيچگونه ارزش حقوقي نيست، براي صدور حكم الزامي به رعايت هيچ گونه پروسه ي قانوني وجود نداشت، بنابراين نقص پرونده چه معنايي مي توانست داشته باشد. قطعا هيچ ارتباطي با الزامات حقوقي و قانوني نمي توانست داشته باشد.
مرا به كميته برگرداندند. فرداي آن روز دوباره مرا عازم اوين كردند. قبل از رفتن وقتي از سالن شكنجه به محوطه بيروني هدايت شدم سنايي داشت داخل مي شد. با طعنه و تهديد گفت پرونده ات را خيلي خراب كردي. خدا بدادت برسد! مفهوم اين اصطلاحات برايم صريح و روشن نبود. در اوين گفته شده بود كه پرونده ام كامل نيست. حالا وي مي گويد پرونده ات را خراب كردي. به هر حال معني اين يكي هر چه بود به نظرم خوب مي آمد. چيزي كه از نظر آنها خراب است حتما بايد خوب باشد. آنچه كه فقط مرا بشدت ناراحت كرده بود نفوذ (ف.ن.) بود كه بعدها دانستم متاسفانه وابسته به گروهي است كه خيانتكارانه معتقد به همكاري با رژيم بوده و آن را ضد امپرياليست مي دانستند. آنها به دستور رهبري سازمانهاي خود به جاسوسي و همكاري با رژيم مي پرداختند. نه تنها در جامعه بلكه در زندانها تابع سياستهاي حزبي بودند كه به خوش خدمتي براي رژيم جنايتكار خميني مي پرداختند. آنان كه اعلاميه دادند: نظام حاكم بر زندان ها مبتني بر شكنجه نيست.
او با نفوذ و ايجاد رابطه دوستي با يكي از افراد توانسته بود ما را در كنترل و تور ماموران رژيم قرار داده و چندنفري با هم دستگير شويم. تمام دغدغه ي من، نفرات ديگري بودند كه از آنها اطلاعي تا آن لحظه نداشتند. بنابراين تمام تمركز خود را معطوف به تدابيري براي حفظ آنها كرده بودم. آن بار من و يك نفر ديگر به اوين برده مي شديم. باز هم همانند روز گذشته پس از ساعاتي كه پشت اوين روي يك سطح خاكي منتظر و سپس داخل شده و منتظر ماندم دوباره به همان ماشين و به كميته بازگردانده شدم. روز نوزدهم و بيستم دوباره تحت فشار و شلاق و ناسزايي گويي قرار گرفتم. روز دوم تيرماه كه به اوين فرستاده مي شدم سنايي بازجو گفت اينقدر ضد و نقيض گفته اي كه پرونده ات از نظر آنها خيلي خراب است.
بيست و دومين روز از انفرادي در كميته، براي بار سوم به اوين فرستاده شدم. روز دوم تيرماه سال هزار و سيصد و شصت و سه بود. گرمي آفتاب براي من كه مدتها در تاريكي آن سلول سرد بسر برده بودم دلچسب بود ضمن اينكه بشدت دچار اضطراب بودم. تصوير بسيار وحشتناكي از اوين داشتم. بدليل اطلاعاتي كه داشته و نداده بودم تصميم گرفتم در اولين فرصت قبل از بازجويي دست به خودكشي بزنم. چرا كه نمي دانستم آيا مي توانم شكنجه در اوين را تحمل كنم يا خير.
پس از ساعتي كه داخل شده و در همان محوطه ي باز كه درختان و ديوار را مي شد از زير چشم بند ديد يك نفر آمد كه برگه هايي را در دست داشت. از هر يك از زندانياني كه كمي دورتر از من ايستاده بودند نام و اتهامشان را سوال مي كرد. هر كدام فقط اسم كوچكشان را مي گفتند. عبارات و اصطلاحاتي كه براي اتهام هريك بكار برده مي شد از نظر من خيلي عجيب بود. چرا كه تنها توسط وسايل ارتباط جمعي رژيم يك عنصر انقلابي با اين عناوين خطاب مي شد. پرسيد: اسمت چيه؟ گفتم: قزلو....... لحظه اي سكوت كرد. مثل اينكه رسم نبود فاميلي گفته شود. بعد پرسيد: اتهام؟ .... گفتم: فعاليت سياسي. ...... سكوتي طولاني كرد. دسته كاغذهايي كه در دست داشت را با عصبانيت روي پايش كوبيد ...... و سپس با تمسخر گفت: تو فقه خوندي؟ نمي توانستم بدانم چرا اين سوال را مي پرسد. شايد از من نپرسيده بود! بنابراين پاسخي ندادم. با عصبانيت تكرار كرد... تو فقه خوندي؟ با تعجب گفتم: فقه...؟ وقتي چيزي در پاسخم نگفت ادامه دادم ... توي مدرسه فقط تعليمات ديني خوندم.
اصلا قصد حاضرجوابي يا چيزي مانند آن را نداشتم. فقط خيلي برايم عجيب بود كه اين چه سوالي است كه از من مي پرسد. بقيه را فرستاد. مثل اينكه آنها قديمي بودند و هر كدام مي دانستند چه بايد بكنند. مرا به يك اتاق سيماني با سقفي بلند فرستاد كه تقريبا چند قدمي از آنجا فاصله داشت و در را پشت سر من بست. باز هم انفرادي. ولي اتاقي نسبتا بزرگ و فرش نشده بود. در آن هم بايك قفل بسيار ساده و ابتدايي از پشت بسته مي شد. چشم بند را برداشتم. سقف آن اتاق بسيار بلند بود و يك لامپ در بالاي آن نصب شده بود. اين اتاق منفرد، به نظر نمي رسيد چنين كاربردي داشته باشد. بزرگ و با پنجره هايي كه داشت بسيار روشن بود. بعلاوه يك اتاق تك افتاده كنار در وردي زندان اوين نمي توانست به طور منطقي به عنوان انفرادي به طور معمول استفاده شود. با خود فكر كردم اين بهترين فرصتي است كه مي توان راهي براي خودكشي پيدا كرد. اما هيچ چيز در آن اتاق عجيب نبود. سيم برق اصلا دم دست نبود. تنها سيمي كه از روي ديوار مي گذشت سيم باريك تلفن بود كه مطمئن بودم در صورت دسترسي راهكار موثري نخواهد بود. ساعاتي گذشت تا اينكه در گشوده شد و به من گفتند كه دنبال پاسداري كه مرا به شعبه هاي بازجويي مي برد بروم. ساعت شايد 4 يا 5 غروب بود. گفتند شعبه ات هم سه است.
در راهروي شعبه در هر دو طرف زندانيان نشسته بودند و همه با داشتن چشم بند. برخي با پاهاي زخمي و يا باندپيچي شده. چند پاسدار عهده دار نگهباني و بردن زندانيان به بخش هاي مختلف بودند ساعاتي پشت شعبه نشستم. هر كس كه از راه مي رسيد با هر چه در دست داشت بر سر زندانيان مي زد و رد مي شد و يا لگد پرتاب مي كرد. بالاخره كسي مرا صدا زد به نام كه بازجويم مقيسه بود اما او را ناصريان مي ناميدند.
محمد مقيسه‌ بازجوی شعبه‌ی سه اوين در سال 63 و داديار زندان‌های قزلحصار و گوهردشت در سال‌های ۶۴ تا ۶۷ و يکی از فعال‌ترين چهره‌ها در کشتار ۶۷ است. آنچه كه امروز از محمد مقيسه (ناصريان) مي دانم اينكه نام اصلي او مقيسه معروف به ناصريان از دست اندركاران اصلي قتل عام زندانيان سياسي 1367 مي باشد و اخيرا به عنوان قاضي، زندانيان سياسي را مورد محاكمه قرار مي دهد. "رفتار او با زندانيان وحشيانه است و برخوردهاي او همچنان بيشتر به بازجويان شباهت دارد تا قاضي و در مواجه با زندانيان سياسي بازمانده از قتل عام 1367 گفته است كه چرا شما زنده مانديد؟ و چرا شما را نكشتند".
همان بيرون شعبه و در راهرو در حاليكه نوك كليد يا خودكاري را چند بار محكم روي سر من مي كوبيد گفت يا زبون خوش حاليت مي شه ... يا با يه زبون ديگه باهات حرف مي زنيم. برو فكراتو بكن. آنقدر محكم آن شي تيز را روي سر من مي كوبيد كه به سختي روي كلماتش مي توانستم تمركز كنم.
پس از آن بدنبال پيرمردي (كچويي) بايد به بند مي رفتيم. مسيري را طي كرده و از چندين پله بالا رفتيم و پشت در اتاقي ايستاديم. چند نفر كه همراه من بودند به سرعت به داخل بند رفتند. حتما زندانيان قديمي بودند. سپس مرا به داخل خواندند و پس از پرسش و پاسخي مرا پشت دفتر 216 روي يك نيمكت منتظر نشاندند. سالها بعد در بند چهار پايين از فرح (اسم مستعار)* شنيدم كه او در آن روز در كنار من روي آن نيمكت نشسته بوده است. فرح را از سال 1358 مي شناختم. او يكي از كساني بود كه قبل از سي خرداد دستگير و در زندان قزل حصار در اصطبل و قفس دوران وحشتناكي را گذرانده و متاسفانه به علت آسيب هاي بسيار، تعادل روحي خود را از دست داده بود.
پس از ساعتي كه بر روي آن نيمكت در راهرو 216 نشستم يك زن زندانبان مرا به بند يك بالا برد. بند نيمه تاريك و به شكل ال انگليسي بود. خالي و ساكت و به نظرم مخوف و نيمه مخروبه مي آمد. به اتاق پنج برده شدم. اتاقي بزرگ با دو رديف پنجره و در زير هر رديف سه تايي پنجره يك شوفاژ قرار داشت. يك تخت سه طبقه نيز در گوشه ي اتاق بود. دو پتوي سربازي به من داده شد. زن زندانبان در حاليكه در اتاق را مي بست به من گفت كه سه بار در روز بخاطر نماز حق استفاده از دستشويي خواهم داشت. وقتي زن پاسدار در را پشت سر من بست، به وارسي اتاق پرداختم و پس از كنجكاوي هاي معمول به دليل اينكه درد شديدي را روي سر خود احساس مي كردم روسري را از سر برداشته و انگشتان خود را لابلاي موهايم بردم تا خستگي و سردرد را كمي مگر بكاهم. خون لخته شده را كه بر اثر ضربات آن شي تيز توسط مقيسه (ناصريان) بر روي سرم فرود آمده بود بر انگشتان خود لمس كردم.
بعد از افطار براي شستن ظرف به حمام راهنمايي شدم يك لحظه از ورود به آن مخروبه به وحشت افتادم. محوطه ي حمام ساختماني بسيار قديمي با سيماني به رنگ سياه بود. سه يا چهار دوش كه با ورق فايبرگلاس (ايرانيت) به رنگ سبز اما بسيار كهنه و قديمي كه در بسياري از قسمتها شكسته و خزه بسته بود. از در كه وارد مي شدي سمت چپ يك پاشويه قرار داشت. يك حوضچه ي كوچك كه ظروف را زير شير آب آن مي شد شست. در حاليكه ظرف را مي شستم متوجه ديوار كنار در شدم كه لايه ي سيماني قسمتي از آن فرو ريخته بود و بخشي از يك شبكه تورفلزي زنگ زده از زير آن نمايان بود. خزه هايي كه در هر گوشه و كنار ديده مي شد محوطه ي نيمه تاريك آنجا را مخوف تر مي ساخت.
زن پاسدار اما بيرون حمام در راهرو به انتظار و نگهباني ايستاده و هر از گاه به درون سرك مي كشيد. براي شستن ظروف تنها حدود دو يا سه دقيقه زمان داشتم. در آن بند ظاهرا هيچكس جز من زنداني نبود و يا اگر هم بود آنها هم به حالت انفرادي و دربستي بودند. اما من هيچ صدايي از كسي در آنجا نشنيده و در مدت تقريبا ده روزي كه در آن بند و در اتاق دربستي آن بودم نشاني از حضور كس ديگر در آنجا نيافته يا احساس نكردم. به هر حال وقتي به آنجا منتقل شدم هوا رو به تاريكي مي رفت. از گوشه ي پنجره ها سعي كردم بيرون را برانداز كنم. از طبقه پايين آن بند صداي تلويزيون مي آمد. ديوارهاي بلند نارنجي و انبوهي لباس كه در طناب هاي متعدد در يك ضلع حياط آويزان بود. در ورودي حياط هواخوري بسته بود. شب را با آن دو پتو ي سربازي سپري كردم. صبح زود مرا براي بازجويي خواستند و يك چادر سرمه اي به من دادند.
روزهاي بازجويي جزو وحشتناك ترين لحظات دوران زندان بود. چشم بند، توهين، اضطراب، شلاق و كابل، دستبند و قپاني، مشاهده شكنجه و ناله و فرياد ديگر زندانيان، پاها و بدن هاي مجروح و شكنجه شده در راهروهاي شعبات بازجويي. توهين و تحقير زندانيان توسط پاسداران و بازجوهايي كه در راهروها رفت و آمد مي كردند. اين صحنه ها، صداها و حوادثي بود كه هر لحظه در آن راهروها مي توانستي به تلخي شاهد باشي. فضا پر بود از صداي تازيانه و ضرب و شتم و شكنجه و كلمات ركيك پاسداران و بازجوها. علاوه بر شكنجه هايي كه توسط بازجو يا دستيارش انجام مي شد، هر كس ديگر هم كه از راه مي رسيد لگد، توسري يا توهيني نثار زندانيان مي كرد كه در دو طرف راهرو نشسته بودند.
تا ظهر پشت در شعبه همچنان نشسته بودم و هنوز مرا صدا نكرده بودند. از شدت بي خوابي و سردرد با اولين گروهي كه براي وضو برده مي شدند به سرويس رفتم. وقتي در آنجا مي خواستم صورتم را بشويم چشم بندم را هنوز كاملا بالا نزده بودم كه پشت شلاق خورده، متورم، مجروح و خونين يك زنداني را ديدم كه يك دختر كم سن و سال بود. مي توانم به جرات بگويم شايد شانزده ساله. توجه همه را برانگيخته بود. بقيه زندانيان از سر همدردي دستي بر سر يا شانه اش به ملايمت و مهرباني مي نهادند. صحنه هاي دلخراشي را مي شد در آنجا شاهد بود. نمي دانستيم با زخمهاي او چه كنيم. بعلاوه وقتمان هم محدود بود. يك نفر روسري نخي سپيد رنگش را به عنوان مرهم با كمك ديگر زندانيان روي زخمهاي خونين پشت او گذاشت. يكي ديگر از زندانيان بقدري شلاق به پاهايش زده بودند كه توان راه رفتن نداشت و به كمك ديگران به دستشويي برده شد.
به راهروي شعبات بازجويي بازگردانده شديم. صداي شلاق زدن و فرياد و شكنجه و فريادهاي خشمگينانه بازجوها هر جا بلند بود. زندانيان از هر فرصت براي برقراري ارتباط با يكديگر استفاده مي كردند. مرا به داخل شعبه صدا زدند. دو يا سه صندلي رو به ديوار قرار داشت كه با تخته چوب نئوپان از هم تفكيك مي شد. روي يكي از آن صندلي ها گفتند بنشينم و يك دسته برگه ي بازجويي و يك خودكار در برابرم قرار گرفت.
دستيار بازجو به نام دانشجو از من خواست همانطور كه نشسته ام هر دو دست خود را به عقب صندلي ببرم. نمي توانستم حدس بزنم منظورش از اين كار چيست وقتي هر دو دست خود را به پشت بردم به آنها دستبند زد. وضعيت بسيار غيرقابل تحملي بود. كتف هايم بشدت كشيده مي شد و دردآور بود. هميشه داشتن چشم بند كافي بود تا سردرد داشته باشم و هر شكنجه ي ديگري مضاعف و تحملش سخت تر بود. پس از دقايقي درد شديدي در كتف هايم احساس كردم. وقتي مي خواستم كتف خود را حركت دهم دستنبد بر مج دستهايم محكم تر مي شد.
دستيار بازجو (دانشجو) با كابل ضرباتي بر من مي زد و در عين حال مي گفت: خب بايد بدوني كه اينجا كميته نيست. مي خواهي راستش را بنويسي يا نه؟ با خود فكر مي كردم اينها قبل از اينكه بپرسند و بدانند كه من حاضرم آنچه آنها مي خواهند را بنويسم مرا مورد شكنجه قرار داده اند. بعلاوه با دستان بسته من چگونه مي توانستم بنويسم. حدود شايد يكساعت گذشت. مقيسه (ناصريان) وارد شد. تلفن زنگ زد و او گوشي را برداشت و گفت: سلام عليكم خداحافظ شما ... و ادامه داد. اين نحوه ي حرف زدن عادت او بود اما براي اولين بار برايم خيلي عجيب جلوه مي كرد چرا كه سلام و خداحافظي را باهم در اول مكالمه بكار مي برد.
پس از اتمام مكالمه اش با تلفن، دانشجو به او گفت اين فكر كرده اينجا هم كميته است. مقيسه به من گفت برو بيرون بنشين تا صدات كنم. دستبند را باز كردند اما من نمي توانستم حركت دستانم را كنترل كنم. دستان من كاملا بيحس بودند و چادر از سرم افتاد و دانشجو شروع به توهين و فحاشي كرد. ولي تاثيري در كل قضيه نداشت. از آنجا كه قادر به تكان دادن دستانم نبودم، نمي توانستم چادر را لمس كنم. مدتي روي صندلي نشستم و پس از آن به بيرون شعبه رفتم. كتف ها و دستتم بشدت درد مي كرد.
آن روز وقتي به بند بازگردانده شدم صداي زندانيان ديگر در حياط بند يك مرا بسرعت متوجه خود كرد. شيشه ي پنجره ها رنگ زده شده بود. اما رنگ قديمي بود و در قسمتهايي معلوم بود كه رنگ آن را كنده اند. به هر حال من از كنار پنجره به بيرون و به حياط نگاهي انداختم. ديگر زندانيان را مي ديدم اما هيچكدام را نمي شناختم. همانطور كه داشتم از پنجره به بيرون نگاه مي كردم ناگهان زن زندانبان در را باعصبانيت باز كرد و با سرعت بطرف من آمد و مرا از پنجره دور كرد و فرياد زد براي چي بيرون را نگاه مي كني. با آرامي گفتم مگر نگاه كردن جرمه؟ گفت نفس كشيدن شماها اصلا جرمه! و در حالي كه پنجره را كه به طرز خاصي از پايين به طرف بالا بسته مي شد محكم بست، گفت: ديگه حق نداري بيرون را نگاه كني. طرف پنجره نرو!
به او گفتم با اين دو پتوي سربازي نمي شود خوابيد كافي نيست. با لحن زننده اي گفت. ميگم برات پتوي پر قو بيارن! و در را بست و رفت. آن شب نه از غذا و نه نوبت دستشويي خبري نشد. تقريبا چند ماه بعد از آن در بند چهار بالا وقتي اين ماجرا را داشتم در راهرو براي چند نفر از همبندان خود تعريف مي كردم، يكي از توابين اتاق چهاركه در آن حوالي بود با تمسخر گفت آها..... پس اون تو بودي كه داشتي از پنجره نگاه مي كردي. من متوجه شدم!
صبح دوباره به بازجويي فراخوانده شدم. چادر سرمه اي كه به من داده بودند سنگين و مانند ورقه اي خشك و غيرقابل انعطاف بود. با توجه به اينكه عادت به سر كردن چادر نداشتم، بر سر نگاه داشتن آن برايم عذابي شده بود. گاه ليز مي خورد، گاه زير پايم مي رفت و تعادلم را به هم مي زد. يك بار آن چادر از سرم ليز خورد و باعث شد چشم بندم كه با يك كش به دور سرم قرار مي گرفت به گوشه اي پرتاب شود. اين در حالي بود كه به بازجويي برده مي شدم. يك لحظه مي توانستم محوطه را ببينم. چند نفر پاسدار با ديدن اين وضع سريع پشتشان را به من كردند كه چهره هاشان ديده نشود اما هيچ نگفتند. پاسداري كه ما را مي برد آنچنان با عصبانيت و اضطراب بر سر من داد كشيد كه نمي دانستم چشمم را ببندم يا دنبال چشم بندم بگردم. همزمان مي گفت: خبيثه چشمتو ببند! چشم بندتو بذار! چشمم را بستم و ايستادم و گفتم اينجوري نمي تونم چشم بندم را پيدا كنم. يكي دو تا از زندانيهاي همراه من از آن صحنه زير خنده زدند و اين باعث شد آن پاسدار بسيار عصباني تر شود و گفت همتون منافقين، همه تونو بايد كشت! اينجا هم دست از اينكارهاتون برنميدارين.
پس از تقريبا ده روز مرا به اتاق پنج بند چهار بالا فرستادند. ساعت حدود دو بعدازظهر بود. پس از عبور از دفتر 216 يك زن زندانبان مرا به پشت در بند چهار برد. در زد و به انتظار ايستاد. كسي در را باز نكرد. گفت بنشينم و منتظر شوم. ساعتي نشسته بودم كه رحيمي در را گشود. اسمم را پرسيد و گفت مي توانم در حاليكه نشسته و منتظر هستم چشم بندم را بردارم. چشم بند را برداشته و چون سردرد شديدي داشتم، سرم را روي زانو گذاشتم. ساعتي بعد عليزاده در را باز كرد و سرم فرياد زد كه كي به تو گفته چشم بندت رو برداري؟ ساعتي ديگر مرا آنجا منتظر گذاشت و سپس به درون فرا خواند. يك اتاق تقريبا شايد پانزده متري و كف آن موكتي انداخته شده بود. مسير بين راهرو 216 و بند موكت نبود و مي توانستي با كفش عبور كني. يك ميكروفون روي موكت قرار داشت و چندين كليد برق روي ديوار تعبيه شده بود. در بند باز شد و مسئول بند كه يكي از زندانيان بود مرا به درون برد. قدي نسبتا بلند با موهاي بافته شده قهوه اي تيره داشت. از بلندگوي بند قران تلاوت مي شد.
او ضمن اينكه كفش مرا مي گرفت كه به انبار بسپارد سوالاتي از من درباره اسم و اتهام پرسيد. به روبروي در ميله اي بند كه رسيدم راهرويي طويل درست مانند راهروي بند يك در برابرم قرار داشت. اما با اين تفاوت بزرگ كه اينجا مملو از زندانياني بود كه در حال خواندن نماز يا دعا بودند. به قدري جمعيت داخل راهرو زياد بود كه عبور ما از ميان آنان به سختي انجام مي شد. احساسات متفاوتي داشتم. هم بسيار خوشحال بودم كه به بند عمومي منتقل شده ام. هم بسيار متعجب از صحنه هايي كه مي ديدم. مادران مسن غم انگيزترين صحنه هايي بودند كه در بدو ورود به آن برخوردم. كودكان خردسال. دختركان بسيار جوان شايد بين دوازده تا هفده ساله بسيار بودند.
از سه اتاق گذشته و سپس از حمام و سرويس بهداشتي عبور كرديم و پس از اتاق چهار كه اغلب آنان افراد مسن از اقليت مذهبي بهايي بودند به اتاق پنج برده شده و به مسئول اتاق سپرده شدم. اولين چيزي كه توجه مرا به تلخي در آن اتاق به خود معطوف داشت حضور پسرك موخرمايي دو ساله و نحيفي بود كه با چشماني كنجكاو مرا مي نگريست. او تا مدتها مرا با لحن كودكانه اش جديدي مي ناميد. پدر و مادر او در يك درگيري مسلحانه كشته شده بودند و سرپرستي او اينك بر عهده ي سه خواهر زنداني قرار گرفته بود.
-------------------------------------------------------------------------------------

زيرنويس:
· در اين بخش از خاطرات زندان با توجه به اينكه وارد بند عمومي شده و ناگزير از نام بردن افراد در بازگويي وقايع هستم، مايلم در مورد زندانيان و همبندانم از اسامي مستعار استفاده نمايم. به دو دليل روشن: قضاوت در مورد انسان ها بسيار دشوار است و آنها در شرايطي نيستندكه بتوانند پاسخگو باشند و اساسا نوك قلم خود را رو به رژيم جنايتكار جمهوري اسلامي گرفته ام و نه قربانيان آن.