۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

«دو پیمانه آب و یک چمچه دوغ»، نگاهی به روایت‌های جعلی صاحب‌منصب قضایی رژیم


ایرج مصداقی
ایرج مصداقی
«دو پیمانه آب و یک چمچه دوغ»، نگاهی به روایت‌های جعلی صاحب‌منصب قضایی رژیم

متأسفانه در این روزها عناصر وابسته به نظام‌های پادشاهی و خمینی به منظور منحرف‌کردن اذهان عمومی و خدشه‌دار کردن تاریخ مقاومت مردم ایران به صحنه آمده‌ و تحت لوای دفاع از حقوق مردم ایران، رنج‌دیدگان، شکنجه‌شدگان و قتل‌عام شدگان، دروغ‌های وقیحانه‌ای را اشاعه‌ می‌دهند.
در بحبوحه‌ی انتشار خاطرات پرویز ثابتی و واکنش‌های پیرامون آن، ناگهان سرو‌کله‌ی سرگرد پرویز انصاری بازپرس سابق اطلاعات ارتش پیدا می‌شود و تحت پوشش تشکیل پرونده‌ی قضایی و جزایی برای پرویز ثابتی و کشاندن او به دادگاه جنایت علیه بشریت، دروغ‌های بزرگی مبنی بر وابستگی ثابتی به روسیه و اطلاع شاه از آن، ترور مستشاران آمریکایی توسط نیروهای وابسته به وی، طرح گروگان‌گیری شهرام پهلوی‌نیا فرزند بزرگ اشرف پهلوی توسط کبوترهای پرقیچی‌ ساواک و ثابتی، نامه‌‌نویسی فروهر، سنجابی، بختیار زیر نظر ثابتی و در یکی از خانه‌های امن ساواک به شاه و ... را سرهم می‌کند.
از او که بگذریم یکی از مسئولان قضایی رژیم که بیش از دو دهه، به اعتراف خود، شاهد جنایات رژیم بوده به ناگاه در برنامه‌ی تلویزیونی بهرام مشیری و سپس نوشته‌های مسعود نقره‌کار حاضر می‌شود و روایت‌های غیرواقعی را که جز مخدوش‌ کردن تاریخ زندان و مقاومت نتیجه‌ای ندارد تحت عنوان افشاگری در مورد جنایات رژیم در سطحی گسترده انتشار می‌دهد.
این اولین بار نیست که یک مأمور سابق رژیم، روایات غیرواقعی و مخدوشی را تحت عنوان خاطرات جعل کرده و انتشار می‌دهد. کمال افخمی یک زندانبان اوین و یکی از مسئولان بخش آموزش این زندان که در دهه‌ی ۷۰ خورشیدی به آلمان پناهنده شد، ادعاهای غیرواقعی‌ای در مورد کشتار ۶۷ داشت که متأسفانه مجاهدین به شکل گسترده‌ای به نقل آن‌ها در نشریات فارسی و انگلیسی زبان خود پرداختند و آمار نادرست کشتار ۶۷ را بر‌پایه‌ی ادعاهای او قرار دادند. در کتاب «نه زیستن نه مرگ» در مورد آن‌ها توضیح داده و نادرستی‌شان را آشکار کرده‌ام.
قبل از آن نیز خاطرات «سرمست اخلاق تابنده» یک زندانبان زندان عادل آباد شیراز از سوی مجاهدین انتشار یافته بود که از نظر من موارد زیادی از آن غیرواقعی است.
متأسفانه روایت صاحب‌منصب قضایی رژیم از جنایات دهه‌ی ۶۰ و ۷۰ که به شکل «داستان‌های هزار و یک‌شب» تا کنون در بیش از سی پرده انتشار یافته یکی از بدترین انواع اشاعه‌ی دروغ در مورد تاریخ سرکوب و جنایت رژیم خمینی است که بایستی تقبیح شده و در مورد آن به روشنگری پرداخت.  

برخلاف دیگرانی که لااقل با هویت خود به صحنه آمدند این یکی با ترفند رعایت مسائل امنیتی نامش پوشیده می‌ماند تا هر رطب و یابسی را سرهم کند. وی مدعی می‌شود «به دلیل شغل‌های حساس و ارتباط‌های گسترده‌اش به هنگام خدمت، هنوز با تعدادی از فرماندهان سپاه و نیروهای انتظامی، کارکنان قوه قضائیه و روحانیون ارتباط دارد.» که البته از نظر من دروغی است آشکار که پیش‌تر فردی چون «محمدرضا مدحی» نیز از همین حیله استفاده کرد و دل و دین از عده‌ای ربود.  
هویت نویسنده بدون شک با توجه به نشانه‌هایی که می‌دهد برای دستگاه قضایی و امنیتی رژیم روشن است و تنها برای خوانندگان پوشیده. در واقع رژیم محرم است و مردم ایران نامحرم. تردیدی نیست چنانچه نامش را فاش کند عده‌ی زیادی خواهند بود که می‌توانند راجع به خود او، جنایاتی که مرتکب شده و سطح مشارکتی که در جنایات رژیم داشته روشنگری کنند.
معلوم نیست در دنیای اینترنت و فضای مجازی او چه نیازی دارد به بهرام مشیری و مسعود نقره کار متوسل شود. آیا از این طریق شریک جرم می‌تراشد یا اهداف دیگری در نظر دارد؟
سؤال ابتدایی این است مگر نه این که آن‌چه نوشته می‌شود مو به مو گفته‌های اوست، چرا با امضای خودش دست به انتشار آن‌ها نمی‌زند و دیگری را واسطه می‌کند؟ اگر نیاز به کمک دارد چرا مسعود نقره‌کار نوشته‌های او را تنظیم نمی‌کند و به نام او انتشار نمی‌دهد؟

مسعود نقره کار تنظیم کننده و انتشار دهنده‌ی این جعلیات در گفتگو با سایت «شهرزاد نیوز» در باره‌ی او می‌گوید:‌ «من در باره‌ی چگونگی آشنائی‌ام با ایشان نوشته‌ام، و نیز نوشتم که اوائل با تردید به روایت‌های ایشان نگاه می‌کردم، اما امروز آن تردید بر طرف شده است.»
او توضیح نمی‌دهد در مورد کدام یک از روایت‌های او تردید داشت و این تردید چگونه رفع شد؟ چرا تا زمان برطرف‌شدن تردید‌هایش صبر نکرد و به انتشار روایت‌هایی که خود نسبت به آن‌ها تردید داشت مبادرت کرد؟

مسعود نقره‌کار در ادامه می‌گوید:

«واکنش دوستان زندانی سیاسی سابق در حکومت اسلامی هم نسبت به این روایت‌ها متفاوت است، تعدادی از این دوستان به گمان من به گونه‌ای شتاب‌زده راوی را دروغگو و روایت‌های او را غیر واقعی خواندند. اما برخی دیگر سنجیده و صمیمانه کمک کرده و می‌کنند که گزارش‌ها بیشتر انعکاس یابند، و با اتکا به تجربه‌شان اگر لغزش‌ها و خطاهائی در این روایت‌ها می‌بینند گوش‌زد کنند تا لغزش‌ها و خطا‌ها کاهش یابند. این دوستان با وقوف بر اهمیت این روایت‌ها توجه دارند که روایت‌ها می‌توانند به خاطر زمان طولانی‌ای که از تاریخ وقوع آن‌ها گذشته و همینطور بیماری و سن راوی حاوی لغزش‌ها و خطاهائی باشند، به همین خاطر برخوردی شایسته و مسؤلانه با این روایت‌ها کرده‌اند.»

من یکی از کسانی هستم که در گفتگو‌های خصوصی و در بخش نظرات سایت‌های اینترنتی، فیس بوک و در مصاحبه‌های رادیویی، هنگامی که مورد پرسش قرار گرفتم روایت‌های صاحب منصب قضایی رژیم را سراسر جعلی خوانده و در همان ابتدا مشفقانه به مسعود نقره‌کار توصیه‌ کردم که از انتشار مطالب جعلی وی خودداری کند. البته تا آن‌جا که می‌دانم همنشین بهار، مهدی اصلانی و ... هم چنین کرده‌اند. ده‌‌ها تن از دوستانم که سابقه‌ی زندان‌ طولانی در زندان‌های شاه و خمینی در تهران و شهرستان‌ها را دارند نیز ضمن تماس با من روایت‌های مذکور را جعلی دانسته و خواستار واکنش من شدند. از آنجایی که معتقد به صدور اطلاعیه و جمع آوری امضا و ... در این زمینه نیستم از تهیه‌ی طومار خودداری کردم. کافیست زندانیانی که  از نظر مسعود نقره‌کار برخوردی «شایسته و مسئولانه با این روایت‌ها داشته و «سنجیده و صمیمانه» به ایشان کمک کرده‌اند علناً و با اسم و رسم خودشان به میدان بیایند تا مسئولیت هر فرد در تأیید داستان‌های هزار و یک شبی که یکی از عوامل جنایات رژیم روایت می‌کند مشخص شود.
طبیعی است که فعالان حقوق‌بشر و همه‌ی کسانی که برای گردآوری اسناد زندان و به دادگاه کشاندن آمران و عاملان بیش از سه دهه شکنجه و کشتار زندانیان می‌کوشند، از دست‌اندرکارانی که رژیم را ترک کرده و صادقانه حاضر به افشای جنایت و روشنگری در این زمینه می‌باشند، استقبال کرده و برای انتشار حقایق به آن‌ها کمک کنند. اما باید هوشیار بود و اجازه نداد تا به این بهانه از ما سوءاستفاده کرده و مشتی دروغ و جعلیات را بجای حقایق، آن‌هم به واسطه‌ و با امکانات ما، منتشر کنند و با این کار، روند تحقیق و بررسی را بر پژوهشگران دشوار ساخته و خواسته‌ی رژیم را برآورده کنند. 
با اطمینان کامل می‌گویم هیچ‌یک از روایات این «صاحب منصب قضایی» واقعی نیست. او دروغ‌گویی است که در لباس روشنگر و افشاگر پا به میدان گذاشته است. می‌توانم در گفتگوی دو نفره، یا چند نفره با حضور مسعود نقره‌کار، صاحب منصب قضایی مورد نظر و ... حاضر شده و بطلان تک تک روایات وی را ثابت کنم.

صاحب منصب قضایی رژیم در پاسخ به تشکیک افراد نسبت به روایت‌های او که غالباً مربوط به ۳۰ سال پیش است می‌‌گوید:
«آنچه به عنوان مشاهدات من می‌خوانی یک کار جمعی ست، من برای روایت یک واقعه با کسان دیگری که در آن واقعه حضور داشتند و یا اطلاعاتی داشتند تماس می‌گیرم و مشورت می‌کنم تا گزارش دقیقی ارائه بدهم»


یک مأمور قضایی رژیم که به خارج از کشور گریخته و دست در دست «ضد‌انقلاب» دارد، به سادگی با مأموران رژیم که در شکنجه و کشتار دست داشته‌اند تماس می‌گیرد و با کمک آن‌ها گزارش وضعیت در مورد پرونده‌های ۳۰ سال پیش زندانیان قتل‌عام شده، شکنجه دیده و مورد تجاوز قرار گرفته را تهیه کرده و در اختیار افکار عمومی قرار می‌دهد و دستگاه امنیتی رژیم هم دست روی دست می‌گذارد و نظاره‌گر ماجراست! به خارجی‌ها که دستش نمی‌رسد به داخلی ها هم نمی‌رسد؟ اصلاً چرا جانیان به افشاگری در مورد جنایاتشان کمک کنند. نکند راوی مدعی است که کسانی که در فجایع زندان‌ها حضور داشتند نیکانی هستند که با به خطر  انداختن جانشان در صدد افشای جنایات رژیم‌ برآمده‌اند؟

صاحب منصب قضایی در مورد خودش می‌گوید:‌

من در زندان‌ها بیشتر مشاور حقوقی و قضایی در پست‌های مختلف و ناظر بر دفاتر ورود و خروج بازداشت شدگان و بعدها عضو کمیسیون عفو و بخشودگی بودم، به خاطر سوابق کاری و همینطور سنم مورد احترام و اعتماد همه بودم، به ویژه حکام شرع که اکثرا جوان بودند و تجربه و آگاهی قضایی در حدی که می‌باید داشته باشند نداشتند و به راهنمایی‌های من نیاز داشتند. با همه هم به آرامی و احترام برخورد می‌کردم. ضمن اینکه در اکثر مواقع هم به جبهه می‌رفتم و همین به اعتبار و احترامم در زندان‌ها افزوده بود. به دلایل گفته شده همه جای زندان می‌توانستم حضور پیدا کنم و نظر بدهم ضمن اینکه یکی از وظایف من به عنوان مسئول دفتر ورود و خروج بازداشت‌شدگان سرکشی به همه جای زندان بود. در مورد مشاوره های حقوقی سعی می‌کردم طوری عمل کنم که در حد توانم فشار بر قربانی کاهش پیدا کند . ...


با توجه به شناختی که از زندان‌ها، دستگاه‌ اطلاعاتی و امنیتی و قضایی رژیم و تقسیم کار در آن‌ها دارم با اطمینان کامل می‌گویم آن‌چه مسئول قضایی رژیم در مورد خود و پستی که در آن خدمت می‌کرده می‌گوید و با اتکا به آن می‌توانسته به همه‌ی زندان‌ها و بازداشتگاه مخفی و علنی مراجعه کند دروغ محض است. هیچ‌کس این امکان را نداشت که بتواند به سادگی چنانچه وی مدعی است در بازداشتگاه‌ها، شکنجه‌گاه‌ها، زندان‌های مخفی رژیم در شهرهای شیراز، اصفهان، مشهد، بندرعباس، تهران، اهواز و ... رفت و آمد داشته باشد، از نزدیک شاهد همه‌گونه جنایت بوده باشد و تنها ناظر دفتر ورود و خروج بازداشت‌شدگان و یا مشاور حقوقی و قضایی باشد. بازجویان دادستانی اوین که هیچ جنایتی نبود که در آن دست نداشته باشند تا تأیید نمی‌شدند و کار مشخصی نداشتند نمی‌توانستند به بخش ۲۰۹ که توسط اطلاعات سپاه پاسداران اداره می‌شد تردد کنند. چه برسد به زندان‌های خارج تهران.
مجید انصاری نماینده‌ی شورای عالی قضایی که رئیس سازمان زندان‌ها شد در سال ۶۳ اجازه نیافته بود که از واحد «قیامت» قزلحصار دیدار کند. زندانیان به وی آدرس محل مذکور را دادند.
اکثریت قریب به اتقاق کسانی که در ارتکاب جنایت علیه بشریت در نظام فعال بودند تنها دوره‌‌ی کوتاهی در مصدر کار بودند و سپس به مشاغل دیگر روی می‌آوردند. از میرعماد و میثم و حاج‌داوود رحمانی و ابوالفضل حاج‌حیدری و محمد جوهری فر بگیرید تا موسوی تبریزی و صادق خلخالی و فکور و رحمانی و مهرآیین و اسلامی و پیشوا و صبحی و حلوایی و لشکری و قدوسی و خوش‌کوش و... کمتر کسی پیدا می‌شود که نزدیک به سه دهه در سیستم قضایی، امنیتی، حضور داشته، شاهد و ناظر همه‌ی جنایات رژیم بوده، و نه تنها مشارکتی در آن‌ها نداشته باشد بلکه دائماً منتقد و مخالف هم بوده باشد و مخالفتش را علنی هم بیان کرده باشد.
در تمام داستان‌هایی که مسئول قضایی رژیم مطرح می‌کند او نقش «فرشته نجات بخش»‌ را دارد. نسبت به تجاوز و شکنجه‌ی زندانیان اعتراض می‌کند، به بازجویان و شکنجه‌گران و متجاوزان به زنان نهیب می‌زند، اما آب از آب تکان نمی‌خورد. از سال ۶۰ نسبت به جنایات رژیم مسئله دار می‌شود اما تا سال ۸۵ در دستگاه قضایی رژیم باقی می‌ماند! به یکی از مواردی که او در نقش «فرشته دل‌نازک» ظاهر می‌شود توجه کنید:‌
«من ترانه را روز دستگیری‌اش در راهرو دیده بودم، درست به یاد دارم غروب یک روز شنبه بود. رو به دیوار نشسته بود اما چشم بندش را بالا زده بود. به او نزدیک شدم و گفتم: "دخترم چشم بندت را بیار پایین، اگر بازجوها ببینن اذیت ات می‌کنن"
نگاهم کرد، با چشمانی که تا به امروز چشمی به آن زیبایی ندیده ام. با ترس و لرز گفت: "آخه ازش بدم میاد"
چشم بندش را می‌گفت. در همین موقع حسین بافقی، بازجو و شکنجه گر هم سررسید. مکثی روی صورت ترانه کرد و با تشر از ترانه خواست چشم بندش را پایین بیاورد. و ترانه این کار را کرد.»


افراد متعددی مچ صاحب‌منصب قضایی را گرفته و در روایاتش تشکیک کرده‌اند اما او هر بار با تردستی تلاش کرده است که به نوعی از زیر بار مسئولیت فرار کرده و موضوع را دور بزند. به همین دلیل من به گونه‌ای دیگر به نقد داستان‌های هزار ویک شب او می‌پردازم.  

یکی از شیوه‌های صاحب‌منصب قضایی رژیم برای قابل قبول کردن روایاتش ذکر دقیق تاریخ ماجراست تا کسی در اصل آن شک نکند.
برای مثال روایتی که او از شکنجه و اعدام زندانی باردار فاطمه حسینی فامیل بسیار نزدیک خامنه‌ای در چهارشنبه هفدهم خرداد ۱۳۶۲ می‌کند یکی از این موارد است.


در سال ۱۳۶۲ هفدهم خرداد، روز سه شنبه بود و نه چهارشنبه که راوی مدعی است.


و بر عکس در سال ۱۳۹۱ هفدهم خرداد مصادف است با چهارشنبه. دکتر محمود مرادخانی (تهرانی) پسر شیخ علی تهرانی که خامنه‌ای دایی‌اش است در بلژیک زندگی می‌کند. به سادگی می‌توان از او پرس و جو کرد اصلا چنین فامیل نزدیکی با چنین مشخصاتی داشته‌ است که به مرگی فجیع جان داده باشد؟

شیوه‌ی دیگر کار او به این شکل است که عناصری از واقعیت را با دروغ‌های بزرگی درهم‌می‌آمیزد. عناصر واقعی هم به این خاطر انتخاب می‌شوند که بقیه داستان واقعی جلوه کند و اعتماد خواننده را جلب کند. داستان‌های او یاد‌آور پند سعدی است که می‌گوید «غریبی گرت ماست پیش آورد  دو پیمانه آب است و یک چمچه دوغ»
در یکی از «داستان‌های هزار و یک شب» فرشته‌ی مأمور به خدمت در قوه‌ قضاییه‌ی نظام به شرح وقایعی می‌پردازد که در «هفته دوم آذرماه سال ۱۳۶۰، در زندان سید علی خان اصفهان به وقوع پیوسته است. به عنوان مشت نمونه خروار به ارائه‌ی توضیحاتی پیرامون آن می‌پردازم.

«... حجت الاسلام محمد سلیمی با لباس شخصی، و دادستان دادسرای انقلاب ویژه روحانیت که باریک اندام بود و صورتی سرخ و سفید و چشمانی ریز داشت ( نام اش را متاسفانه فراموش کردم) هم به ما پیوستند. »

در هفته‌ی دوم آذرماه سال ۱۳۶۰ دادسرای انقلاب ویژه روحانیت تأسیس نشده بود. این دادسرا و دادگاه در سال ۶۵ به فرمان خمینی برای سرکوبی روحانیون مخالف و منتقد راه‌اندازی شد. پیش  از آن در خرداد ۵۸ پیش از تصویب قانون اساسی و تشکیل قوه قضاییه‌ی جدید، دادگاه ویژه‌ای برای رسیدگی به جرائم «روحانی‌نماها» در قم تأسیس شد و پس از مدت کوتاهی فعالیت آن متوقف شد. دادگاه مزبور در هنگام فعالیت هم نه دادسرایی داشت و نه دادستانی. تنها شعبه‌ی ویژه‌ای بود در قم. در سال ۶۰ این دادگاه وجود خارجی نداشت که بخواهد «دادسرا» و «دادستانی» داشته باشد.

«... باید می‌رفتم بندرعباس، آنجا بازپرس دادسرای انقلاب را در خیابان به قتل رسانده بودند. عمادی بازپرس دادسرای بندرعباس با دو نفر محافظ و راننده‌ی مسلح که به طرف زندان شقو می‌رفتند، توسط موتور سواری که سوار هوندای قرمز رنگ سرقتی بود، مورد حمله قرار گرفته بود. در حین درگیری فرد دیگری وارد عملیات شده بود و عمادی را به قتل رسانده بود. راننده موتور کشته شده بود اما فرد ثانی که زخمی هم شده بود، فرار کرده بود. ستاد عملیات سپاه کلیه راه‌های خروجی شهر را بسته بود و تور امنیتی و نظامی وسیعی گسترده شده بود. از من خواستند بروم و در جریان کار قرار بگیرم. گفته بودند ضارب باید سریع دستگیر شود چون احتمال می‌دادند او بازهم ترور خواهد کرد.» تنها به بندرعباس رفتم ، سلیمی نیامد، مأموریت دیگری داشت. ضارب سعید مشکینی، فرزند کوچک آیت‌الله مشکینی (فیض مشکینی) ، به وسیله ی نیروهای پشتیبانی‌اش توانست از تور بگریزد و به سیرجان و اصطهبانات، و بعد شیراز به خانه‌ی امنی در خیابان قاانی کهنه، کوچه امتیاز (روبروی مدرسه حاج قوام، نزدیک به دروازه کازرون) منتقل شود. مسئول خانه‌ی تیمی علی اصداقی، اهل جهرم بود که گویا سال آخر پزشکی‌اش را می‌گذراند، جوان خوش چهره و بلند بالائی بود. او گلوله را از کتف سعید مشکینی در آورد، و سعید خوب شد. در این فاصله اما اصداقی دستگیرشد. سعید به اصفهان رفت، در عملیاتی لباس افراد سپاه را پوشید و با موتور هوندای ۱۰۰ به خانه‌ی بهشتی نژاد، حاکم شرع مشهور در اصفهان، مراجعه کرد، و وانمود کرد که از طرف سپاه پیامی برای او دارد. بهشتی نژاد با دختر ۴ یا ۵ ساله اش معصومه به دم در آمده بود تا پیام را دریافت کند، سعید مشکینی، بهشتی نژاد را به قتل رساند. معصومه دختر خردسال بهشتی نژاد نیزکشته شد. سعید گریخت، اما سرانجام در دروازه شیراز اصفهان در حالی که با اتوبوس می‌خواست از شهر بیرون برود شناسایی و در یک در گیری و مقاومت خونین به قتل رسید.»

http://news.gooya.com/columnists/archives/141633.php

دروغ‌های روایت «فرشته‌ نجات قوه قضاییه»
۱- سید حسن بهشتی‌نژاد پسرعموی بهشتی رئیس قوه قضاییه رژیم است. وی در تاریخ ۱ مرداد ۶۰ در حالی که رئیس دادگاه شیراز، امام جمعه موقت اصفهان و کاندیدای مجلس شورای اسلامی بود توسط یک تیم عملیاتی مجاهدین در اصفهان ترور شد. وی برای مبارزات انتخاباتی که در روز ۲ مرداد برگزار می‌شد به اصفهان رفته بود. راوی وی را حاکم شرع اصفهان معرفی می‌کند در حالی که وی رئیس دادگاه انقلاب اسلامی شیراز بود. (عبور از بحران، خاطرات رفسنجانی از سال ۶۰ صفحه‌ی ۲۱۳، پانویس)
بنا به روایت «فرشته نجات قوه‌‌ی‌ قضاییه»، عمادی بازپرس بندرعباس در ماه ‌آذر ترور شده است. در مورد تاریخ ترور بهشتی‌نژاد که اول مرداد بوده تردیدی نیست. در خاطرات رفسنجانی از رویدادهای پنج‌شنبه ۱ مرداد ۶۰ از آن یاد شده و در آدرس زیر هم به آن اشاره شده است:‌

تاریخ ترور بهشتی‌نژاد ماه‌ها پیش از ترور «عمادی» مورد ادعای صاحب منصب قضایی رژیم است. چگونه می‌توان داستانسرایی «فرشته نجات» را باور کرد که مدعی است سعید مشکینی ابتدا عمادی را در بندرعباس ترور کرد، زخمی شد، معالجه شد و سپس بهشتی‌نژاد را ترور کرد؟

 ۲- آیت‌الله مشکینی فرزندی که هوادار مجاهدین باشد نداشت. فرزند مشکینی به نام علی که دارای دو همسر ایرانی و لبنانی بود در سال ۶۰ به اتهام غیرسیاسی (بریدن آلت تناسلی یک حاجی بازاری در یک عشرتکده که مورد هجوم وی و نیروهایش قرار گرفته بود) دستگیر شد و در اوین و قزلحصار دوران حبس خود را گذراند. (۱) او آرسن لوپنی بود که عاقبت معلوم نشد اتهام اصلی او چه بود. حاج‌داوود رحمانی و لاجوردی نیز به او متلک زیاد می‌انداختند. وی غالباً در بند معرکه می‌گرفت و عده‌ای را دور خود جمع می‌کرد و از هر دری سخن می‌گفت. وی مطلقاً مدعی نبود که برادرش در درگیری با نیروهای نظام کشته شده است.
محال است پسر مشکینی رئیس مجلس خبرگان رژیم، رئیس دادگاه انقلاب شیراز، نایب امام جمعه‌ی اصفهان و نامزد مجلس شورای اسلامی را ترور کند و خبرش در دعواهای جناحی رژیم هیچ‌کجا مطرح نشود و از آن مهم‌تر مجاهدین خلق از آن خبری نداشته باشند و نام وی در لیست شهدای مجاهدین نیامده نباشد و به لحاظ تبلیغاتی به نفع خود از آن یاد نکرده باشند.

۳- فرشته‌ی نجات در این روایت مدعی است که تیر به کتف سعید مشکینی خورده بود. دروغگو کم حافظه است وی پیش‌تر مدعی شده بود که تیر به کمر سعید مشکینی اصابت کرده بود :

«... دکتر علی اصداقی مجاهد بود و اهل جهرم، او گلوله‌ای که در درگیری به کمر سعید مشکینی (مجاهد) خورده بود را درآورده بود، از نزدیکان بشارتی و آیت‌اللهی (امام جمعه جهرم) بود، آزاد شد، در جهرم در دانشگاه پست و مقامی هم گرفت.


۴- علی اصداقی، مسئول خانه‌ی تیمی مجاهدین بوده، سعید مشکینی را که مرتکب ترور شده، مداوا کرده و پس از آن وی موفق به ترور رئیس دادگاه انقلاب شیراز شده است با این حال اصداقی آزاد شده و در دانشگاه پست و مقام هم گرفته است! محال است چنین چیزی در سال ۶۰ و آن‌هم در شیراز که سخت‌گیری‌ها بیشتر بود به وقوع پیوسته باشد.
در لیست شهدای مجاهدین فردی به نام علی اصداقی وجود دارد که در ارتباط با مجاهدین دستگیر و در شیراز اعدام شده است.
خبر اعدام علی اصداقی در شیراز در ضمیمه ی شماره ی ۲۶۱ نشریه ی مجاهد، سازمان  مجاهدین خلق ایران، به تاریخ ۱۵ شهریور ۱۳۶۴ به چاپ رسید. و به نقل از آن در سایت بنیاد برومند و ردیف ۶۱۰ لیست کمیته دفاع از حقوق بشر در ایران – سوئد آمده است:‌

از این‌ها گذشته راوی در مقاله‌‌‌ی دیگری از «کودتای» زنان زندانی در آذرماه ۱۳۶۰ در زندان شیراز خبر داده بود. در این تاریخ وی در زندان شیراز بوده است. در حالی که پیش‌تر از واقعه‌ای در زندان اصفهان در هفته‌ی دوم آذر ۱۳۶۰ گفته بود و بعد از آن نیز به بندرعباس رفته است.
 او مدعی است که در آذرماه زنان زندانی قصد داشتند با «فلفل و نمک» زندان را تسخیر کنند. رهبر عملیات هم شهرزاد یک زندانی فدایی است. موضوع از طریق یک پاسدار نفوذی لو می‌رود. شهرزاد را به همین جرم صد ضربه شلاق می‌زنند و بارها مورد تجاوز قرار می‌دهند بطوری که «آلت تناسلی و مقعد او دچار پارگی‌ها‌ی عمیقی شده» و آخر سر به دستور میرعماد و در حضور او به آتش می‌کشندش و در عرض ۲۰ تا ۲۵ دقیقه به خاکستر تبدیل می‌شود و سر مست اخلاق تابنده با بیل خاکستر شهرزاد را درون گودالی که پای یکی از کاج ها حفر کرده بود، ریخته و روی گودال را هم چنان با کوبیدن بیل صاف می‌کند که انگار نه انگار گودالی آنجا حفر شده بود.

بنا به ادعای وی، میرعماد در آذر ۱۳۶۰ تحت عنوان دادستان دستور سوزاندن شهرزاد در زندان شیراز را داده است اما در جای دیگری گفته بود میرعماد در سال ۶۱ به دادستانی شیراز رسید. توجه کنید:‌

«اوائل اسفند واحد قضائی ویژه ای از گروه ثامن الائمه که شامل داود امیری ( حاکم شرع) ، سید ضیا میرعماد( دادستان ، اهل مشهد)، محمد رضا رمضانی ( معاون دادستان)، علی قاسمی ( مسؤل اجرای احکام)، رسولی ( روحانی) بودند وارد بندرعباس شدند . آن‌ها تا ۱۷ اردیبهشت سال ۶۱ در بندر ماندند. این گروه در شهرهای شمال و آذربایجان( به ویژه تبریز) نیز قتل عام کرده بودند. این گروه در بندرعباس ۷۳۴ نفر را محاکمه کردند که ۱۸۳ نفر آنان اعدام شدند، و بقیه اکثرا به زندان های بیش از ۷ سال محکوم شدند. ...
افراد گروه ویژه بعد از بندرعباس برای انجام ماموریت‌های مشابه به شهرهای جهرم، اصطهبانات و نی ریز رفتند و عده ای را محاکمه و اعدام کردند. از افراد این گروه داود امیری بعد از مدتی رئیس دادگستری شیراز شد...
از آن جمع میرعماد، رمضانی و قاسمی به دادسرای شیراز منتقل شدند. میر عماد مدتی در دادگاه انقلاب حکم صادر کرد و سپس رئیس دادگستری استان فارس شد. میرعماد در شیراز به جای فردی به نام ماهرخ زاد، که تحصیلکرده ی ایالت تگزاس امریکا بود به مقام دادستانی شیراز نیز رسید. ماهرخ زاد جوانی خوش سیما و ورزشکار، و از طرفداران ابراهیم یزدی و از فعالین مذهبی در خارج از کشور بود. او قبل از رسیدن به مقام دادستانی شیراز دادستان کازرون شد. »


یکی از کسانی که درگير رويدادهای خونين اوايل انقلاب در استان هرمزگان و بويژه بندرعباس بوده، روایتی را نقل می‌کند که بطور ضمنی گفته‌های صاحب‌ منصب قضایی را زیر سؤال می‌برد:  
«رمضانعلی شاهوند داديار دادگاه انقلاب (و بازجو و عامل صدور حکم اعدام دهها تن در بندرعباس ) که در شهر بندرعباس به "جلاد شاهوند" شهره شده بود، توسط يک تيم دو نفره از چريکهای فدايی خلق (هرمزگان) ترور شد. اعضای اين تيم از موتورسيکلت هوندا، و احتمالاً قرمز رنگ استفاده کرده بودند... در بازرسی خانه به خانه‌ای که لحظاتی بعد از انجام اين عمليات در آن منطقه صورت گرفت، از بد حادثه يکی از هواداران فدائيان اقليت بنام "نعمت‌الله بشخر" که يک قبضه اسلحه‌ی يوزی در اختيار داشت، دستگير شد. او که از قصد خانه گردی افراد رژيم آگاه شده بود، در صدد پنهان کردن اسلحه‌ی خود برمی آيد؛ اما متأسفانه بر اثر سهل انگاری گلوله‌ای به پای خود شليک مي‌کند. صدای اين شليک، مأموران رژيم را بسوی او مي‌کشاند. من شخصاً اين ماجرا را از زبان خود ايشان پس از انتقال او به بازداشتگاه سپاه پاسداران بندرعباس شنيدم. نعمت‌الله بشخر مدتی بعد به عنوان قاتل شاهوند که به هنگام دستگيری قصد خودکشی داشت، در ملاءعام اعدام شد.


پس از روشن شدن موضوع، صاحب منصب قضایی مسئولیت روایت را به گردن علی اصداقی می‌اندازد و می‌گوید « ماجرا و جزئيات ترور عمادی و آنچه در باره آن ترور مطرح کردم عين گفته های دکتر اصداقی ست که در جريان اين ماجرا از نزديک بوده است. دکتر اصداقی هم حضوری اين نکات را برای من مطرح کرد و هم در پرونده ايشان اين گفته‌ها ثبت هستند.»

حالا از کجا برویم دکتر اصداقی یا پرونده او را پیدا کنیم. در حالی که بر اساس روایت قبلی وی، اصداقی هنگامی که صاحب‌منصب قضایی به بندرعباس می‌رود در شیراز بوده و مسئولیت خانه‌ تیمی مجاهدین را به عهده داشته و در آن‌جا ضارب [سعید مشکینی] را که از تور امنیتی گریخته و به شیراز رفته مداوا کرده است. بنابر‌این اطلاعات ارائه شده توسط او مربوط به پیش از دستگیری علی اصداقی و زمانی است که برای دستگیری ضارب به بندرعباس سفر کرده بود.
او قبلاً‌ مدعی شده بود بلافاصله پس از ترور، از وی خواسته شد که به «محل برود و در جریان کار قرار بگیرد» و همچنین مسئولان خواهان دستگیری سریع ضارب یعنی سعید مشکینی شده بودند.  

راوی همچنین مدعی می‌شود آیت‌الله جمی «امام جمعه آبادان به علت بیماری و ناراحتی ناشی از اعدام پسرش سکته کرده و بر شدت عارضه‌ی فلج صورت و قسمتی از بدن‌اش افزوده شده بود. پسر او مجاهد بود که در شیراز دستگیر و به دستور حاکم شرع – داود امیری- اعدام شده بود.»

http://news.gooya.com/columnists/archives/137158.php

تا آن‌جا که می‌دانم آیت‌الله جمی پسری نداشت که در رابطه با مجاهدین اعدام شده باشد. به لیست شهدای مجاهدین هم که رجوع کنید نامی از «جمی» نیست. اعدام پسر یکی از امامان جمعه‌ی اصلی نظام چیزی نیست که از نظرها پنهان بماند و یا مجاهدین از آن بی‌اطلاع باشند.

صاحب‌منصب قضایی رژیم از دیدارش با محمدی گیلانی در زندان اوین می‌گوید:‌ «...زندان اوین، زمستان سال ۱۳۷۵، از من خواسته شد تعدادی پرونده ، که در جریان شان بودم و اطلاعات کافی در مورد آنها داشتم را به دست آیت‌الله گیلانی در زندان اوین برسانم و اگر ایشان در مورد پرونده‌ها سوالی داشتند پاسخگو باشم.
از فرودگاه مستقیم به اوین برده شدم. آیت‌الله گیلانی علیرغم اینکه به ظاهر مستعفی و کنار گذاشته شده بود، هنوز در اوین دفتر داشت و در آنجا زندگی می‌کرد.( می‌گفتند پشت زندان روحانیون او یک سوئیت داشت). به دفتر ایشان هدایت شدم. پرونده‌ها را همراه با توضیحاتی به ایشان دادم. »


این‌ها جعلیاتی است که ذهن یک دروغپرداز حرفه‌ای می‌سازد. زندان اوین سوئیتی نداشت که کسی در حد گیلانی بخواهد در آن زندگی کند. محمدی گیلانی نه مستعفی بود و نه برکنار شده بود. او در سال ۱۳۶۲ به عضویت شورای نگهبان و سپس به دبیری شورای نگهبان ارتقا یافت و در اسفند ۱۳۷۳ به ریاست دیوان عالی کشور رسید و حسینعلی نیری معاونت قضایی او را به عهده داشت. بعدها او به علت بیماری خانه نشین و آیت‌اله مفید جایگزین او شد. گیلانی در تاریخ مذکور در ساختمان دیوان عالی کشور واقع در خیابان خیام-روبروی خیابان بهشت-ساختمان كاخ دادگستری دفتر مجللی داشت. صاحب‌منصب قضایی نمی‌داند محمدی گیلانی در سال ۱۳۷۵ چه کاره بود و چه منصب قضایی داشت، عجیب نیست؟ پیش از آن نیز وی در مجموعه‌ی شورای نگهبان دفتر مجللی داشت.

راوی در مورد فتوای تجاوز به زندانیان زن می‌گوید:

«... به همراه مرتضی مقتدائی و یونسی و عندلیبی برای پاکسازی زندان‌ها آمده بودند. مصیب خطاب به من گفت: « ... حاج آقا زیاد نیگا نکن اغفال میشی» و نزدیک من آمد و گفت : « خوب شد امام توی همون بیمارستان قلب فتوی دادن که باکره بی باکره »، پرسیدم: « امام فتوی دادند یا آیت‌الله منتظری؟»، گفت : « نه، بنده خدا منتظری ترسید، زیر بار نرفت، چند بار گیلانی و لاجوردی رفتند پیشش که فتوی بده، حتی شنیدم بعضی‌ها دنبال این بودن که برای کرکی‌هام فتوی بگیرن ( یعنی تجاوز به نوجوانان)‌، اما ندادند، منتظری گفته بود سند شرعی نداریم که من فتوی بدم، زیر بار نرفت، اونموقع امام تو بیمارستان قلب بود، حالشون خوب نبود، وقتی جریان رو بهشون گفتن خودشون فتوی باکره‌هارو نوشتن ».

پاکسازی زندان‌ها در سال ۶۷ به  وقوع پیوسته است. خمینی در بهمن ۱۳۵۸ در بیمارستان قلب بستری بود، در آن دوران اساساً نوجوانان و یا زنان دستگیر و اعدام نمی‌شدند که نیاز به این باشد که پیش از اعدام به آن‌ها تجاوز کنند و یا به دنبال گرفتن فتوای آن باشند. این‌ها دروغ‌های شریرانه‌ای است که راوی سرهم می‌کند تا بعداً داستان‌های تراژیکی از تجاوز به زنان باردار و ... تولید کند. موضوع تجاوز به زندانیان زن پیش از اعدام، پس از دستگیری‌های گسترده در سال ۶۰ مطرح شد که در آن موقع خمینی در بیمارستان قلب نبود و در جماران زندگی می‌کرد.
صاحب‌منصب قضایی فراموش کرده است که پیش‌تر خودش از جلسه‌ای (پس از دستگیری‌های گسترده در سال ۶۰) خبر داده بود که در آن همراه با گردانندگان دستگاه قضایی به دیدار منتظری رفته بودند تا از او قتوای ازاله بکارت دختران را بگیرند:

«در قم جلسه‌ی مهم سراسری حکام شرع برگزار می‌شد. قبل از جلسه به دیدار آیت الله منتطری رفتیم ، دیداری مستقل از آن جلسه بود. آیت الله گیلانی، آیت الله موسوی اردبیلی و اسدالله لاجوردی هم آنجا بودند. آقایان آمده بودند تا از آقای منتظری فتوایی در تایید ازاله بکارت دختران باکره ی محکوم به اعدام بگیرند. آیت الله منتظری با آوردن چند آیه و حدیث، کار را نادرست دانست و زیر بار نرفت و فتوا نداد. البته آقایان اینکار را شروع کرده بودند اما بهانه شرعی نداشتند و آمده بودند آن را دست و پا کنند. من خودم در شیراز و شهر های دیگر شاهد این عمل جنایتکارانه بودم. سعی کرده بودند با توجیه های ساختگی این کار را شرعی نشان بدهند. مثلا" می‌گفتند اگر دختر محارب یا باقی یا مرتد و کافر باکره اعدام شود به بهشت خواهد رفت، باید بکارت او را بر داشت تا بهشتی نشود. این ها حرف های من درآوردی این دست از آقایان بود. حتی در زمان جنگ هم چنین رفتاری با دشمن جایز نیست .»

آیت‌الله منتظری در خاطرات خود هنگامی که شایعات پیرامون صدور فتوا از جانب ایشان در مورد تجاوز به دختران باکره را به درستی منکر می‌شوند مطلقاً به چنین جلسه‌ و درخواستی از سوی مقامات قضایی رژیم اشاره نمی‌کنند. همه ما می‌دانیم که اگر چنین جلسه و درخواست رسمی‌ای بود مطمئناً ایشان با توجه به روحیه‌ای که داشتند به آن اشاره می‌کردند. کما این که در مورد کشتار ۶۷ آیت‌الله منتظری چیزی را پوشیده نگذاشتند. 

از نظر من تردیدی نیست آن‌چه صاحب‌منصب قضایی رژیم راجع به سعید محسنی نائینی، جامعه شناس، تحصیل کرده سوربن فرانسه، با نام خدمتی «استاد» و «نام فوق سری با رمز 617599-110-110 »، «متخصص و مدرس شکنجه‌های ساده ( معمولی) ، سفید( روانی) و سیاه ( شکنجه تا حد مرگ)» و «پرورش دهنده‌ی زبده‌ترین شکنجه‌گران ایران» می‌گوید مضحکه‌ای بیش نیست؛ دروغ‌های شاخداری است که تنها ساده‌اندیشان و کسانی که رژیم و روابط بین نیروهایش به ویژه در سال ۶۰ را نمی‌شناسند ممکن است بفریبد.


راوی از هیچ کوششی برای مهیج‌کردن موضوعات دریغ نمی‌کند. چه ربطی بین جامعه شناسی و متخصص شکنجه‌‌های گوناگون بودن است؟ صد رحمت به جیمزباند و مأمور ۰۰۷ . ظاهراً نام فوق سری مأمور رژیم به خاطر وجود «مبارک» ۱۲ امام از ۱۲ رقم تشکیل شده است. نامش هم احتمالاً به خاطر سعید امامی ، «سعید» انتخاب شده و تحصیل در سوربن هم به خاطر این است که سعید امامی در اوکلاهما آمریکا تحصیل کرده بود.
مسئول قضایی نظام که از اولین سال‌های تشکیل دستگاه قضایی نوبنیاد و جنایت‌کار رژیم در آن مشغول کار بوده ادعا می‌کند که در سال ۶۰ و در دوران ریاست موسوی اردبیلی بر شورای عالی قضایی، سعید محسنی نائینی کذایی را دیده که «ده فرمان آیت‌الله شاهرودی را که برمبنای آن می‌باید دستگیری و بازجویی و شکنجه و اعدام عمل می‌شد با زبانی ساده، اما پر ابهت و‌گاه ترسناک به شکنجه‌گر‌ها و بازجو‌ها و زندانبان‌ها تعلیم می‌داد»


این ادعا در حالی صورت می‌گیرد که شاهرودی در دوران ریاست موسوی اردبیلی و «دوران طلایی امام» آخوند بی‌مقداری بود که اساساً در هرم قدرت منزلتی نداشت که «ده‌ فرمانی» برای بازجویی و شکنجه صادر کرده باشد. در سال ۶۰ وی ۳۳ ساله بود و مدتی رئیس و در دورانی سخنگوی مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق بود و هیچ نقشی در ارگان‌های سیاسی، قضایی و مقننه جمهوری اسلامی نداشت. در اسفند ۱۳۷۳ و در دوران «ولایت امری» خامنه‌ای وی ابتدا به شورای نگهبان راه یافت و در دوران ریاست جمهوری خاتمی در سال ۷۸ بود که به ریاست قوه قضاییه رسید. صاحب منصب قضایی رژیم یعنی از این واقعیت بی‌خبر است؟‌

صاحب منصب قضایی رژیم در مورد احکام ده‌گانه‌ شاهرودی می‌گوید:
«...سعيد محسنی نائينی با اتکا به رساله‌ی احکام دهگانه يا ده فرمانی که آيت الله شاهرودی بر مبنای احکام جزای اسلامی تنظيم و تدوين کرده است، عمل می‌کرد. اين رساله‌ی شقاوت وشکنجه و کشتار يکی ديگر از مراجع درس او بود. سعيد کپی‌ای از بخش‌هائی از اين رساله کوتاه را برايم آورد. اصل اين سند در اختيار روح الله حسينيان در مرکز اسناد انقلاب اسلامی نگهداری می‌شد. شاهرودی در سال ۶۰ اين فرمان‌ها را، که خمينی و گيلانی هم باور داشتند و به کار بسته بودند ، تنظيم و صادر کرد.»
صاحب منصب قضایی توضیح نمی‌دهد که شاهرودی چه کاره بود که چنین فرمان‌هایی صادر کند. هم‌نشین بهار که خود در زندان‌های «هتل اموات» و دستگرد اصفهان سال‌ها زندانی بوده و هم تجربه‌ی زندان‌های شاه (تهران و مشهد) در دو دوره و هم تجربه‌ی زندان‌های خمینی (تهران و اصفهان و گلپایگان) در دو دوره را دارد در مطلبی تحقیقی بطلان ادعای صاحب‌منصب قضایی در مورد کتبی که منبع صدور «احکام دهگانه» قرار گرفته بودند را نشان داد. او توضیح داد که هیچ‌یک از کتبی که وی نام‌برده ربطی به موضوع «احکام دهگانه» ندارد.


اما صاحب منصب قضایی به صرف خود ندید که پاسخ مطلب تحقیقی همنشین بهار را بدهد.
برای روشن شدن موضوع نگاهی خواهم داشت به «احکام دهگانه يا ده فرمان !» صادر شده از سوی آیت‌الله شاهرودی:

«۱- شکنجه بايد مؤثر باشد. بی‌شرمانه و نفرت انگيز. زندانی بايد حس کند که در اين حال مفهوم مذهب ، خود شکنجه است که قربانی با درد و زخم شکنجه به آن معنا بدهد. »
کدام صاحب‌مقامی در تاریخ در فرمان رسمی نوشته است «بی‌شرمانه و نفرت‌انگیز» شکنجه کنید که شاهرودی کذایی دومی باشد؟ یعنی خودشان رأی به بی‌شرمی خودشان می‌دهند؟ کدام آیت‌اللهی در فرمان خود به صراحت می‌نویسد:  «زندانی بایستی حس کند مفهوم مذهب خود شکنجه است» آیا این جمله را یک مرجع اسلامی نوشته است؟ 

«۲- زندانی زير شکنجه فرياد می‌زند، فريادها آنقدر هولناک و دلخراش هستند که تصورش در اين جهان ممکن نيست. زندانی را مسخره کنيد، تحقيرش کنيد بر او تف بياندازيد. به او بخنديد.»
شاهرودی یا فلان آیت‌الله از کجا می‌دانند که فریاد‌های زیر شکنجه چگونه هستند؟ گیرم که بدانند آیا آن‌ها بایستی در فرمانی رسمی به شکنجه‌گران در مورد میزان هولناکی و دلخراشی فریادها توضیح دهند یا برعکس؟

«۳- خدا ، حضرت زهرا، آقا امام زمان در فرياد زندانی جای مناسبی دارند. اين کلمات را زير شکنجه آنقدر کشيده و دردناک ادامه پيدا می‌کند که به پژواک هراسناکی تبديل می‌شود. بزنيد ، بزنيد، بزنيد تا که در درون خود زندانی پزواک خاموش شود.»
مرجع اسلامی از کجا می‌داند که زندانی فقط نام این افراد را فریاد می‌کند و مثلاً نام حضرت علی یا امام حسین یا ابوالفضل را نمی‌برد؟ چندبار خود وی شاهد شکنجه‌ی زندانی بوده که در مورد نام‌هایی که زندانی زیر شکنجه می‌برد هم رهنمود دهد.
از قرار معلوم احکام دهگانه یا ده‌فرمان شکنجه برای زندانیان مذهبی صادر شده است. یا صاحب فتوا تصور کرده است که فقط مذهبی‌ها را دستگیر می‌کنند و پای هیچ بی‌خدا و بی حضرت زهرا و بی آقا امام زمانی به زندان و بازداشتگاه نمی‌رسد که نیاز به شکنجه‌شان باشد. اگر زندانی نام مارکس و لنین و چه‌گوارا را فریاد کرد تکلیف شکنجه‌گر مادر مرده چیست؟

«۴- بارها و بارها زندانی فرياد می‌زند و می‌گويد به مادرم و پدرم ناسزا نگوئيد. مرا بزنيد ، مرا بکشيد. من شما را می‌فهمم اما خدا کجاست؟ چرا اينجا نيست؟ چرا او را احساس نمی‌کنم ؟ در اين شرايط اگر زندانی پدر و مادر دارد آن‌ها را در شکنجه گاه حاضر کنيد. عريان کنيد ، اول زندانی را بزنيد تا آن‌ها التماس کنند و بعد آن‌ها را مجبور کنيد در حضور زندانی با هم آميزش جنسی کنند. زندانی را بيشتر بزنيد ، او را خونين کنيد. از زندانی بخواهيد آنچه بازجو می‌خواهد اعتراف کند تا پدر و مادرش آزاد شوند.»

آیا مسعود نقره‌کار وقتی این نکات را تحت عنوان «احکام دهگانه یا ده‌فرمان» شکنجه انتشار می‌داد از خود نمی‌پرسید چرا یک زندانی تاکنون چنین شهادتی نداده است که در اثر مقاومت او پدر و مادرش را در مقابل او لخت کرده‌ و مجبور به آمیزش جنسی کرده‌اند؟ آیا هیچ آیت‌اللهی حاضر می‌شود چنین فرمانی را به صورت مکتوب دست این و آن دهد؟
...

«۹- دادگاه‌های انقلاب خود ابزار شکنجه هستند، محکوميت زندانی را بايد بازجو تعيين کند. اين دادگاه فقط يک اتاق است، که حاکم شرع در آن نشسته است. آنچه ما تعيين کرده ايم بايد حاکم شرع امضا کند. کافی ست زندانی را در چند لحظه ببيند، گاهی وقت‌ها هم اين سعادت را ندارد. در واقع حاکم شرع به جای قضاوت شکنجه وجنايت را تائيد می‌کند، حاکم شرع اگر بخواهد خود قضاوت کند ممکن است از فرد باصطلاح منافق يا کافر يک مظلوم بی پناه و در نهايت يک شهيد بسازد يا قهرمان معرفی کند. به اين جهت حکم زندانی حق ماست نه حق حاکم شرع، صلاحيت قاضی را ما تعين می‌کنيم.»

حکم ده‌گانه را آیت‌الله شاهرودی صادر کرده و قاعدتاً از زبان خودش می‌نویسد اما در این‌جا یک باره از زبان بازجو به استهزای حکام شرع و دادگاه‌های انقلاب می‌پردازد، عجیب نیست؟ به صراحت در فرمان فقهی شکنجه می‌نویسد «دادگاه‌های انقلاب خود ابزار شکنجه هستند» آن‌ها که برای فریب مردم و نیروهای خود دائم تبلیغ می‌کنند «عدل علوی» را اجرا می‌کنند آیا چنین سندی دست کسی می‌دهند.

«۱۰- زندانی يا منافق ، ملحد و مرتد يا کافر بايد ثابت کند که نيست، و چگونگی‌اش در زندان است. از تمام موانع عبور کنيد تا اغفال نشويد، حامله است، باشد، برای رسيدن به اطلاعات نطفه را بزنيد، شما مالک زندانی هستيد، با تمام توان به شخصيت و حيثيت و آبرو ، و بدن زندانی يورش کنيد تا مرز انهدام او را بکشيد، مهم نيست که زندانی چه چيزی از دست می‌دهد، حتی عامل دختر بودن و زن بودن، بايد ويران شود، زندانی محکوم است ، برای زنده بودن بايد از برزخ ما بگذرد.»
در متنی بلند بالا که مربوط به احکام دهگانه شکنجه است یک بار از «شرع» نام برده نشده است. انشاء متن به هیچ‌وجه به فرهنگ آخوندی شبیه نیست. محال است یک متن فقهی در طول تاریخ و یا حیات سی‌ و سه ساله رژیم بیاورید که به فرهنگ «احکام دهگانه» کذایی حتی نزدیک باشد.
برای پیشگیری از طولانی شدن مطلب از آوردن بقیه موارد «دهگانه» خودداری می‌کنم.

استاد سعید محسنی نائینی مأمور ۰۰۷ رژیم و حافظ شناس و جامعه شناس و «پرورش دهنده‌ی زبده‌ترین شکنجه‌‌گران ایران» در مورد چگونگی اعمال شکنجه چنین آموزش می‌دهد:

«... به محض ورود باید شروع کنید. ببندینش به تخت، با همان لباس و کفش، از روی کفش بزنند. دو نفر ، یکی زیر و کف کفش ، و یکی هم روی کفش باید بزند، هر دو طرف را بزنید. البته در شروع درد زیادی حس نخواهد کرد. مهم نیست. نیم ساعت بزنید، حرف‌های مهم‌اش را یادداشت کنید.، بعد بیاندازیدش توی مجردی، نیم ساعت بعد بیاوریدش و دو باره شروع کنید به زدن. حالا پاها توی کفش ورم کرده و درد شروع می‌شود. بزنیدش، این کار را تکرار کنید، دیگر نمی‌تواند راه برود، حرف خواهد زد، حرف خواهد زد، پاها هم دیگر از بین رفتنی هستند، توی کفش تاول می‌زنند ورم می‌کنند، عفونت می‌کنند و فاسد می‌شوند. کارش به بریدن و قطع پا می‌رسد. حجم پا از کفش بیشتر می‌شود و کلافه‌اش می‌کند. اگر حرف زد کفش را ببرید..»

معلوم نیست جامعه شناس مزبور و استاد شکنجه‌گری خود دروس شکنجه‌ دادن را در کجا آموخته است؟‌ و در کجا چنین تحقیقاتی صورت گرفته است؛ سوربن فرانسه؟ مگر دانشگاه سوربن محل آموزش شکنجه‌ است؟‌ جامعه شناسی چه ربطی به استاد شکنجه شدن دارد؟ لااقل می‌گفت روان‌شناس یک چیزی! ظاهراً استاد شکنجه‌گران بایستی موردی را تعلیم دهد که به عقل هیچ شکنجه‌گری در طول تاریخ نرسیده باشد و کشف خود او باشد. به همین دلیل ابلهانه رهنمود می‌دهد که کفش زندانی را از پایش در نیاورید و  هم از زیر و کف کفش و هم از روی کفش مشغول کابل زدن به پای زندانی شوید! آیا هیچ عاقلی می‌پذیرد که به جای کف پای عریان زندانی که اعصابش مستقیم به مغز می‌روند و دردی جانکاه دارد به زیر و کف کفشی که به پا دارد شلاق بزنند؟ آیا پذیرش این جعلیات توهین به هوش و فراست ‌آدمی نیست؟‌
از آقای نقره‌کار می‌خواهم به دست کودکی یک شلاق بدهند و بگویند آن را به کف پای لخت ایشان بزند و سپس کفشی به پا کنند و از یک قلچماق بخواهند با تمام قدرت با محکم‌ترین کابل ممکن ده ضربه به ته کفشی که به پا کرده‌اند بزنند و نتیجه را خود مقایسه کنند تا دیگر چنین دستور‌العمل‌هایی را تحت عنوان رهنمود چگونگی شکنجه دادن انتشار ندهند.


انگار استاد شکنجه قحطی بوده که چنین نادره‌ای زندان به زندان می‌گشته تا به بازجویان طریقه‌ی شکنجه‌کردن بیاموزد:
«..... سعید محسنی (نائینی) زندان به زندان می‌گشت و درس شکنجه و بازجویی و کشتار می‌داد. او البته فقط به زندان‌های مرکز استان‌ها می‌رفت، بازجو‌ها و شکنجه گر‌ها و زندانبان‌ها را از زندان‌های دیگر به زندان مرکزی می‌آوردند تا در کلاس تعلیم او شرکت کنند. من در اصفهان، شیراز، مشهد و تهران با او بودم. در زندان» هتل «(اصفهان) با حکم حاکم شرع و شخص موسوی اردبیلی رفت و آمد می‌کردم. هر کسی اجازه نداشت به این قتلگاه ورود کند.

راوی در توصیف رفتار و گفتار سعید محسنی نائینی استاد شکنجه‌گران نظام، فرد بی‌دینی که «خودش بارها گفته بود که نماز هم نمی‌خواند» و پدرش او را گذاشته بود «در قوه قضاییه تا به راه راست هدایت شود» می‌گوید:‌
«مقداری فشنگ جلوش ریخته بود و داشت هفت تیر "برِتا" ی اش را پر می‌کرد. سلام کردم، جواب نداد پرسید: "تو حاکم شرعی؟ " گفتم نه, من نماینده حاکم شرع هستم و حکم دارم در اختیار شما باشم تا هر چه بخواهید مهیا کنم. گفت: "من با حاکم شرع کار دارم". این را با عصبانیت گفت. رنگ پریده و زرد شده بود. ... و باز رو به من که کنارش نشسته بودم کرد و پرسید: " ... گفتی چکاره هستی؟" گفتم :" نماینده حاکم شرع هستم" گفت: " برو مسؤل زندان را بگو بیاد اینجا کارش دارم ، همین الان". رفتم و از نگهبان خواستم مسؤل زتدان که " جواد صاحب الامر"  بود را صدا کند. بیرون نمازخانه منتظر جواد شدم. جواد آمد، مسؤل زندانی که خودش کبکبه و دبدبه ای داشت ، پر قدرت و با ابهت بود. تا من را دید گفت: "... منو از این آدم دور کن ، من از اون می‌ترسم".
وارد نمازخانه شدیم. سعید رو به جواد کرد و با تحکم گفت :"... الان ساعت 8 هست ، برو هرکسی که در اینجا کار می کنه رو برای ساعت یازده جمع کن اینجا ، همه باید بیان، همه، اگر کسی دیربیاد یا غیبت کنه شلاق اش را خودت می‌خوری " و رو به من کرد و گفت:" برید می‌خوام استراحت کنم".»

سعید محسنی در خطابه‌ای رو به بازجویان و شکنجه‌گران و زندانبانان زندان اصفهان می‌گوید:‌
«این‌هایی که می‌گویم تعلیم هستند. من حرف می‌زنم و شما باید یاد بگیرید. سؤال نکنید ، سؤال کنید سرو کارتون با تخت و شلاق خواهد بود. وقتی سؤال می‌کنم باید فوری جواب بدهید.»

در جای دیگری ترس بازجویان از وی را چنین توصیف می‌کند:
«بعد از صحبت‌های اش همانجا توی نمازخانه، و خرخر کنان خوابید. بازجوها و شکنجه گرها جرات نمی‌کردند برای نماز خواندن به نمازخانه بیایند.»

یا مدعی می‌شود وی سیلی به گوش معاون فرمانده سپاه می‌زند:‌

«...معاون فرمانده سپاه (جلیل طالشی) می‌خواست حرف بزند. سعید اجازه نداد و به او گفت بنشیند. معاون فرمانده سپاه با اعتراض جلسه را ترک کرد. جلسه بعد باز همین فرد وارد شد. سعید از او پرسید:«کی اجازه داده شما وارد این جلسه بشی؟ «معاون فرمانده سپاه گفت:» من احتیاج به اجازه ندارم هر جا دلم بخواد وارد می‌شم ». سعید از او خواست نزدیک او بیاید. معاون فرمانده پذیرفت. وقتی به نزدیکی سعید رسید سعید چنان سیلی‌ی محکمی به او زد که او به در و دیوار کوبیده شد. معاون فرمانده را که مردی ورزیده و تنومند بود، بلافاصله بردند... »

سعید محسنی نائینی گویا اربابی است که با رعیت‌هایش صحبت می‌کند. رئیس زندان از یک آدم یک لاقبا که تحصیل‌کرده‌ی سوربن فرانسه است و در نگاه پاسداران رژیم «سوسول» شناخته می‌شود می‌ترسد و حاضر نیست با او روبرو شود و معاون فرمانده سپاه سیلی‌ محکمی از او نوش‌جان می‌کند بدون آن که واکنشی نشان دهد! سعید محسنی نائینی رئیس زندان را تهدید می‌کند چنانچه هر یک از کارکنان زندان یا بازجویان «دیربیاد یا غیبت کنه شلاق اش را» وی خواهد خورد. شکنجه‌گران از ترس این که مبادا بیدار شود برای نمازخواندن به نمازخانه نمی‌روند.
راوی و مسعود نقره‌کار نمی‌گویند چه کسی شلاق مزبور را به رئیس زندان و شکنجه‌گران و بازجویان خواهد زد؟ با کدام پشتوانه؟ مگر بازجوها و زندانبان‌ها و فرمانده سپاه مرده‌اند که یک نفر دانشجوی خارج از کشوری نماز نخوان بر آن‌ها حکومت کند و ترسی چنین موحش بر آن‌ها مستولی شود؟
راوی در  ادامه تلاش می‌کند سعید محسنی نائینی استاد شکنجه‌گران رژیم را فرد لائیک و بی‌دینی معرفی کند که «تشیع جنازه شهدا» و خود شهدا را به باد استهزا می‌گیرد، بطور ضمنی آن‌ها را ابله معرفی می‌کند، قرآن را به تمسخر می‌گیرد و نه تنها نماز نمی‌خواند بلکه با نماز‌خوان‌ها هم میانه‌ی خوبی ندارد. به این ترتیب بخشی از مسئولیت جنایات رژیم را هم به دوش لائیک‌ها می‌اندازد:

«به طرف مشهد می‌رفتیم. ... از داخل کیف‌اش اول دیوان عزلیات حافظ را در آورد و بعد یک کتاب قطور انگلیسی و کتاب دیگری که به لاتین نوشته شده بود. پرسید:« کتاب می‌خوونی؟ «گفتم:» غیر از قران و کتاب‌های دینی کتابی نخوانده‌ام «با تمسخر گفت:» قران؟ این کتاب مگر خووندن داره؟ «راننده با ناراحتی برگشت و نگاهی به سعید انداخت. سعید با عصبانیت و صدای بلند به راننده گفت: «جلوتو نیگا کن، جلوتو نیگا کن، نبینم دفعه‌ی دیگه بر گردی و منو نیگا کنی، فهمیدی؟ راننده چیزی نگفت»

راوی در مورد تمسخر شهدای جبهه می‌گوید:

«راه بندان بود. شهدای جبهه را آورده بودند و تشییع می‌کردند. سعید نگاهی به جمعیت و تابوت‌ها انداخت و گفت:« مملکتی که رزمنده هاش این‌ها باشن هر روز باید شاهد تشییع جنازه باشه » و رو کرد به من و پرسید:« شما جبهه رفتین؟ » پاسخ دادم:« هنوز این سعادت نصیبم نشده » با پوزخند گفت: «معلوم می‌شه آدم عاقلی هستی» راننده جوان باز ناراحت سر برگرداند تا چیزی بگوید. سعید با کف دستش صورت راننده را به طرف جلو چرخاند و با تحکم گفت:« مگه بهت نگفتم کارتو بکن، فقط جلوتو نیگا کن، این دفعه‌ی آخره که بهت تذکر می‌دم، فهمیدی؟ » راننده با دلخوری و رنگ و رویی پریده به کارش ادامه داد.»

و در رابطه با دشمنی سعید محسنی با نماز‌خوان‌ها می‌گوید:

«در زندان وکیل آباد مشهد غروب بودکه می‌خواست تعلیم بدهد. اذان می‌گفتند. یکی دو تا از بازجو‌ها و شکنجه گر‌ها پا شدند که بروند نمار بخوانند. پرسید:« کجا؟» یکی از آن‌ها گفت:« وقت نماز است» با عصبانیت گفت: «برین اما دیگه بر نگردین» آن‌ها منصرف شدند و خواستند بنشینند اما به آن‌ها اجازه نداد و گفت: «گفتم برین بیرون، بیرون » و بیرونشان کرد. »

آیا هیچ عقل سلیمی می‌پذیرد که در زندان خمینی، و در سال ۶۰ در مقابل افراد متعصب آن که در زندان‌ها کار می‌کردند کسی بگوید «قرآن هم خووندن داره»؟ و بر آن‌ها حکومت کند؟ راننده و صاحب‌منصب قضایی در مقابل او جرأت نکنند جیک بزنند؟ بازجویان را به خاطر نماز‌خواندن از اتاق بیرون کند و ... آب هم از آب تکان نخورد؟
فیلم شکنجه‌ دادن همسر سعید امامی موجود است. چنانجه ملاحظه می‌کنید در وسط شکنجه و بازجویی صدای تلاوت قرآن و اذان و ... می‌آید. زندان‌های رژیم و به ویژه زندان‌های رسمی بطور شکلی هم که شده زندان‌های ایدئولوژیک هستند و بسیاری از امور  به ظاهر شرعی در آن‌ها رعایت می‌شود.

شکنجه‌‌گر لائیکی که توصیف‌اش در بالا رفت عاشق حافظ است و آنتونی گیدنز توجه کنید:‌

«سعید رو کرد به من و پرسید: « تو آنتونی گیدنز رو می‌‌شناسی؟ این کتاب انگلیسی یکی از کار‌های اوست ». گفتم:« نه، نمی‌شناسم « و عصبانی گفت:» برای همین است که انقلابتون داره راه دیگه‌ای می‌ره. شما چطور انقلاب کردین؟ چطور می‌خواین نگه‌اش دارین؟ «کتاب انگلیسی را جلوی روی من گرفت و گفت:» این مرد بزرگ‌ترین جامعه‌شناس دنیاست؟ آدم تا جامعه‌شناسی ندونه حتی بازجو و شکنجه گر خوبی از آب در نمی‌آد، این کتاب خیلی درس‌ها داره »

سعید نائینی فارع‌التحصیل سوربن فرانسه است اما در سال ۶۰ کتاب آنتونی گیدنز را نه به زبان فارسی یا فرانسه که تحصیل کرده، بلکه به زنان انگلیسی می‌خواند. البته وی گیدنز را که شهرتش پس از  ۱۹۸۴ جهانی شد و در سال ۱۹۸۵ به کرسی استادی جامعه‌شناسی کمبریج رسید می‌شناسد و از پیش می‌داند که او «بزرگ‌ترین جامعه شناس دنیاست».
«... بعد دیوان حافظ را برداشت و جلو روی من گرفت. پرسید: «.. اینو که دیگه می‌شناسی؟ «گفتم:» بله می‌شناسم «. پرسید:».. شعر از او حفظ هستی؟ «. گفتم:» نه «با صدایی بلند پرسید:» تو از حافظ شعر حفظ نیستی؟ په چرا زنده‌ای؟ هر ایرانی باید حافظ رو بخوونه و شعر‌های او رو حفظ باشه، شما که خودت کنار دست حافظ بزرگ شدی، اونوقت شعر از او حفظ نیستی، باید شرمنده شد، من با شعر‌های حافظ زندگی می‌کنم.» ... شما لیاقت این‌ها را ندارین، لیاقت حافظ، سعدی، فردوسی، مولانا و نظامی رو، این‌ها در دنیا مثال وشبیه ندارن، بهتر است‌‌ همان مزخرفات [منظور قرآن است] را بخوانین ... او وقتی از فردوسی و حافط و سعدی حرف می‌زد طوری وانمود می‌کرد و می‌خواست حالی من کند که ملتی که این بزرگان را داشته دین را دیگر برای چه می‌خواسته و می‌خواهد؟ »

آیا در زندان‌های رژیم کسی علناً‌ می‌تواند قرآن را «مزخرفات» بخواند، علیه دین سخن بگوید و بر بازجویان و شکنجه‌گران حکمرانی کند و به هر جای کشور که خواست سر بزند؟ تجربه‌ی من می‌گوید حتی جان سالم هم به در نمی‌برد. جانیان رژیم برای توجیه جنایاتشان هم که شده بایستی در این مواقع رگ غیرت دینی‌شان گل کند و گوینده را به سزای اعمالش برسانند.

شکنجه‌گری که با حافظ زندگی می‌کند و در بین راه و ماشین هم آن را از خود دور نمی‌کند در مورد نحوه‌ی شکنجه و کشتار می‌گوید:

«... ما اعدام می‌کنیم، با گلوله و طناب، ما زیر شکنجه می‌کشیم، ما کشتار می‌کنیم، ما برای هدفمان این کار را می‌کنیم، ما آهسته آهسته زیر شکنجه می‌کشیم، اگر لازم باشد آتش می‌زنیم، سم خور می‌کنیم ، سر می‌بریم ، می‌کشیم حتی با خانواده‌های شان.، ترور می‌کنیم ، حتی اگر هوادار ما باشند اما در خدمت نباشند باید بمیرند. ما با بمب کشتار جمعی خواهیم کرد، ما باید یاد بگیریم دشمن را بکشیم، یورش ببریم، سرش را ببریم، زنده به گورش کنیم، خانه اش را منفجر کنیم، با زن و بچه اش ، ما باید مخالفان خود را در میان مردم بکشیم، و بین مردم شکنجه کنیم. این راه بقا و ماندگاری حکومت است...»

یا در جای دیگری می‌گوید:

«... زندانی‌ای که می‌دانید اعدامی ست اما حرف نمی‌زند را می‌توانید با شلیک گلوله به بدن‌اش به حرف بیاورید. گلوله چهار جا دردناک است و دردش را نمی‌شود تحمل کرد، شلیک به شانه‌ها و زانو‌ها، محصوصا «سر زانو، مطمئن باشید این روش زندانی را به حرف می‌آورد و نشان خواهد داد که ما حوصله و وقت برای قهرمان بازی نداریم.»

ظاهراً پشتوانه‌ی چنین جنایاتی حافظ و سعدی، فردوسی و مولانا و نظامی و آنتونی گیدنز و ... هستند و نه تعالیم مذهبی و دستوران شرعی و ...« از کرامات شیخ ما این است شیره را خورد و گفت شیرین است» عجب استاد جامعه شناس می‌داند اگر به سر زانو شلیک کنید درد زیادی خواهد داشت. 
 
راوی در توجیه‌‌ این که چگونه سعید محسنی نائینی در چنین موقعیتی قرار گرفته می‌گوید:

«پدر سعید، که یکی از بازرگانان متدین و متمول ایرانی در اروپا بود و کار تجارت می‌کرد از دوستان و نزدیکان آیت الله بهشتی بود. شنیدم که بهشتی هر چه داشت از پدر سعید محسنی داشت. بهشتی به توصیه پدر سعید، او را وارد سیستم قضایی کرد تا ضمن خدمت شاید متدین شود و به راه راست هدایت شود، »
راوی یادش می‌‌رود که بهشتی در ۷ تیر ۱۳۶۰ کشته شد و نبود تا از دردانه‌ی دوستش دفاع کند یا حتی اگر بر فرض محال قدرت داشت به او مصونیت ببخشید. بهشتی مال چندانی نداشت و فرصتی پیدا نکرد که مال‌اندوزی کند، هرچه داشت قدرت سیاسی بود که ربطی به پدر سعید کذایی نداشت. در سی سال گذشته همه‌ی زندگی بهشتی زیر و رو شده است، کسی به نام محسنی نائینی در زندگی او وجود خارجی نداشته که وی همه چیزش را از او داشته باشد و کسی حتی نام او را نشنیده باشد.

http://news.gooya.com/columnists/archives/136422.php

در داستان‌های هزار و یک شب راوی، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد پیدا می‌شود. وی مدعی است از ۲۵۰ وصیت‌نامه تصویربرداری کرده است، او در سیستم قضایی نظام بوده است، به قول خودش برای حفظ آن در جبهه‌ها می‌جنگیده، به چه منظور وصیت‌نامه دشمنان نظام را جمع آوری می‌کرده، الله و اعلم؟ وی در ادامه بطرز عجیبی مدعی می‌شود:

«یکی از هدف‌های نظام از اجازه دادن به زندانی اعدامی برای نوشتن وصیت نامه کسب اطلاعات نیز بود. مواردی بود که اعدامی از کسانی که او را سیاسی یا سازمانی کرده بودند، و یا فکر می‌کرد شخص یا اشخاصی او را لو داده‌اند، نام می‌برد ، یا ازکسانی که می‌خواست با آن‌ها وداع کند نام می‌آورد ، و این‌ها اطلاعاتی قابل استفاده برای ماموران می‌شد.»
کدام عقل سلیمی می‌پذیرد زندانی که اطلاعاتش را در طول دوران بازجویی و زندان زیر شکنجه حفظ کرده هنگام مرگ در وصیت‌‌اش می‌نویسد و به متصدیان امر می‌دهد که از آن برعلیه تشکیلات و خانواده‌ و دوستانش استفاده کنند؟
صاحب منصب قضایی سه وصیت‌نامه را انتشار می‌دهد که بیشتر به قصه حسین کرد شبستری شبیه است تا وصیت‌نامه و با کمی دقت معلوم می‌شود که نویسنده‌ی آن‌ها یکی است. در اولین وصیت‌نامه یاسمین علوی یادش می‌رود در آخر نامه امضا می‌کند سیمین. اگر یاسی امضا کرده بود قابل فهم بود. نویسنده‌ی وصیت‌نامه ظاهراً یادش می‌رود اسمش یاسمین بوده و نه سیمین. او از شوهرش می‌خواهد نام او را روی دخترش بگذارد و سه بار از گل «یاس» می‌گوید. «یاس» و «یاسمین» و «سیمین» همه در وصیت‌نامه جمعند.

دومین وصیت مربوط به مهرماه ۱۳۶۷ است و کشتار بیرحمانه‌‌ی زندانیان در شیراز. قربانی در وصیت‌اش در شرح جانسوزی از هر دری سخن می‌گوید:
«بازجو به من گفت اعدام یا توبه با سرافرازی گفتم : مرگ، چه هیجانی داشتم، حالا شما می‌توانید افتخار کنید و قصه‌ی من را برای بچه‌هایم وقتی بزرگ شدند بگویید، می‌دانم با شور و شوق فراوان توجه خواهند کرد. رسم است قبل از اعدام خون گیری داریم برای زخمی‌های جبهه، من موافقم ، حتی پیشنهاد کردم قسمتی از اجزای بدنم را در صورت مفید بودن قبل یا بعد از مرگم برای بچه‌های جبهه استفاده کنند. اما هیچ چیز اینجا دردناک تر از وضع زنان نیست، به آن ها تجاوز می‌کنند ، خودشان اصطلاحی دارند ، هر کدام که مورد تجاوز قرار می‌گیرند می‌گویند : سوختم، سوختم، فرح همه چیز را برایم گفت، چقدر از دیدن‌اش خوشحال شدم‌، وقتی گفت چندین بار سوخته، شرمنده شد، او را دلداری دادم و گفتم این کوچکترین جزء مبارزه است، من همسرت هستم و حقم را می‌بخشم، باز هم گریه کرد، چقدر حزن انگیز بود، گفت اگر سودابه و سیاوش بشنوند چه می شود، گفتم وقتی بزرگ شوند قصه‌ی ما را خواهند گفت، با سر بلندی، آزرده خاطر نباش. ...
از سر لطف چه آن‌ها که مرا آزار دادند و چه آن ها که مرا گلوله باران حواهند کرد به بخشی و دعای خیر کنی که به راه خدا هدایت شوند.... همین الان بازجو گفت فرح دیشب اعدام شد، ما فردا دیداری عاشقانه در کوچه باغ‌های بهشت خدا خواهیم داشت.»

«سید محمد ه.س» را می‌خواهند اعدام کنند، خونش را برای زخمی‌های جبهه‌ها بگیرند اما او پیش‌دستی کرده و پیشنهاد می‌کند که قسمتی از اجزای بدنش را هم تقدیم بچه‌های جبهه‌ها کند که بهتر بتوانند با یاران او بجنگند. به زنش بارها تجاوز کرده‌اند، اما او با بزرگواری می‌گوید من از حق خودم گذشتم، از مادرش می‌خواهد قبل از هرچیز کسانی که او را اعدام می‌کنند ببخشد و... نویسنده داستان را هرچه مهیج تر کرده و نام سیاوش و سودابه را برای بچه‌ها برگزیده است. اگر نام او رستم و نام زنش تهمینه بود دیگر داستان چیزی کم نداشت. صاحب‌منصب قضایی رژیم از زبان سید محمد بیچاره ترتیب بخشش خودش که هیچ همه شکنجه‌گران و متجاوزین و قاتلین را هم می‌دهد.

نکته قابل توجه این که تاریخ وصیت مهر ۱۳۶۷ است. در جریان کشتار ۶۷ اعدام زندانیان مجاهد در سراسر ایران از روز ۶ مرداد شروع شد و در سند مربوط به تماس‌های موسوی اردبیلی و خمینی آمده است که متهمین هرچه زودتر اعدام شوند.

بنا به شهادت زندانیانی که از کشتار در شهرستان‌ها جان به در برده‌اند، فرمان خمینی به احسن وجه اجرا شد و این کشتار در ماه مرداد به اتمام رسید. بنابر این وصیت مهرماه ۱۳۶۷ از اساس غیرواقعی است. در ثانی نویسنده یادش رفته است که جنگ در ۲۷ تیرماه تمام شده بود و سه ماه پس از پایان جنگ در مهرماه دیگر جبهه‌ها نیاز به خون نداشتند و «بچه‌های جبهه» گروه گروه به شهرهایشان باز می‌گشتند.

سومین وصیت‌نامه متعلق به فرهاد است. از قضا نام خواهرش شیرین است تا داستان «شیرین و فرهاد» کامل شود. فرهاد در وصیتی‌ که به پدر معتادش می‌نویسد در آخرین لحظه از فرصت استفاده کرده و از پدرش می‌پرسد چرا زندگی با «مامان فری» را ادامه داده که معتاد شود؟ ظاهراً‌ در طول زندگی فرهاد فرصت دیگری برای این پرسش نبوده است. در آخر هم تأکید می‌کند که «نه اهل مکتبی هستم نه اهل مذهبی و نه دلاور صحنه نبرد» و «به جرم مطالعه برای بهتر فهمیدن» دستگیر شده‌ام و به این ترتیب در سال ۶۲ به «شب گلوله باران قهرمانان غریب دعوت» می‌شود.

جز تأسف و تأثر چه می‌توان گفت وقتی که این دروغ‌ها و جعلیات، بعنوان اسناد زندان، به واسطه‌ی یکی از فعالان اپوزیسیون در خارج از کشور، منتشر می‌شود و از همین روی، دوستان، تا به امروز که ۳۷ شماره از انتشار این جعلیات تحت عنوان «گفتگو با یک شاهد تجاوز و شکنجه» در سایت گویانیوز و بازچاپ آن در فیس‌بوک و دیگر رسانه‌ها می‌گذرد، از نقد علنی آن خودداری کرده و دست روی دست بگذارند؟
خواندن این لاطائلات به ویژه جعل خاطره و وصیتنامه در رابطه با عزیزانی که سال‌هاست در زیر خروارها خاک سرد و سیه خفته‌اند، سوهانی است به روح آدمی. دلم می‌سوزد به حال بچه‌هایی که غریبانه اعدام شدند و حالا یکی از جانیان رژیم در موردشان به دروغ انشانویسی کرده و وصیت‌نامه جعل می‌کند.
خوب است مسعود نقره‌کار به همراه مهدی اصلانی مجموعه‌ای از وصیت‌نامه‌های اعدام‌شدگان را منتشر کرده‌اند. ده‌ها و صدها وصیت‌نامه‌ نیز این‌جا و آن‌جا منتشر شده است. خود من چند تای آن‌ها را انتشار داده‌ام. نگاهی به آن‌ها کنید کوچکترین شباهتی بین آن دسته از وصیت‌نامه‌ها و وصیت‌نامه‌های کذایی صاحب‌منصب قضایی می‌بینید؟

آن‌چه صاحب منصب قضایی رژیم تحت عنوان «شهریور ۶۷ و پیکرهای به دار آویخته بر شاخه‌های گردوها و چنارها» از کشتار ۶۷ و دار زدن و تیرباران زندانیان می‌نویسد تحریف واقعیت است.


در جریان کشتار ۶۷ یا مثل اکثریت قریب به اتفاق شهرها قربانیان را دار می‌زدند و یا مانند دزفول تیرباران می‌کردند. این که در یک محل عده‌ای را تیرباران کنند و عده‌ای را دار بزنند داستانسرایی راوی است. کشتار زندانیان مجاهد در شهرستان‌ها در مرداد‌ماه تمام شده بود. و دادگاه در شهریورماه در شهرستان‌ها برای زندانیان چپ تشکیل نشد. ۶ زندانی چپ زندان رشت و سه زندانی چپ زندان اصفهان هم با مجاهدین در مردادماه اعدام شدند. ادعای راوی مبنی بر کشتار زندانیان مجاهد در ۸ شهریور ۱۳۶۷ واقعی نیست. در شهرستان‌ها با سرعت هرچه تمام‌تر زندانیان مجاهد را در مردادماه به قتل‌ رساندند. ادعای راوی مبنی بر رفتن اسلامی دادستان شیراز در ۸ شهریور نزد آیت‌الله منتظری جهت اعتراض نسبت به نحوه‌ی اعدام‌ها واقعیت ندارد. او در این باره می‌‌گوید:

«[وی] گفت که : " حجت الاسلام اسلامی ، دادستان هم توی این شرایط رفته مرخصی ، البته مصلحتی ، رفته پیش حضرت آیت الله منتظری " پرسیدم : " ایشان مورد خاصی داشتند؟" ، گفت : " در زندان میثم زن بارداری را که ۳ ماهه حامله بود اعدام کردند" . گفتم: " خب این که تازگی نداره، قبلا" هم همین کار را کردن" ، گفت : " اما این زن توبه کرده بود و در وصیت نامه اش انقلاب را پذیرفته ، و حضرت امام را هم قبول داشت، البته بنده و دادستان مخالف اعدام او بودیم اما برادر موسوی ترتیب اعدام او را داد. دادستان هم برای استمداد رفته خدمت آیت الله منتظری". پرسیدم: " شما حکم را امضاء کردید؟". گفت: " بنده عدول کردم ، نمی‌خواستم اعدام شود، موسوی اصرار داشت ، گناه بزرگی مرتکب شدیم ، ما مقصریم، شرمنده ی خدا هستیم".عصبانی شده بود و نمی توانست خودش را کنترل کند .گفت: " برادر موسوی همه ما را به بی حرمتی به خدا وادار کرد". و بعد کپی ای از فتوی خمینی را نشانم داد و گفت : " البته حضرت امام هم دست ما را باز گذاشتند ، انسان هم جایزالخطا ست ، اسغفرالله ، استغفرالله" و ادامه داد : " برویم سری به برادران بزنیم ببینم»

راوی، داستان را از خاطرات آیت‌الله منتظری به عاریت گرفته و به آن آب و تاب می‌دهد:‌

«یادم هست آقای اسلامی كه دادستان انقلاب فارس بود یك پرونده ای را آورده بود پیش من مربوط به دختری كه می خواسته‌اند او را اعدام كنند، می گفت من با اعدام او مخالف بودم اما با اكثریت آراء او را اعدام كردند، در این پرونده دختر قبل از اعدامش وصیت كرده بود و خطاب به پدر و مادرش گفته بود: طوری نیست این پیش آمدها هست شما نسبت به انقلاب بدبین نباشید قرآن و نهج البلاغه را بخوانید و...، كه خود آقای اسلامی از اعدام شدن او خیلی متاثر بود.»

http://www.amontazeri.com/farsi/khaterat/html/0574.htm

تاریخ این واقعه قبل از ۲۴ مرداد ۱۳۶۷ است. آیت‌الله منتظری بر اساس شواهدی از این دست مسئولان هیئت کشتار را به قم فرا می‌خواند. وی پس از اعتراضات حجت‌الاسلام احمدی حاکم شرع خوزستان در تاریخ ۱۰ مرداد ۶۷ نامه‌ای به خمینی به تاریخ ۱۳ مرداد نوشته و معترض کشتار می‌شود. بنابر‌این مشاهده‌ی کشتار زندانیان در ۸ شهریور غیرواقعی است و گفتگوی صورت گرفته هم غیرواقعی است.


از این گذشته قتل‌عام زندانیان در شهرهای مختلف در یک نقطه صورت می‌گرفت. این گونه نبود که در شیراز عده‌ای را در باغ زندان مشترک ۲۰۰ شیراز و از درخت گردو و چنار دار بزنند و عده‌ای را در زندان میثم و ...
صاحب‌منصب قضایی در جریان کشتار ۶۷ هیچ  نقشی ندارد و تنها نظاره گر است. با این که او به قول خودش بارها شاهد صحنه‌های رقت‌‌انگیز اعدام بوده اما هیچ‌گاه دست از پا خطا نکرده است:

«می‌دانستم که گاهی زندانی را رو به قبله و زانو زده ، می‌نشاند ، و بی خبر "برتا " ی اش را از ۱۰ تا ۱۵ سانتيمتری به سر قربانی شليک می‌کرد. تلاش قربانی برای زنده ماندن در همان چند ثانيه دلخراش و رقت انگيز بود. باور نکردنی بود.»

در کشتار ۶۷ و در راهرو مرگ زندان گوهردشت از نزدیک شاهد بودم که تمام پرسنل زندان، از موتوری گرفته تا خدمات، از بهداری گرفته تا آشپزخانه، از ملاقات گرفته تا پاسداران بندها همگی را موظف می‌کردند که از ثواب شرکت در قتل زندانیان بهره‌مند شوند.

صاحب‌منصب قضایی ادعا می‌کند ماشین دنبالش می‌فرستند و عابدی از مسئولین اطلاعات سپاه شخصاً به فرودگاه رجوع کرده و او را به قتل‌گاه می‌برد. چرا؟‌ مگر او چه کاره‌ بود؟ قرار بود از قتل‌عام شدگان سان ببیند؟ وی مدعی است به فرودگاه تهران هم که رفته بود از اوین به استقبال او رفته و با ماشین و سلام و صلوات او را به زندان اوین برده بودند. چنین سرویسی را که در اختیار مأمور دفتر زندان و مشاور حاکم شرعی که از ابتدا هم مسئله دار و معترض بوده قرار نمی‌دهند.  

وی می‌‌گوید: مجيد [تراب‌پور] مثل هميشه سيگاری در دست داشت و پک می زد، سيگارهايی که بعد از سه چهار پک دور انداخته می‌شدند. وقت روبوسی بوی تند سيگار زودتر از صورتش به آدم می‌رسيد. مجيد گفت: " حاج آقا توی جبهه جا خوش کردين»

یکی از زندانیان سابق شیراز معترض داستان شده و می‌‌گوید مجید تراب‌پور سیگاری نبود و اتفاقاً از سیگار بدش می‌آمد. اما صاحب‌منصب قضایی می‌گوید: نه شما اطلاع ندارید او سیگار می‌کشید و زیاد هم می‌کشید. نکته‌ی تعجب‌‌انگیز آن که در تاریخ ۸ شهریور یک ماه و نیم از پایان جنگ می‌گذرد و ایشان نمی‌توانسته در «جبهه‌ها جا خوش» کرده باشد. مگر این که در عملیات «مرصاد» علیه مجاهدین شرکت کرده باشد که تازه آن هم در ۵ مرداد به پایان رسید. تازه کسی که در جبهه‌ها جا خوش کرده در مورد کشتار زندانیان در زندان سیدعلی‌خان اصفهان به جانیان در شیراز خبر می‌دهد. اطلاعات وی بیشتر از جانیان درگیر در جنایت است.

راوی قصه‌ای دارد تحت عنوان «بر درها و ديوارهای زندان».


او مدعی است اواخر سال ۶۷ یکی از مسئولان سپاه پاسداران به نام جعفر ابراهیمی شروع می‌کند به گردآوری یادبودها و بررسی آن‌ها و موضوع را در گوشه‌ای از پرونده‌ی زندانی یادداشت می‌کند!

آدم یاد تز دکترای جامعه شناسی یا روانشناسی یا ... یکی از دانشجویان سوئدی می‌افتد. چه کار تحقیقی؟ چه نتیجه‌ای می‌خواهد از آن بگیرد؟ چرا آن را در گوشه‌ی پرونده‌ زندانی یادداشت می‌کند؟ چگونه نتیجه به دست صاحب‌منصب قضایی می‌افتد؟ در همه‌ی این سال‌ها او به پرونده زندانیان اعدام شده دسترسی داشته؟ کسی حساسیت‌اش جلب نمی‌شد که چرا او دائم به پرونده‌ی زندانیان اعدام شده که قاعدتاً در دست وزارت اطلاعات و دستگاه امنیتی است رجوع می‌کند و آن‌ها را بررسی می‌کند؟ راوی نمی‌داند پرونده‌ی زندانی اعدام شده را باید از آرشیو اطلاعات و با طی سلسه مراتب مربوطه تهیه کرد؟

در یکی از دیوار نویس‌های ادعایی آمده است:‌

« امروز شيرين و هاجر و هما به طناب دار بوسه زدند. ، ۷ خرداد ۶۵»

در سال ۶۵ مطلقاً زنان زندانی حتا محاربین به دستور آیت‌الله منتظری و موافقت خمینی اعدام نمی‌شدند. چنانچه قبلاً هم توضیح داده شد تنها زنانی را اعدام می‌کردند که در عملیات مسلحانه منجر به قتل شرکت داشته و شخصاً  قتل را مرتکب شده باشند. ۷ خرداد ۶۵ اوج اقتدار آیت‌الله منتظری در امر زندان‌هاست. در این سال تعداد زیادی از زندانیان به ویژه زنان آزاد شدند. در این دوران عملیات مسلحانه‌ای در شیراز صورت نگرفته بود که زنی به خاطر آن دستگیر شود. در لیست شهدای تهیه شده از سوی مجاهدین از سال ۶۴ تا ۶۷ به جز نام مینا محمدزاده که به اتهام قتل یک دندانپزشک تجربی در نظام آباد که با وزارت اطلاعات همکاری داشت اعدام شد، نام هیچ زنی نیست.


در یکی دیگر از یادبودها، تاریخ دیوار نوشته شب ۲ آبان ۶۷ است.

«خدايا کسی از اينجا بيرون خواهد رفت که به مادرم بگويد زهرا زن شد، مادر چقدر تنهايم ، خدا حافظ، زهرا عداد شيرازی، شب ۲ آبا ن ماه ۶۷»

چنانکه پشتر توضیح دادم در سال ۶۷ کشتار در مرداد به پایان رسید. تاریخ مزبور نشان‌دهنده‌ی جعلی بودن گزارش است.

راوی در مورد شکنجه‌ و کشتن محمد نقره‌خور می‌گوید:

«زندانی ای روی زمین افتاده بود. مچاله شده ، خودش را جمع کرده بود. چشم بند نداشت، دولا شدم وصورت شکسته و در هم پیچیده اش را دیدم ، زل زده بود به زمین ، پلک نمی‌زد. آنقدر آسیب دیده بود که نمی‌شد گفت زنده است یا جان داده ، نگاهم را روی سینه اش متمرکز کردم، به سختی نفس می‌کشید. نگاهم به پای اش افتاد، آش و لاش بود. دو حفره‌ی عمیق و چرکین، که مقداری کهنه توی زخم های‌اش گذاشته بودند. انگشت کوچک پای‌اش را شلاق برده بود، به جای انگشت خون مردگی و زخم بدی دید ه می‌شد. رمضانی از میرعماد پرسید:« ایشان را به خاطر دارین؟»، میرعماد نگاهی به صورت زندانی انداخت ، به او خیره شد ، بعد خودش را عقب کشید: و گفت : « البته ، البته که به خاطر دارم ، بالاخره تو تله افتاد». ... زندانی تکانی خورد ، با صدائی آهسته اما قابل شنیدن برای همه ما، گفت :« همه تون خفه شین ،همه تون حرومزاده و نامردین، همه تون » ، تکان که خورد متوجه شدم دست چپ اش از روی شانه اش افتاده روی سینه اش ، دست از کتف دررفته بود، علت اش هم این بود که او را مدت زیادی با یک دست آویزان کرده بودند. رمضانی رو به موقر کرد و گفت : « بالاخره فهمیدین اسمش چیه ؟ » و موقر گفت : « بله، اینهمه وقت مارو گرفت تا بالاخره تو یه مواجه شدن لو رفت ، اسمش هست محمد نقره خور( معروف به مسعود و محمود) . رمضانی پشت میزی که نشسته بود جلوی اش یک پرونده بود، روی پرونده سه لوله‌ی «چسب اوهو» بود. رمضانی سر یکی از آن ها را باز کرد، همین موقع صبوری وارد اتاق شد و توی گوش میرعماد چیزی گفت ، و به اتفاق از اتاق خارج شدند. رمضانی رو به زندانی کرد و گفت :« می خوونی یا ترک کردی؟ ( منظورش نماز بود)، حالا بشین مثه بچه آدم بخوون ببینیم آدم شدی یا نه » ، زندانی به سختی سرش را حرکتی داد ، نگاهی به رمضانی و بعد به همه‌ی ما کرد و گفت :« باشه می‌خوونم ، اما اون چیزی رو که خودم می‌خوام می‌خوونم»، اوکه در نگاه من نفس‌های آخرش را می‌کشید چشم‌های بی رمق‌اش را بست و خواند: «الله اکبر، الله اکبر، اشهدا انا لا الا لله الا لله»، و روی زمین ولو شد. رمضانی به سرعت وبا عصبانیت از پشت میز بلند شد، خودش را رساند به پشت سر زندانی ، زانوی راستش را ستون کرد توکمر زندانی ، پای چپ او را از زانو کشید بالا، با دست چپ اش پای زندانی را گرفت و سراو را خواباند روی زانوی اش و به سرعت تمام چسب اوهو را توی بینی زندانی خالی کرد، زندانی‌ی دست بسته هر چه تلاش کرد سرش را عقب بکشد ونگذارد، نتوانست، توان‌اش را هم نداشت ، مقداری از چسب‌ها از توی بینی به طرف لب و دهان زندانی سرریز شدند . بعد از چند دقیقه زندانی را رها کرد. زندانی همه قدرت‌اش را جمع کرد و شروع کرد به فریاد کشیدن، دست‌های خردشده‌اش بسته بود ، پیشانی‌اش را محکم به زمین می کوبید، انگار می‌خواست جمجمه‌اش را خرد کند، بی قرار شده بود ، بعد از مدتی تمام بدن‌اش شروع کرد به لرزیدن، تمام صورت‌اش پر خون شده بود، سرفه‌هایی شدید شروع شده بودند، نفس‌اش تنگ تر شده بود ، پیچ و تاب می‌خورد و دیگر نمی توانست فریاد بزند، ناله می کرد، سرفه ها هر دم شدیدتر می‌شدند، رنگ صورت اش کم کم رو به کبودی و سیاهی گذاشته بود، ناگهان خون ازگوشه ی دهان اش بیرون زد، اطرافش پراز خون شده بود، سعی می کرد با کوبیدن سرش به زمین خودش را زود تر راحت کند، بوی تند چسب قطره ای توی فضا پیچیده بود. قربانی آنقدر به چشم های اش فشار آورده بود که چشم ها ی سرخ شده و خونین می خواستند از حدقه بیرون بزنند، خون بیشتری از دهان اش بیرون زد ، لب ها و زبان اش را به شدت گاز گرفته بود، از گوشه‌ی دهان اش ، در میان خون کفی سفید و شیری زنگ که دلمه بسته بود بیرون ریخت ، یک پیچش و تشنجی تند تمام بدن اش را در هم پیچاند ، وجان داد. قربانی پیچیده در خود آرام گرفت.


مضحکه را می‌بینید زندانی مجاهد را می‌خواهند مجبور به خواندن نماز کنند. گویا نماز خواندن زندانی مجاهد نشانه‌ی «آدم شدن» اوست!
صاحب‌منصب قضایی فراموش کرده است که زندانیان مجاهدین مقید به خواندن نماز بودند و در انجام آن هیچ فرصتی را از دست نمی‌دادند. رمضانی به خاطر آن‌که زندانی مجاهد به جای نماز خواندن ، اشهدش را گفته عصبانی می‌شود و او را به مرگ فجیعی می‌کشد.
یکی از زندانیانی که تا پیش از اعدام با محمد هم‌سلول و شاهد دوران بازجویی او بود، با اظهار ناراحتی و اندوه از این همه دروغ‌گویی، ضمن گفتگو با من خشمگینانه کل داستان را تکذیب کرد. محمد نه انگشتش در زیر شلاق پریده بود، نه دستش آویزان شده بود، نه حفره‌‌هایی عمیق در پاهایش بود. محمد را نه با ریختن جسب اوهو در بینی که مثل همه‌ی بچه‌های دیگر به رگبار گلوله کشتند.   

در روایت نامبرد نام زنان شکنجه‌گر میترا، سیمین، گوهر، لعبت، زینت، صفا، فرزانه و ... است. مثل این است که بگویم نام زندانبانان مرد، کامبیز و شهرام و فریدون و رامین و کیخسرو  ... بوده است. زندانبانان حتی اگر می‌خواستند از نام مستعار استفاده کنند از نام‌های ایدئولوژیک استفاده می‌کردند نه نام‌های غیرمذهبی.
در روایت صاحب‌منصب قضایی رژیم، زنان شکنجه‌گر شخصاً در شکنجه، بازجویی و اعدام زنان شرکت می‌کنند و مسئولیت امر را به عهده دارند. در صورتی که چنین چیزی مطلقاً واقعی نیست. رژیم از آن‌جایی که زنان را «ضعیفه» می‌داند اجازه نمی‌داد آن‌ها در چنین اموری دخالت کنند. چنانکه زنان اجازه حضور در جنگ را هم پیدا نمی‌کردند و تنها در پشت جبهه فعال بودند . هیچ‌یک از زنان زندانی که از خاطرات دوران زندان خود گفته‌اند تا کنون از بازجو و یا شکنجه‌‌گر زن سخنی به میان نیاورده‌اند. تنها کتایون آذرلی که زندان نبوده، و خاطرات جعلی زندان (مصلوب) انتشار داده مدعی است که شکنجه‌گرش زن بوده.  
زنان زندانبان به شکنجه‌‌گاه‌ها راهی نداشتند، اگر هم داشتند تنها برای نقل و انتقال زندانی بود. در زندان‌های سیاسی حتی حد را نیز مردان جاری می‌کردند. حتی به شکنجه‌گران مردی که از تخصص و قدرت چندانی برای کابل زدن برخوردار نبودند هم اجازه زدن کابل نمی‌دادند چرا که معتقد بودند نباید شلاقی که قرار است به زندانی زده شود «حرام» کرد. به خاطرات کشتار ۶۷ در اوین مراجعه‌ کنید، حکم حد زندانیان زن چپ که حاضر به نماز خواندن نبودند توسط مجتبی حلوایی اجرا می‌شد. 

می‌دانم تا همین جا هم نوشته‌ام به اندازه‌ی کافی طولانی است اما چه کنم که بایستی به ۳۷ قسمت مهملاتی که تاریخ مقاومت فرزندان میهن‌مان در زندان‌ها را تحریف می‌کند پاسخ درخوری می‌دادم. برای پرهیز از اطاله‌ی بیش از حد کلام از فرصت استفاده کرده به صراحت می‌گویم از نظر من آن‌چه صاحب‌منصب قضایی رژیم در قصه‌های زیر بهم‌بافته:

 «فاطمه پنج ماهه حامله بود، بی‌هوش و در حال خون‌ریزی به دار آویخته شد»
 « "توکتم" و جنین سه ماهه اش بر حلقه دار»
 «به "ستاره"ی زندان دستگرد اصفهان هم تجاوز کردند»
«در برابر چشم خواهرش به زهرا تجاوز کردند، زهرائی که ۹ ساله بود»
«شب‌های دامادی بازجوها و شکنجه‌گرها ( شب‌های باکره‌ها)»
« ترانه فقط ۱۶ سال و سه ماه داشت»
«مرگ دلخراش فروغ در یخچال (سردخانه)ی زندان»
«"شهرزاد" را آتش زدند و با شلاق به جان شعله‌ورش افتادند»

با توجه به اطلاعات و تجربیاتی که از زندان‌های رژیم خمینی دارم جعلی و غیرواقعی است. از محققان و تاریخ‌نگاران، فعالان حقوق بشری، دلسوزان میهن و ... تقاضا می‌کنم به چنین روایاتی استناد نکنند و در اشاعه‌ی آن‌ها نکوشند و حقیقت را به چنین دروغ‌هایی آلوده نکنند. ما به اندازه‌ی کافی حقانیت داریم، و رژیم به اندازه‌ی کافی جنایت کرده‌ و نیازی به دروغگویی و ترویج روایات جعلی نداریم.


ایرج مصداقی ۲۰  تیرماه ۱۳۹۱



پانویس:
۱- در دیداری که لاجوردی از زندان قزلحصار داشت، علی‌ مشکینی سعی کرد با او برخورد کند. برخلاف معمول که لاجوردی سعی می‌کرد درجمع خونسردی خود را حفظ کند، این بار از کوره در رفت و خطاب به او گفت: «پرونده‌ی همه‌‌‌ی این بچه‌ها ت... است اما پرونده تو ک... است» همه از جمله‌ای که لاجوردی برزبان رانده بود هاج و واج مانده بودند. بعداً علی مشکینی توضیح داد که او در حمله به یک عشرتکده‌ آلت تناسلی یک حاجی بازاری حدوداً ۵۰ ساله را که با یک دختر جوان ۱۷- ۱۸ ساله در وضعیت نامناسبی دیده بود بریده است. 
از آن به بعد به او گفته می‌شد پس تو یک آلت قتاله هم روی پرونده‌ات داری. این ادعایی است که علی مشکینی می‌کرد و صحت و سقم آن بر من پوشیده است.
منبع: پژواک ایران

هیچ نظری موجود نیست: