مهدی اصلانی
متنِ سخنرانی کشتار تابستان 67 در سمپوزیوم یک روزه دانشگاه آکسفورد که با همکاری گروهِ پژوهشِ عدالتِ دورانِ گذار، بنیاد برومند، جفری رابرتسن، برگزار شد.
با سلام به خانمها، آقایان، وکلا، متخصصان و کارشناسان حقوق بینالملل. در بیانیهی عمومی منتشره در ارتباط با اهداف این سمپوزیوم یکروزه، از جمله آمده است: وکلا، کارشناسانِ برجستهی حقوقِ بینالملل، دانشگاهیان، مدافعان حقوق بشر و قربانیان، در این سمپوزیوم یک روزه گردِ هم آمده تا نظرات خود را در مورد پرسشهای اساسی مربوط به عدالت دوران گذار و راهکارهای موجود برای دادخواهی ارائه دهند.
از تمامِ عناوینِ فوق، من تنها با صفتِ قربانی است که موردِ شناسا واقع میشوم. من اما اینجا حضور ندارم تا از راهکارهای موجود و پرسشهای مرتبط با "عدالتِ دورانِ گذار" بگویم. سخن گفتنِ خود مقابل این همه کاربلدِ متخصص در حوزهی حقوقی را از بُنِ ماجرا اتلافِ وقتِ حاضرین دانسته و بر این باورم که پیامدِ شهادتِ من در امرِ دادخواهی مؤثرتر از ورود به حوزهی حقوقی میباشد. اگر بپذیریم یکی از راههای مقابله با خورهی فراموشی و تاخت زدن آن با یاد و حافظه، تکرار میباشد، تا آنجا که حافظهی هنوز له نشدهی این ماندهجان رخصت میدهد، از شما اجازه میخواهم تا فرجامِ نهایی در جایگاه شاهد باقی بمانم. امید آن دارم دوام و بقای جمهوری اسلامی، با کهنسالیی احتمالیی برخی از ما قرین نشود. آنجا که در آیندهای قابلِ دسترس، برخی از ما شاهدان، سوژهی خبریی محافل حقوق انسانی قرار گرفته که: هی! نگاه کن این که روی ویلچر نشسته یکی از همان شصتوهفتیهای سختجان است که هنوز خاطره نقل میکند. گابریل گارسیا مارکز، جایی گفته است: هیچ انسانی نمیداند کدامین لحظه از زندهگیاش خاطره میشود. من اما میدانم کدامین لحظه از زندهگیام خاطره شده است. خاطراتِ خوشِ من و همنسلانام دیگر به رویاهای دستنایافتهمان بدل شده. اما دیدنِ خاطراتِ خوشِ غارتشدهام در خواب هم از من دریغ شده است. من بیشتر اوقات خوابِ کامیونهایی را میبینم که در ایستگاهِ خاوران به انتظارِ مسافرانِ نیامده توقف کردهاند. 23 سال است نتوانستهام هیچ خوابی را با یادِ هولناکی آن خاطره تاخت بزنم.
از آن سال که تبر بود و خوابِ سنجاقک آشفته، دیگر تابستان برایم تابستان نشد. 23 سال است همهی تابستانها برایم صدای لاستیکِ کامیونهای یخچالدار و بوی سدر و کافور و وحشت و ترس میدهند. از آن تابستان که هیچ. جخ! از همهی شصت و هفت تابستان تاکنون نیامده نیز بیزارم.
23سال پیش وقتي از شكافِ كركرههاي فلزي آخرین سلولِ بندِ 8 زندان گوهردشت به تماشاي مرگ ایستاده و با نگاهی ناباور فاجعه را تاب میآوردم، بر من دانسته نبود روزی فراخواهد رسید که باید در جایگاه شاهد ایستاده و بغض بترکانم. خانمها، آقایان، موقعیت بندی که در زمانِ وقوعِ کشتار در آن قرار داشتم به گونهای بود که زندهماندهگان آن بند از جمله کسانی هستند که این شانس یا بدشانسی تاریخی نصیب بردهاند که بیش از دیگران شاهد باشند. چرا که بند 8 مشرف به حسینیه و آمفیتئاتر زندان گوهردشت یکی از دو مکان اصلی اعدامها بود. نیمههای مرداد ماه بود. ترددِ شبانهی کامیونهای يخچالدارِ حملِ گوشت و چكمهپوشانی ماسكزده که در آن گرمای جهنمی جایی را سمپاشی میکردند. بر من و ما دانسته نبود این همه از چیست؟ ما شبانهترین شبهایمان را دوره میکردیم و آنها مردهگان را عقوبت. مجاهدکشی رونق ایام بود و هنوز تا چپکُشی و شهریور و ساعت صفر، دو دانگی مانده بود. خاوران را برای شروع نیمهی دوم بازی مرگ شیار میکردند. آنچه را میدیدیم باور نمیکردیم. یعنی نمیتوانستیم و نمیخواستیم باورکنیم. آخر به چه دلیل فرمان به قتل زندانی حکمدار داده بودند. مرگباور نبودیم. در بخشی از رمان معروف "کوری" اثر خوزه سارامانگو، از زبان یکی از شخصیت های رمان آمده است:
"فکر نمیکنم که کور شدیم. ما کور هستیم. کوری که میبیند. کورهایی که میتوانند ببینند، اما نمیبینند." نیمهشبی در مرداد ماه سایهی افرادی را دیدم که نزدیک حسینیه در رفتوآمد بودند. مانندِ سایههای مرگِ آثار هیچکاک.
کامیون رفت و نزدیکیهای صبح برگشت. صورتام را به میلهها چسبانده بودم. آنقدر پشتِ پنجره بیدار ماندم تا صبح شد. رنگ بر رُخسار نداشتم. زردیی خورشید پاورچین پاورچین، به میلهها نزدیک شد و با رنگِ صورتام در هم غنود.
ششم شهریور ماه انتظار به سر رسید. به بیرون بند فراخوانده شدیم و لحظاتی بعد در دستهجات کوچکتر در یکی از اتاقهای دربسته جای گرفتیم. لبهای خشکیده و برآماسیدهمان در حسرتِ آب لهله میزد. نوشدارو اما برای به نوبت ایستادهگانِ مرگ، بشکههایی از زهرجرعهای بود که خمینی با پذیرش قطعنامه نوشیده بود. آمفیتئاتر و حسینیهی گوهردشت را از مدتها قبل با تعبیهی دارهای چندردیفه آمادهی ضیافت خونینشان کرده بودند.
خانمها، آقایان! اگر فرض را بر آن بگذارم که من اکنون در جایگاه شاهد و در مقابلِ دادگاهی واقعی قرار گرفته باشم، بیتردید سخنان من تا همینجای کار با قطع چندبارهی ریاست دادگاه روبرو میشد، که: آقا لطفاً از موضوع خارج نشوید! و شهادتتان را بدهید. ما نیامدهایم تا شعر بشنویم. - من شعر نمیگویم آقا! اما گاهی میتوان حقیقت را با پلکِ خیس به شهادت نشست. هیچ میدانید در آن تابستان چهقدر مهربانی پرپر شد و چهقدر دل از دست افتاد.؟ تازه مگر نه آنکه شعر، راستترین دروغ جهان است. آقای رئیس! من جور دیگری شهادت میدهم، اما ناقاتل را قاتل نخواهم کرد. سوگند میخورم به حقیقت پایبند باشم و شهادتِ من راستی را خدشه دار نکند.
و شما در پرسش خود:
- آنکه طناب کشید چه قیافهای داشت؟ این تصویر را میشناسید؟
ریاست دادگاه از منشی میخواهد تا تصویری را به رؤیت شاهد برساند.
- بله آقای رئیس خودش است. سرپاسدار و مدیرِ داخلیی زندانِ گوهردشت، داوود لشگری! تردید ندارم آقای رئیس، در چهرهاش هیچ ردی از انسان یافت نمیشد.
- لطفاً از موضوع خارج نشوید و مشخصاً و تنها به سئوالات پاسخ دهید! چاق بود یا لاغر؟
- چاق بود و پلید! با موهای فرفری. پیراهنش را برای پنهان کردن فربهگیاش روی شلوار میانداخت. همیشه پوتین به پا داشت. چشمانش از خونِ تابستان قی کرده بود. از بس طناب فروخته بود شبیه مرگ شده بود. الان فربهتر شده و کریهتر.
- برای چندمین بار تذکر میدهم. تنها به سئوال پاسخ دهید! حالا به دقت به صدایی که برایتان پخش میشود گوش دهید و بگویید این صدا را میشناسید یا نه؟
صدای مردی از بلندگوهای دادگاه پخش میشود!
- بله آقای رئیس این صدا متعلق به خودش است. دادیارِ زندانِ گوهردشت ناصریان!. تابستانِ 67 بود. آقا 67 سال دیگر هم که بگذرد شومآوایی این زوزه که وهنِ آدمی بود فراموشم نخواهد شد. تنها رسالتش پلیدی بود. صدای خودش است. خودِ خودش. تمامی کسانی که در مقابله با هیئت مرگ ارتدادشان اثبات میشد را وی به حسینیه خون میبرد.
- از موضوع خارج نشوید.
[فریاد دختر جوانی از انتهای دادگاه به گوش میرسد]: آقای رئیس بگذارید بگوید. عمو! از پدرم بگو. - آقای رئیس خودم شنیدم و از زیر چشمبند دیدم. صاحبِ همین صدا بود که جهانبخش سرخوش را از اتاقی که هیئتِمرگ در آن مستقر بود بیرون کشید و هول داد و نعرهزنان سپرد به نگهبانی: ببریدش چپ نکبت را. جهان فقط چند ماه از حکمش باقی مانده بود. به همان خدایی که نمیشناسم راست میگویم آقا! میدانید من و جهان همبند بودیم و جزء ده نفر اولی که از بند 8 باید با هیئت مرگ مواجهه میشدیم. نگهبان داد زد ده نفر اول آماده برای رفتن به نزدِ هیئت. اسمش حتا دادگاه نبود هیئت بود. آقای رئیس من نفر اول صف شدم. ششم شهریور بود. همه چشمبند زده در کریدورهای زندان گوهردشت به فرمان نگهبان به چپ و یا راست میپیچیدیم. تمرکز نداشتم و از خود میپرسیدم هیئت دیگر چیست؟ یک جا اشتباه کردم و به سمتی خلاف فرمان نگهبان پیچیدم. داد زد هی! کجا؟ برگرد. ترکیب صف در اثرِ اشتباهِ من به هم ریخت. در نظم جدید جهان جلودار شد. لحظاتی بعد به جایی رسیدیم که هیئت مرگ مستقر شده بود. جهان داخل اتاقی که ما نمیدانستیم قرار است فرمان به قتلِ شقایق دهند رفت. "به نزد هیئت" آقای رئیس صاحب این صدایی که پخش کردید یعنی ناصریان برخی را به چپ میفرستاد. و چپ اسم رمز و شب حسینیهی خون بود. از موضوع خارج شدم؟ آقای رئیس لطفاً صحبتام را قطع نکنید. اگر من تنها برای یک چیز زنده مانده باشم، آن است که راوی همین قصه و ماجرا باشم. آری من تنها برای این زنده ماندهام که همین را روایت کنم. بگذارید کابوسهای ناتمام را تلنگر زنم. از ویرانی دل بگویم و آسمانی که 23 سال است بیآفتاب مانده. شادمان هستم از آنکه مجبور نیستم در مقابل شما حقایقِ سالِ چاقو را پسِ بغضهای بیوقفهام پنهان کنم. 23 سال است چشمهایم به تاریکی عادت کردهاند و هنوز اشباحِ مهتابِ نیمهشبِ شهریور از یادم نمیکاهد. ششم و نهم شهریور دو نوبتی است که من در مقابل هیئت مرگ قرار گرفتم. بار اول کارم نیمه تمام ماند و نوبت دوم در نهم شهریور خبر آمد هرکه ارتدادش اثبات شود سهمیهی خاوران خواهد شد. کلیدیترین سئوال حسینعلی نیری، ریاست هیئت مرگ از چپها آن بود: مسلمانی یا مارکسیست؟ تمامی کسانی که گفتند مارکسیست، امروز در کیلومتر سیزده جاده خراسان در مکانی که امروز تفاهم وجدانهای زخمی است آرمیدهاند. آرزویم آن است روزی از آن مکانِ بی سنگ و بیمزار فریادِ مادرانِ درد، پربانگتر از عربدهی قاتلان به گوش جهانیان رسد. و انگشتانِ از خاک بیرونزده در زمینِ خیسِ خاوران کسانی را نشان گیرد که تنها شایسته یک نام هستند. قاتل.
[مادر یکی از اعدام شدهگان با قامتی خمیده و عصا در دست]: از همهی هستی فرزندم تنها یک کیف کوچک تحویلم دادند. 23 سال است میگریم و میگردم. هرچه ناخن کشیدم و خاوران را شیار کردم نیافتمش. مادر دچار تهوع شده و وی را از صف اول حاضران به بیرون دادگاه هدایت میکنند.
آقای رئیس! اجازه دهید بگویم در فاصلهی ششم و نهم شهریور چه رخ داد. بگذارید از جلیل شهبازی بگویم که به تاریخ پنجم شهریور نماز را نپذیرفت و نیری حکم داد: بزنید تا بخواند. هر وعدهی نماز ده ضربه و طنینِ اللهاکبر! که بر جسم و جانمان آوار میشد. زوزهی شلاق و تازیانه بر بدن یار. اللهاکبر! ده ضربه. چند ضربه تا مرگ؟ شصت ضربه. یک وعده پنجم شهریور و تمامی وعدههای پنجگانهی نماز در ششم شهریور. از جلیل میگویم که با شیشهی مربا بدن درید و رگ زد و غرور به امانت نگاه داشت. و این پرسشِ بیپاسخ که آیا غرور تنها نزدِ مردهگانِ آن سال به امانت مانده؟ آقای رئیس! همین صدایی که پخش کردید بالای سرش رسید و عربده سرداد: که چرا کثافتکاری میکنید طناب به قدر کفایت هست، بگویید تا در اختیارتان بگذاریم. به گمان همان صدا تمامکشاش کرد. و 23 سال است با شنیدنِ طنینِ اللهاکبر رعشه به جانم میدود.
آقای رئیس! بیتردید شما و اعضای هیئتمنصفه و تمامی گوشهای شنوا برای سنجشِ عیارِ شهادتِ من در "حوزهی حقوقی" مراقبِ آن هستید غرقِ شهادتِ شاهد نشده، تا صحت جریان آب دریابید. شهادتِ من اما روایتِ رنجِ غریقی است است که میخواهد با تیز کردنِ گوشها، روایت خود بگوید. دردی که در من تهنشین شده و بارِ شانهی من است. من میخواهم این زخم در پیشگاه وجدانتان بر زمین بگذارم و از شما مرهم جویم. از شما آقای لاهیجی، جناب رابرتسن، وکلای محترم، بپرسم: در دنیای عالیجنابانِ بیوجدان با منِ شاهد چه میتوان کرد.؟ شما با من و مای شاهد چه میتوانید و چه خواهید کرد؟. شما را نمیدانم، من اما تنها بلدِ یک کار هستم. شهادت و تکرار.
نمیدانم فرجامِ شهادتِ من به کجا خواهد رسید. آیا آن روز که خوابِ این سکوتِ طولانی شکسته شود خواهد رسید؟ روشنیی دل، نویدِ نزدیک بودن آن روز بزرگ را میدهد. اجازه میدهید کمی بنشینم؟ من از 23 سالِ پیش هنوز همانجا ایستادهام. بندِ هشت. زندان گوهردشت. 23 سال است در انتظارِ شنیدنِ خبری خوش سر کرده و رویاهای دست نایافتهام را در خوابِ رفقایم مرور میکنم. تا ماًمورینِ دادگاههای جهانی با نشان دادن صندلیهای خالی که خمیازه کشان قاتلان را به انتظار نشستهاند، بشنوند این سخنِ محترمانه را: بفرمایید آقای قاتل! بالاخره نوبتتان فرا رسید. و من در جایگاهِ شاهد، "گزارشِ مرگِ گلهای سرخی را که در چنگالِ کلاغهای چشمکُش اسیر بودند؛ حکایت کنم. گزارشِ مرگِ یارانی که پنجرهی همهی باغهای من را پر کردهاند." من آن روز را انتظار میکشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر