۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

مجال نگرانی

مهناز قِزِلٌو 



كسي باور نمي كند
بر گورِ توهماتِ فسيلي، صليب گذاشته اند
هر كس مي آيد... گلي پرتاپ مي كند 
بر سينه، صليب مي كشد
يك قدم به احترام عقب مي رود
اشك مي ريزد
 باور نمي كند هنوز

اما...
مدتهاست بر گور همه اشان تف كرده ام
با همه ي نفرتم از دروغ
با همه ی كينه ام از فريب
و ... به مرگ نزديك شده ام
بي اعتنا... نه به مرگ
به آنان كه دروغ گفته اند 
و باز با لب هاشان متبسم اند
بي ترديد راز همآغوشي ي لذتبخش ام را با مرگ درنمي يابند
در آن مرگزاي مردابِ بي قانون
وقتي مرده ها را بر دست هاشان به خانه مي برند
هوس كرده بودم به چهره هاشان نگاه كنم 
وقتي مرده هاشان را در دل
وقتي مرده هاشان را در ذهن 
با خود دوباره به خانه مي برند
و در گلدانِ آبستره ي مدرنيته مي كارند
بر درگاهِ گورستان، به ديدارشان شتافتم
شايد...
شايد در چشمهاي يخ زده اشان 
شعله اي مرا به آتش بكشاند
گشتم ... نيافتم
پيوسته با ترازوهاي شكسته اشان 
با داوري ي جخ پرمدعاي اشان 
به قضاوت نشستند
و اجساد باد كرده در دستانشان حتا
به طعنه ريشخندم كردند
آه... انگار مي دانستم
اين بار نيز تنها بازمي گردم
تنها...
نه از فاصله هاي ترديد
از حسرتِ یک بوسه 
از حسرتِ زني كه مي خواهد روياي آدمي بيخواب باشد
نه همخوابِ خالي ي تنهايي ي يك پس زده ي ساليان
تنها باز مي گردم
از حسرتِ آغوشي عاشقانه
تنها... سخت تنها
نه از آنرو كه در اين تاريكي ي تلخ 
ستاره ها را گم كنم
نه... من ماه را خوب مي شناسم
و در گذار يك ممكن 
مجالِ نگراني را گم خواهم كرد
مهناز قزلو / پانزدهم اكتبر دوهزارو سیزده



هیچ نظری موجود نیست: