۱۳۹۲ اسفند ۱۹, دوشنبه





مهناز قِزِلّو


دريچه ي قلبت را بستي!

واقعيت كه عوض نشد.....، شد؟

همه ی جيب هايم را گشتم 
تا كمی برايت شعر بفرستم
اما... 
كنارِ يك احساس ....
ناگهان خشكم زد
به اندازه ی بعيد
كه فاصله ای مبهم است

كمی شبيه خودت باش!
نه چشم هايت، مثل نگاهت است
و نه واژه هات به زبانت می خورند
انگار "واسلاو هاول" را هم گيج كرده ای

آدم برفی هم كه بود، آب می شد
چقدر بازی مي كنی
حتا... با احساس و اعتماد و غرور
"زن" كه جای خود دارد

عشق، اندازه ی تو نيست
"عين" و "قاف" ش، كرامت يك انسان است
قلب رنگين كمانی ام را بشكافم؟
يا فرهنگ لغت! بدهم خدمتتان؟

نمی دانم چطور خودت را تكثير می كنی
جوهر درونت تمام شده
فقط روی كاغذ قيژ قيژ می كنی
حرف ديگری هم داری بزني؟

زمان، لهجه اش را كودكان مي فهمند.
چه خوب!
از چندپهلو بودنت نگران نيستم
نگران زن بودنت هستم
كه معني اش را نمی دانی 
نمی دانی
نمی دانی

بيست و هفتم فوريه دوهزار و چهارده - استكهلم

هیچ نظری موجود نیست: