۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

«جهانبخش سرخوش» و «شرکا» همسو و همگام با رژیم



ایرج مصداقی


از زمانی که کتاب خاطرات زندانم «نه زیستن، نه مرگ» را منتشر کردم و بعدها در صدها مقاله و گفت‌وگو و برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی، به روشنگری در باره‌ی مسائل زندان، به‌ویژه وقایع دهه‌ی شصت و قتل‌عام تابستان ۶۷، و افشای آمران و عاملان اصلی جنایات حکومت اسلامی پرداختم و به سهم خود فعالیتی پیگیر و گسترده بر علیه نقض حقوق بشر در ایران را آغاز کردم؛ و نیز از زمانی که به نقد و بررسی تحلیلی پاره‌ای از نوشته‌‌هایی که به نام «خاطرات زندان» منتشر می‌شد پرداخته و با ارائه‌ی فاکت‌ها و اسناد و شواهد، در افشای جعلی بودن آن‌ها تلاش کردم، صدها مقاله و نوشته و کامنت پر از دروغ و تهمت و فحاشی بر علیه من در شبکه‌‌های اینترنتی وابسته به رژیم و شرکای آن و کسانی که فکر می‌کردند رقیبی برای آن‌ها پیدا شده و باعث از رونق افتادن «کاسبی‌»‌شان شده است، منتشر شد و تقریباً غالب نویسندگان آ‌ن‌ها نیز از نام‌های مستعار استفاده کرده‌اند. طبیعی است که در این میان، تنها من آماج حمله‌ی آن‌ها نبوده‌ام و کم و بیش، هر شخص و گروهی که بگونه‌ای جدی و پیگیر و واقعبینانه بر علیه تمامیت این رژیم ضدانسانی، صادقانه مبارزه کرده‌ و با تکیه بر اسناد و شواهد آن‌ها را به چالش گرفته است، در معرض این تهمت‌ها و فحاشی‌ها قرار می‌گیرد. به همین دلیل پس از برگزاری موفقیت آمیز دادگاه مردمی «ایران تریبونال» در لندن حجم این نوع تبلیغات علیه «ایران تریبونال» و من به عنوان یکی از سخنگویان آن وسعت گرفت.
من در تمام این سال‌ها هیچ‌گاه به این تهمت‌ها و دروغ‌ها توجهی نکرده و در برابر یاوه‌گویی‌هاشان، به دام پاسخ دادن و «دفاع از خود» نیافتاده‌ام. چرا که مشخص است اینهمه، با هدف و قصد مشخصی انتشار داده می‌شود که از یک سوی انرژی نیروهای فعال را هدر دهند و از سوی دیگر دشمن اصلی را، حتا اگر برای مدت کوتاهی هم که شده، از زیر ضرب بیرون آورند؛ دستگاه‌های اطلاعاتی و امنیتی معمولاً در این کارها شرکت داشته و آن‌ را سازماندهی و رهبری می‌کنند.
این شگردی کهنه است و همانگونه که اشاره کردم، همواره بر علیه بسیاری از کنشگران سیاسی که در تلاش‌شان جدی و پیگیر بوده‌اند، به‌کار گرفته شده و می‌شود. همچنین تلاش می‌شود از طریق پاسخگویی امثال من، عناصر نزدیک به خودشان و یا کسانی را که در دایره‌ی تبلیغاتشان قرار دارند و مفت و مجانی خط‌شان را پیش می‌برند مطرح کنند.

یکی از تازه‌ترین این تهمت‌نامه‌ها و دروغ‌پراکنی‌ها، نوشته‌ای است تحت عنوان «در باب دمکراسی طلبی ایرج مصداقی» و با امضای «جهانبخش سرخوش» که در شهریورماه 91 همسو و همگام با رژیم و دستگاه اطلاعاتی و امنیتی آن، در اینترنت و فیس بوک و ایمیل لیست‌ها، منتشر شد.
اینکه چرا برخلاف گذشته، این‌بار می‌خواهم به این تهمت‌نامه بپردازم، دلیل‌اش این است که این‌بار وظیفه پخش گسترده‌ی این نوشته را متأسفانه همکاران محفل «گفتگوهای زندان» و بخشی از فعالین «چپ» به عهده گرفته‌اند‌‌ تا از قافله عقب نمانند و با این کار خود، بگونه‌ای دروغ‌ها و تهمت‌های آن را تأیید و پشتیبانی کرده‌ و متأسفانه همسو و همگام با رژیم گشته‌اند...
واکنش من نسبت به این نوشته به هیچ روی از موضع پاسخ‌ گفتن به نویسنده‌ آن و یا «دفاع از خود» نیست، بلکه می‌خواهم با پرداختن به آن، محفل «گفتگوهای زندان» و بخشی از فعالین «چپ» را در مقابل این پرسش قرار دهم که آیا انتشار و تبلیغ برای چنین دروغ‌نامه‌هایی خجالت‌آور و شرم‌آور نیست؟ آیا منطقی است که به خاطر مخالفت با یک شخص یا یک تلاش جمعی (ایران تریبونال) به هر زشتی و پلیدی‌ای تن داد؟

***
                                                                                                                                                         
نویسنده‌ی مقاله «در باب دمکراسی طلبی ایرج مصداقی» همراه با شرکایش نام «جهانبخش سرخوش»، یکی از شهدای کشتار ۶۷ در زندان گوهردشت را به سرقت برده و با پنهان شدن در پشت این نام و با طرح اتهاماتی سخیف و غیرانسانی به زعم خود تلاش کردند ضمن از میدان به در کردن من، به «ایران تریبونال» و تلاش شکنجه‌شدگان، جان‌به‌دربردگان از شکنجه و کشتار رژیم و خانواده‌های اعدام‌شدگان و رنج‌دیدگان هم ضربه بزنند. (۱) از این که مجبورم در این مقاله به نام جاوادنه‌ جهانبخش سرخوش که از سوی نویسنده به سرقت رفته به صورت منفی اشاره‌ کنم پیشاپیش پوزش می‌خواهم.

از همان ابتدا ماهیت افرادی که پشت این حرکت بودند برای من مشخص بود اما از آن جایی که می‌دانستم بالاخره مجبور به «کشف حجاب» خواهند شد صبر کردم تا همگی به میدان بیایند و مسئولیت عمل‌شان را به عهده بگیرند و سپس پاسخ لازم را بدهم تا مشخص شود کسانی که دم از حقوق زندانیان سیاسی و اجرای عدالت و دفاع از ارزش‌های انسانی و مبارزاتی می‌زنند تا کجا با اخلاق، عدالت و ارزش‌های انسانی و حق خواهی و ... بیگانه‌اند.
خوشبختانه صبر من نتیجه داد و عاقبت همایون ایوانی (۲)، مهرزاد دشتبانی، مهری زند و ... به میدان آمدند تا معلوم شود که مخاطب من کیست؟ امیدوارم کسانی که ناآگاهانه در این دام افتادند و ناخواسته به پیشبرد این پروژه کمک کردند پس از خواندن پاسخ من ضمن تجربه‌اندوزی به جبران اشتباه‌شان بکوشند.

«جهانبخش سرخوش» که پیش از این هیچ اثری از او در جایی دیده نمی‌شود، در مأموریتی ویژه برای نشان دادن نوع «دمکراسی‌طلبی» من یا بهتر است بگویم خودشان به صحنه آمده و می‌‌نویسد:

«اخیراً در روی سایت خبرگزاری فارس مطلبی تحت عنوان پشت پرده‌ی دادگاه نمایشی «ایران تریبونال» چیست؟ مشاهده کردم که حس کنجکاوی مرا بر انگیخت بویژه وقتی مطلب بشکلی نگاشته شده بود که ایرج مصداقی بعنوان یکی از مهره‌های اصلی معرفی می‌شد. خوب ایرج را من خیلی خوب می‌شناسم همان آدمی است که خیلی از بچه‌های مجاهد اعتقاد داشتند عنصری پر مدعا و کم مایه است (این کلام را بارها از طرف زنده یاد مسعود دلیری یابقول بچه‌های مجاهد حاج مسعود و حسن- ر، زنده یاد ساسان محمودی و مسعود افتخاری شنیده بودم) »

سارق نام «جهانبخش سرخوش» از همان ابتدا بدون آن که متوجه باشد هماهنگی خود با «خبرگزاری فارس» و ضدیت‌اش با «ایران تریبونال» و من را از پرده بیرون می‌اندازد و گردانندگان محفل «گفتگوهای زندان» که این روزها رابطه‌شان با تلاش مردمی «ایران تریبونال» مثل «جن و بسم‌الله» است بلافاصله به وجد آمده و از سر ذوق و اشتیاق به مدد او می‌آیند و وی را «خودی» می‌شمارند.  
آیا نویسنده در طول سال‌های گذشته در جای دیگری با نام من برخورد نکرده بود که خاطراتش را به یاد آورد؟ آیا نام من برای اولین بار در شهریور ۱۳۹۱ در خبرگزاری فارس و در ارتباط با «ایران تریبونال» مطرح شد؟

نویسنده مطلب برای آن که نشان دهد هیچ حد و مرزی را رعایت نخواهد کرد در ابتدای نوشته دروغی را تولید می‌کند تا بتواند بقیه‌ی داستان را روی آن سوار کند. او خطاب به من نوشته است:

«حتما یادش هست که وقتی به سالن  2 گوهر دشت منتقل شد هم زمان بود با بردن ۱۱ نفر از بچه‌های مجاهد و مسئول بند محمود- خ بخاطر برگزاری مراسم شب یلدا به انفرادی،»

منظور وی این است که من در 30 آذرماه یا اول دیماه ۱۳۶۵ به سالن ۲ گوهردشت منتقل شدم ؛ در حالی که من در اسفند ۱۳۶۵ به سالن ۲ گوهردشت منتقل شدم. در زمان انتقال 11 نفر از بچه های مجاهد سالن 2 از جمله ساسان محمودی و مسعود دلیری و ... و مسئول بند محمود خلیلی به انفرادی، من اساسا در آن بند نبودم بلکه در سالن11 زندان گوهردشت مسئول بند انتخابی از طرف زندانیان بودم و ماه‌ها بعد به سالن مذکور منتقل شدم.

در صفحه‌ی ۳۲ جلد سوم «نه زیستن نه مرگ» که با نام «تمشک‌های ناآرام» در سال ۲۰۰۴ انتشار یافته در مورد وقایع اسفندماه ۱۳۶۵ نوشته‌ام:

«تعدادی از ما را به سالن ۲ انتقال دادند که یکی از سه بند بزرگ گوهردشت بود. سالن ۲ به عنوان اعتراض به سرکوب زندانیان و انتقال تعدادی از بچه‌ها به انفرادی (حتا پس از اتمام دوران انفرادی و بازگشت‌شان به سالن ۱) هنوز در بحران به سر می‌برد. داستان انتقال بخشی از بچه‌ها به انفرادی از این قرار بود که شب یلدا، در اتاق‌های مختلف، مراسمی جهت بزرگداشت این شب برگزار کرده بودند. آخر شب پاسداران به بند حمله کرده و افراد یکی از اتاق‌ها را با ضرب و شتم به بیرون از بند برده و به همراه مسئول بند که یکی از هواداران اقلیت به نام محمود خلیلی بود، به سلول‌های انفرادی منتقل کرده بودند. افراد فوق بعد از تحمل نزدیک به دوماه انفرادی به سالن ۱ که در مجاورت بند سابق‌مان (سالن ۱۱) قرار داشت، منتقل شدند. در یکی از وقت‌های هواخوری، از طریق خودشان در جریان امر و آن‌چه که اتفاق افتاده بود، قرار گرفته بودیم.»

چنانچه ملاحظه می‌کنید افراد فوق پس از طی دوران انفرادی به سالن ۱ که در مجاورت بند سابق ما بود منتقل شده بودند و ما هنگامی که در سالن ۱۱ بودیم و پیش از آن که به سالن ۲ منتقل شویم با آن‌ها تماس داشتیم.
نویسنده با آوردن نام شهدای کشتار ۶۷ (مسعود دلیری، ساسان محمودی، مسعود افتخاری و ...) که نیستند تا از خود دفاع کنند در مورد من از زبان آنها داستانسرایی می‌کند در حالی که من به عمرم یک دقیقه با ساسان محمودی هم بند نبودم. من تنها در خرداد ۶۷ چند روزی با مسعود دلیری در بند دیگری هم بند بودم. در آن دوران زندانیان تفکیک شده بودند و هیچ زندانی مارکسیستی در بند ما نبود. از آن جایی که همان موقع به صورت تنبیهی به سلول انفرادی برده شدم، حضورم در آن بند بسیار کوتاه بود و یک دقیقه هم با مسعود دلیری صحبت نکردم. (۳)

مسعود افتخاری متولد ۱۳۴۵ دانش آموز سال اول دبیرستان به غایت کم رو، گوشه گیر و ساکت بود و اتفاقا از روزی که با او هم بند شدم به دلایل گوناگون از نزدیک ترین روابط با من برخوردار بود. لازم به توضیح نیست که یک زندانی پانزده‌ساله نمی‌تواند جزو زندانیان تئوریک یا خط دهنده‌ی یک جریان سیاسی در زندان باشد.

نمی‌دانم ملاک و معیار در مورد سنجش «پر مدعا و کم مایه» بودن، که من از سوی «جهانبخش سرخوش» به آن متهم شده‌ام چیست؟ من حداقل 13 جلد کتاب، صدها مقاله و صدها مصاحبه‌ی رادیویی و تلویزیونی و ده‌ها جلسه سخنرانی در اروپا و کانادا و آمریکا داشته‌ام و سالیان سال در ارتباط با مراجع و مجامع بین‌المللی کار کرده‌ام. خوب است «جهانبخش سرخوش» و دوستانش هم بیلانی از کارهایشان ارائه دهند تا «مایه» و «ادعایشان» مورد ارزیابی دیگران هم قرار گیرد.

وی در ادامه می‌نویسد:

«قبل از آمدنش (ایرج)به سالن 2 هم وقتی در طبقه پائین قرار داشت ذکر خیرش بین مجاهدین زیاد بود اغلب اخباری را که هنگام رفتن به هواخوری از طبقه پائین می‌گرفتیم دسته‌بندی شده بود یک سری خبرها بود که بیشتر می‌شد روی آنها حساب کرد و یک سری اخبار پیش پا افتاده و بی ارزش به قول احمد علی (یکی از مجاهدین سالن 2) دوزاری(دو ریالی) او معتقد بود هر خبری که از کانال ایرج می‌رسید اخبار دوزاری بود و سعی می‌شد در پخش آن دقت بیشتری صورت بگیرد.»

من در طبقه‌ی پایین سالن ۲ نبودم و بندی که من در آن بودم با سالن ۲ دارای حیاط مشترک نبود. چنانچه در تصویر بالا ملاحظه می‌‌کنید سالن 11 که من در آن محبوس بودم در بلوک مقابل و سمت دیگر زندان گوهر دشت و با فاصله‌ای زیاد از سالن ۲ قرار دارد. به خاطر وجود یک راهرو سراسری که سالن‌ها در دو طرف آن قرار داشتند و موانع فیزیکی موجود تماس این دو بلوک با یکدیگر امکان‌ناپذیر بود. در مجاورت سالن ۲ بهداری زندان و در مجاورت سالن ۱۱ آشپزخانه زندان قرار دارند. بنابر این چنانچه می‌خواستم هم نمی‌توانستم در هواخوری به افراد سالن 2 خبر‌های «دوزاری» بدهم و اساساً چنین تماسی بین سالن ۱۱ و سالن ۲ در هیچ شرایطی نمی‌توانست وجود داشته باشد.
 
۱- طبقه سوم سالن ۱
۲ –طبقه سوم سالن ۳ و طبقه‌ی دوم سالن ۱۱ (سالنی که من در آن بودم)
۳ – طبقه‌ی سوم سالن ۲ (سالنی که «سرخوش» در آن بوده)

وی در ارتباط با بلوکه کردن اخبار از سوی من می‌نویسد:  

«یک روز که با فرشید قدم می‌زدم و از بلوکه کردن اخبار گله می‌کردم با خنده گفت حرف سر بلوکه کردن خبر نیست حرف سر توهمات یک نفر است که فکر می‌کند خیلی چیزها حالیش است ولی او فقط درد خود بزرگ بینی دارد از روی کنجکاوی از او پرسیدم منظورش چه کسی است گفت ایرج را می گویم و برایم توضیح داد بچه‌های مجاهد تمام تلاششان این است که او نیفتد چرا که ایرج بیشتر از آن که لازم بود سر در پرونده دیگران می‌کرد و اطلاعات ذخیره می‌کرد. ترس آنها از این بود که  بخاطر فضولی‌های بیش از حدش در زیر فشار امکان داشت کار دست بقیه بچه‌های مجاهد بدهد.
هوچیگری و جار وجنجال خوراکش بود و با فضل فروشی به دیگران سعی می‌کرد خودش را دانای عالم  نشان دهد اما بچه‌های تئوریک و فعال مجاهد بلد بودند چطوری او را مشغول کنند به قول معرف سرکار بگذارند تا از دستش خلاص شوند مثل مسئولیت سوزن نخ، مسئولیت نخ تابی، مسئولیت روزنامه، مسئولیت ساعت دهی و ساعت پنجی، مسئولیت پتو و ... غیره»

من به همراه باقیمانده زندانیان مجاهد و چپ زندان قزلحصار در شانزدهم آبانماه ۱۳۶۵ از بند 1 واحد 3 به گوهردشت منتقل شدیم و بر اساس حروف الفبا در بندهای مختلف تقسیم شدیم. تصورش را بکنید چقدر آوازه‌ام در زندان پیچیده بوده که کمتر از یک ماه بعد سوژه‌ی درد دل‌های یک زندانی مجاهد و «چپ» در آن سر زندان گوهردشت بوده‌ام! با آن که کاره‌ای نبوده ام آنقدر قدرت و نفوذ هم داشته‌ ام که اخبار را بلوکه می‌کرده‌ام.
نکته جالب توجه آن که بچه‌های تئوریک و فعال مجاهد برای سرکار گذاشتن چنین شخصی که آوازه‌اش نه تنها در بندی که به سر می‌برد بلکه در بندهای دیگر هم پیچیده بود مسئولیت‌‌های «سوزن نخ، نخ تابی، روزنامه، ساعت دهی و ساعت پنجی، پتو و ... غیره» را به عهده‌اش می‌گذاشتند.

هرچند از نظر من «جهانبخش سرخوش» و شرکا هیچ درکی از «مسئولیت» و «مسئولیت‌پذیری» ندارند اما بایستی به آن‌ها یادآوری کنم از نظر من انجام هر مسئولیتی وقتی برای مردم و به ویژه سهولت کار و زندگی بهترین فرزندان میهنم باشد افتخار است. چنانکه در جلد ۴ خاطرات زندانم آورده‌ام بزرگترین لذت زندگی من پس از کشتار ۶۷ و تسکین‌دهنده‌ی دردهایم تمیز کردن چاه‌ توالت و آغشته شدن دست‌هایم به مدفوع بچه‌ها بود:

«در روز چندین بار توالت‌های ششگانه‌ی بند دچار گرفتگی می‌شدند و کثافت در سطح توالت شناور می‌شد. مسئول نظافت بودم و چاره‌ی کار به دست من بود. ابر بزرگی تهیه کرده بودم. برای باز کردن توالت ابر را در مشتم می‌گرفتم و دستم را به زور تا بازو در سوراخ کاسه توالت می‌کردم و آن را چندین بار محکم به حالت تلمبه، بالا و پایین می‌بردم. بعد از چند بار تکرار این عمل، به یکباره هرچه در سطح توالت شناور بود، فروکش می‌کرد. من می‌ماندم و دستی پر از مو که به شدت به مدفوع آغشته بود. اوین از آب چشمه و چاه استفاده می‌کند و به ویژه در سرمای زمستان، سردی آب کشنده است. هر بار به سختی دست‌هایم را می‌شستم. استخوان‌هایم به شکل دردناکی تیر می‌کشیدند. این کار را با لذت تمام انجام می‌دادم. بچه‌ها تمامی سرمایه‌ام بودند که روزی سر به هزاران می‌زدند و حالا بسیاری‌شان را از دست داده بودم. خود را مانند تاجری ورشکسته‌ می‌دیدم. احساس عجیبی داشتم. حالا حتا مدفوع دوستان‌ زنده ‌مانده‌ام نیز برایم عزیز بود و دوست داشتنی! کسی نمی‌دانست چرا این قدر به انجام این کار اصرار دارم و آن را به کسی دیگر وانمی‌گذارم. من به لحاظ روحی خودم را تخلیه می‌کردم و از بار فشارها می‌کاستم. شاید هیچ چیز به اندازه‌ی این کار به سلامت روحی من کمک نمی‌کرد. مانند مشتی قرص آرام‌بخش، تسکینم می‌داد!» «نه زیستن نه مرگ»، جلد چهارم «تا طلوع  انگور» صفحه‌ی ۲۲

البته باعث افتخارم بود و هست چنانچه هریک از مسئولیت‌هایی را که «جهانبخش سرخوش» نام می‌برد به عهده داشتم. اما جهت اطلاع خوانندگان بایستی بگویم از آن جایی که در کارهای فنی و دستی بسیار ضعیف و بی هنر هستم مطلقا مسئولیت «نخ تابی» و مسئولیت‌های مشابه را که نیاز به دقت و ظرافت دارد به من نمی‌دادند چرا که از عهده‌ی کار به خوبی بر نمی‌آمدم. در زندان تلاش می‌شد حتی‌الامکان مسئولیت با ویژگی‌ها و توانایی‌های هر فرد هم‌خوانی داشته باشد. نویسنده یک چیزهایی شنیده است اما نمی‌داند در میان مجاهدین «نخ تابی» مسئول نداشت. چنانچه نیاز به نخ‌تابی بود کارگری اتاق یا کارگری بند آن را تحت نظارت مسئول «ملی کاری» اتاق یا بند انجام می‌داد.
«ساعت دهی» و «ساعت پنجی» که عبارت است از تهیه یک میان غذایی سبک که تنها در میان مجاهدین مرسوم بود اساساُ مسئولی نداشت بلکه برنامه‌ی آن را مسئول صنفی اتاق به عنوان بخشی از وظایف کارگری روزانه اتاق به آن‌ها می‌داد و آن‌ها موظف بودند آن را مانند دیگر وظایفی که به عهده داشتند انجام دهند.
در میان مجاهدین مسئولیتی به نام مسئول پتو نبود. بلکه کارگری اتاق صبح‌ها موظف بود که پتوها را جمع کرده به شکل کاناپه در کنار اتاق قرار دهد و از پخش شدن پرز های آن در هوای اتاق جلوگیری کرده و شکل مناسبی به اتاق بدهد.
مسئولیت سوزن نخ که اتفاقا بسیار پرمشغله و مهم بود فقط در سال‌های ۶۰ و ۶۱ در اوین معمول بود و در سال‌های بعد نیازی به آن نبود. متاسفانه هیچ وقت افتخار به عهده گرفتن این مسئولیت ساده و در عین حال مهم را نداشتم. ذهن فردی که هیچ‌گاه به دنبال حل مسائل و مشکلات محیط پیرامونش نبوده قطعاً توان درک چنین مسئولیتی را ندارد. (۴)

با این توضیحات، از دوران‌هایی که مسئولیت اتاق و یا مجموعه‌ای از اتاق‌های زندانیان مجاهد را داشته‌ام می‌گذرم و فقط به دورانی که در بندهای مختلف مسئولیتی در سطح بند از سوی زندانیان داشته‌ام اشاره می‌کنم تا به میزان دروغگویی «جهانبخش سرخوش» و شرکا پی برده شود.

در سالن ۱۹ گوهردشت در سال ۶۱ وقتی توابینی که از  سوی لاجوردی به مسئولیت بند گماشته شده بودند با فشار زندانیان برکنار شدند من و رضا محمدی بهمن آبادی از طرف زندانیان مجاهد و چپ به مسئولیت بند اتنخاب شدیم. مسئولان زندان با انتخاب من مخالفت کردند و لاجرم مجبور شدند زنده یاد رضا بهمن آبادی را بپذیرند.
پس از برکناری رضا بهمن آبادی از سوی مسئولین زندان، دوباره زندانیان من را به عنوان کاندیدای خود معرفی کردند که مقبول واقع نشدم و سپس به سلول انفرادی و ... برده شدم که شرحش در جلد یک خاطراتم آمده است. در این دوران علاوه بر داشتن مسئولیت اتاق از ساعت ۵ صبح تا ۱۰ شب بین ۱۲ تا ۱۴ ساعت کلاس زبان در سطوح مختلف برای زندانیان چپ و مجاهد داشتم و گاه از فرط خستگی به جای خواب از هوش می‌رفتم.

بعدها دیگر امکان انتخاب مسئولیت بند توسط زندانیان از بین رفت تا این که در سال ۶۵ دوباره این امکان به وجود آمد.
با این حال می‌توان از زندانیان مجاهدی که سابقه‌ی حضور در بند ۶ واحد۱ قزلحصار را دارند و  امروز در خارج از کشور به سر می‌برند در مورد مسئولیت و نحوه‌ی برخورد من در این بند که تحت بیشترین فشارها از سوی مسئولین زندان بود پرس و جو کرد.

در بند 1 واحد 3 سال های ۶۳-۶۴ مسئولیت‌های من مشخص است می‌توان در مورد آن پرس و جو کرد. یکی از مسئولیت‌های «سرکاری» که به عهده من بود و روزی حدوداُ ۱۲ ساعت وقت من را به خود اختصاص می‌داد آموزش زبان انگلیسی در سطوح مختلف در بند بود. بیش از 70 نفر از زندانیان چپ نزد من در این بند انگلیسی یاد گرفتند. و بیش از ۱۵ نفر موفق به شرکت و قبولی در امتحانات دبیرستان و امتحان نهایی شدند. از این تعداد تنها دو نفر زندانی مجاهد بودند. تعدادی از آن‌ها امروز در خارج از کشور هستند و می‌توانند در این مورد شهادت دهند.

در سال ۶۴ در بند ۵ واحد سه قزلحصار نمایندگی زندانیان مجاهد در برخورد با زندانبانان و دیگر مجموعه‌های بند را به عهده داشتم.

در سال ۶۵ در بند 1 واحد 3 مسئول بند پاسدار (منتظران) بود و مسئولیت‌های داخلی بند به عهده‌ی زندانیان.
من مسئول انتخابی نظافت بند بودم و معاونم زنده یاد سعید جبرئیلی بود. مهرداد نشاطی از زندانیان هوادار اقلیت هم مدتی همکارم بود. در واقع مسئول داخلی بند هم بودم و کلیه امور داخلی بند از طریق ما حل و فصل می‌شد. هرچند طبق اساسنامه‌ی بند، مدت مسئولیت ۲ ماه بود مسئولیت من ۶ ماه ادامه یافت تا بند منحل شد و همگی به گوهردشت منتقل شدیم.
در سال ۶۵ در سالن 11 گوهردشت به نمایندگی از سوی زندانیان مجاهد و چپ مسئول بند بودم.
پس از کشتار ۶۷ در سالن 2 گوهردشت مسئول نظافت و مسئول بند بودم. در این بند زندانیان چپ و مجاهد به سر می‌بردند.
از  بهمن ۶۷ تا اردیبهشت ۶۸ مسئول بند انتخابی زندانیان در بند های چهارگانه اوین و سالن ۴ «آموزشگاه» بودم. در این ایام علاوه بر مسئولیت بند، مسئولیت‌های نظافت، بهداری، فروشگاه و فرهنگی را نیز خود به عهده داشتم.
در اردیبهشت ۶۸ در  سالن ۶ «آموزشگاه» اوین مسئولان زندان زنده یاد سعید تدین را به مسئولیت بند انتخاب کردند. با این حال قرار شد من به عنوان مسئول داخلی و سعید به عنوان مسئول بیرونی اداره بند را توامان به عهده داشته باشیم تا حتی المقدور از تنش در بند کاسته شود. در این دوره علاوه بر مسئولیت داخلی بند، من مسئولیت نظافت را هم به عهده داشتم و روزانه در حدود ۱۲ ساعت کلاس درس انگلیسی داشتم. تعداد زیادی در این دوران نزد من انگلیسی یاد گرفتند. ده‌ها شاهد امروز در خارج از کشور در ارتباط با آن دوران هستند. یکی از مسئولیت‌های «سرکاری» که به عهده من گذاشته شده بود و خوشبختانه از عهده‌ی آن بر آمدم از بر کردن اشعار و سروده‌های زندان پس از کشتار ۶۷ بود. این مجموعه 300 صفحه‌ای را در خارج از کشور با نام «برساقه تابیده کنف» انتشار داده‌ام.
 
«جهانبخش سرخوش» در ادامه‌ی پرونده‌سازی علیه من می‌نویسد:‌

«قبل از آمدن ایرج به سالن ۲ و مسئله شب یلدا و بردن بچه‌ها به انفرادی مشکلی در بند وجود داشت که در بین بچه‌های چپ بعنوان نقض دمکراسی و در بین مجاهدین مقابله با باند پرویز یعقوبی مطرح بود. حکایت این جریان از این قرار بود که ۵ یا ۶ نفر از بچه های مجاهد که با انقلاب ایدئولوژیک (داستان مریم و مسعود و حکایت ازدواج ایدئولوژیک) مشکل داشتند بخاطرجو و شرایط بدی که برایشان بوجود آمده بود سلولهای خود را ترک کرده و داخل حسینیه زندگی می کردند. من خودم بارها با حسین برازجانی و اصغر و خسرو و.... صحبت کرده بودم خواست آنها داشتن یک سلول بود و از نظر منطقی با در نظر گرفتن تعدادشان و همچنین تقسیم سلولها بین نیروهای مجاهدین و نیروهای چپ و جریانات توده ای، اکثریتی،با در نظر گرفتن تعداد افراد و ظرفیت سلولها این کار بعهده مجاهدین بود و آنها باید یک سلول در اختیار این جماعت می گذاشتند. در ابتدا مجاهدین با این مسئله به شدت مقابله می کردند. این افراد برای اینکه رژیم و نیروی سرکوبگرش از اختلافات آنها مطلع نشوند زمان آمار گرفتن به سلولهای قدیم خود می رفتند ولی در تمام بیست و چهار ساعت گوشه ای از حسینیه زندان نشسته بودند و وسائلشان هم دورو برشان بود همانجا غذا می خوردند و همانجا می‌خوابیدند (البته چون شبها بخاطر کمبود جا تعداد زیادی در حسینیه می‌خوابیدند بودن رختخواب آنها در کنار دیوار و در طول روز امری عادی بود و باعث کنجکاوی پاسداران نمی شد) با تلاش یکماهه مسئول بند محمود- خ که از بچه‌های اقلیت بود و با بحث های زیادی که بین او و مجاهدین وجود داشت و با همیاری زنده یاد مسعود طاعتی زاده، مجاهدین پذیرفتند و یک سلول را برای آنها خالی نمودند ولی طی این مدت و تا شب یلدا ما شاهد برخورد تعدادی از تندروهای مجاهد مثل حاج مسعود با مسئول بند بودیم بارها خود من هنگام قدم زدن با او می‌شنیدم که با کنایه به او تقی شهرام می گفتند و سعی در تحت فشار قرار دادن او داشتند.»

من اطلاعی از ماجراهایی که «جهانبخش سرخوش» بیان کرده ندارم و در جریان چنین اموری نبودم. هنگامی که من در اسفندماه ۶۵ با بخشی از افراد سالن 11 به سالن 2 منتقل شدیم چنین اتاقی با چنین ترکیبی در بند وجود نداشت چرا که تعداد ما در بند بیش از 2۱0 نفر بود و ۱۶ اتاق داشتیم که یکی از آن‌ها هم به کارهای صنفی و ... اختصاص داشت. در چنین شرایطی عملاً این امکان وجود نداشت که به ۵-۶ نفر اتاق اختصاصی داده شود و در هر اتاقی حداقل ۱۴ نفر به سر می‌بردند.  
 
زمانی که من به سالن ۲منتقل شدم، مسئله‌ی اصلی و بحث‌های موجود در بند چگونگی برخورد با مسئولان زندان بر سر جیره‌ی غذایی و ضرورت انتخاب مسئول بند جدید بود.   

ورود ما به بند همچنین مصادف بود با نزدیک شدن عید نوروز و از نظر ما برگزاری مراسم پرشکوه عید نوروز در سطح بند از جنبه‌های مختلف از اهمیت فوق‌العاده‌ای برخوردار بود.  
در چنین شرایطی من و اتاق‌مان تمام و کمال به دنبال تهیه سور و سات عید و هرچه بهتر برگزار کردن آن بودیم. از آن جایی که من مسئول اتاق‌مان هم بودم بیش از بقیه‌ی بچه‌ها درگیر ماجرا بودم و می‌بایستی علاوه بر مسئولیت های خودم به هماهنگی دیگر امور هم می‌پرداختم. به هنگام برگزاری جشن عید در حسینیه بند، من یکی از مسئولان اداره‌ی مراسم بودم. جشن با شعرخوانی من شروع و پایان یافت. اعلام برنامه‌ها نیز به عهده‌ی من بود. مسئول گروه سرود و تک خوان آن جواد فرخی بود. گروه مزبور چند سرود ترکی و فارسی و از جمله «بهاران خجسته باد» را خواند. محمود سمندر پانتومیم زیبایی را اجرا کرد.
مصطفی اسفندیاری آوازهای «تو ای پری کجایی» و  «کاروان» را با صدایی رسا خواند.
«حاجی فیروز» بند چه در مراسم جشن عید و چه در تئاترهایی که بعداً اجرا شد احمدرضا محمدی مطهری بود
مسئولیت تهیه کیک و شیرینی و صنفی مراسم که کار زیادی را می‌طلبید با مصطفی اسفندیاری بود.
از جمله مسئولان اصلی تزیین و دکور حسینیه برای اجرای مراسم عید، مصطفی مردفرد  و احمد نورامین بودند که دیگر بچه‌های اتاق ما هم به آن‌ها کمک می‌کردند.
تمام افراد یاد شده هم اتاق‌های من بودند که بر اساس روال معمول در بین ما، کارهایشان در هماهنگی با من پیش می‌رفت و من به نوعی درگیر بودم. با کمی مسامحه می توان گفت که سهم اتاق ما در اجرای مراسم عید نوروز تقریباً به اندازه بقیه اتاق‌های بند بود

یکی دیگر از مسئولیت‌های «سرکاری» که به عهده من گذاشته شده بود، برگزاری مراسم بزرگداشت و یاد‌بود زنده یاد محمد علی ابرندی یکی از وابستگان سازمان فدائیان اقلیت، کاندیدای این سازمان در انتخابات اولین دوره «مجلس شورای ملی» در آبادان و یکی از اعضای سندیکای کارگران پروژه ای، در آبان ۶۶ و در زندان گوهردشت بود.
برنامه‌ریزی و اجرای مراسم را با همکاری بچه‌های مجموعه‌ی واحدمان که همگی مجاهد بودند انجام دادم و اکثریت قریب به اتفاق زندانیان اعم از «مجاهد» و «چپ» در مراسم مزبور شرکت داشتند.

«جهانبخش سرخوش» که گویا در یکی از تئاترهای لاله‌زار تبلیغ فیلم «آبگوشتی» می‌کند در ادامه می‌نویسد:

«ایرج فالانژ وارد می‌شود!... و یک چک می‌خورد!
البته این مسئله با درایت حسن- ر و محمد- ا و فرشید و ساسان محمودی از طرف مجاهدین و اسد- ک و زنده یاد مسعود طاعتی زاده و زنده یاد مهدی دائی و مسئول بند تقریباً حل شد اما با آمدن ایرج یکبار دیگر این بچه‌ها با انگ یعقوبی چی بودند مورد هجوم قرار گرفتند. ایرج اگر یادش باشد (البته آدم‌های منفعت طلب و خود خواه همیشه ضعف های خودشان را فراموش می کنند) داخل حسینیه قصد ضرب و شتم حسین برازجانی را داشت که با دخالت مسعود طاعتی‌زاده و اسدالله مجبور شد کوتاه بیاید. اگر یادش باشد مجاهدین جلسه تشکیل دادند و صدای ایرج با بسته بودن در سلول هم به گوش می‌رسید که آنها را تهدید می‌کرد و بقیه مجاهدین را به بی عرضه گی متهم می‌کرد که چرا آنها را به رسمیت شناخته و سلولی در اختیارشان گذاشته‌اند. با همین جار و جنجال و هوچیگری بار دیگر به قصد ایجاد درگیری با خسرو و اصغر و حسین را داشت که داخل راهرو بند یکی از بچه‌های چپ، با او درگیر شد و سیلی محکمی به او زد که تا عمر دارد فراموش نخواهد کرد! و اگر حسن و فرشید و ساسان نبودند که با فریاد سر او وادارش کنند به حق انسانی رفقای سابقشان احترام بگذارد، معلوم نبود بازی و جنجال ایرج فالانژ تا کجا تداوم پیدا می‌کرد. براستی ایرج و تعداد دیگری مثل خودش فراموش کرده بودند که جنایت کاران رژیم، حداقل سلولی برای زندانیان در نظر گرفته بودند و او بالاتر از زندانبان در مورد آنها حکم صادر می‌کرد»ُُ

آیا افرادی که چنین فرهنگ «جاهلانه‌‌ای» را با اشتیاق اشاعه می‌دهند می‌توانند خود را نماینده‌ی زندانیان سیاسی و مدافع حقوق آنان معرفی ‌کنند؟ آیا محفل «گفتگوهای زندان» می‌تواند دامان خود را از ننگ اشاعه‌ی چنین فرهنگی و چنین دروغپردازی‌هایی پاک کند؟

خوب است «جهانبخش سرخوش» کذایی و همایون ایوانی و مهرزاد دشتبانی و مهری زند و ... اسم زندانی «چپی» که جرأت کرده به من سیلی بزند که تا آخر عمر فراموش نکنم را بیاورند تا لااقل چهره‌ی این «رستم دستان» و «قهرمان» مورد ادعای حضرات در پس پرده نماند و مردم  و به ویژه «چپ نبریده» و مورد ادعای آن‌ها با او آشنا شوند.
من نه حسین برازجانی را می‌شناسم و نه در عمرم با او هم بند بوده‌ام و نه برخوردی با چنین فردی داشته‌ام.
من یک دقیقه با محمود خلیلی یکی از همکاران «گفتگوی زندان» هم بند نبوده‌ام. لابد او می‌تواند این موضوع و عدم هم بند بودن من با مسعود دلیری و ساسان محمودی و ... را به همکارانش در «گفتگوهای زندان» گوشزد کند و آن‌ها را از توهم به در آورد.   

«جهانبش سرخوش» در ادامه ادعای جدیدی را در ارتباط با من و زندانیان مجاهد مطرح می‌کند: ‌

«(ایرج) روزی از روزها به فرمان رهبر عقیدتی و رهنمود نشریه مجاهد مطرح می‌کرد ما پا به پای عوامل رژیم امثال لاجوردی‌ها باید با نیرو های کمونیست بویژه سازمان چریکهای فدائی خلق ایران (اقلیت) و پیکار برخورد کنیم و امروز پا به پای جمهوری اسلامی و کشورهای سرمایه داری با نیروهای انقلابی و کمونیست مقابله می‌کند.»

معلوم نیست زندانیان مجاهدی که وی از آنها یاد می‌کند و همگی در ردیف تئوریسن‌های مجاهدین بودند چرا در زندان فرمان رهبری عقیدتی‌شان را فراموش کرده و به جای مبارزه با یک اقلیتی و پیکاری، با آن‌‌ها علیه یک زندانی مجاهد که من باشم دست به یکی می‌کردند و سفره دل می‌گشودند؟

وی در ادامه‌ی سناریوی خود می‌نویسد:‌

«گویا قسمت هائی از حافظه او پاک کرده شده مثل عملکردش در کارگاه زندان، که خیلی بی سر و صدا از کنار آن می گذرد! فقط برای کار افتادن حافظه اش، یادآوری می‌کنم که برای همان انفرادی ها در گوهردشت که ایرج تن به رفتن کارگاه و مجیز گویی پاسدار و زندانبان داد، برخی از زندانیان تا 37 ماه انفرادی و شکنجه را تحمل کردند تا در مقابل رژیم و زندانبان به دریوزگی نیافتند. از آن میان زنده یاد، مجاهد خلق، محمدرضا نعمتی بود که از پذیرفتن شرایط زندانبان در انفرادی ها سرباز زد و سر انجام در کشتارهای تابستان ۱۳۶۷ به دار آویخته شد. »

چنانچه ملاحظه می‌کنید هر مجاهدی که اعدام شده «زنده یاد» است و مقاوم و ... و ظاهرا خط رهبری عقیدتی در همکاری با لاجوردی در مبارزه با «چریک‌های فدایی خلق اقلیت» که لابد یکی از «چریک» هایش «جهانبش سرخوش» بوده را نمی‌رفته‌است

ظاهراً حضرات به اطلاع «جهانبش سرخوش» نرسانده‌اند که من نه تنها در کارگاه گوهردشت نبودم بلکه یکی از معدود زندانیانی بودم که در انفرادی‌های گوهردشت، لاجوردی شخصاً برایم جیره کتک تعیین کرده بود و بدترین شرایط را در آن جا سپری کردم و متاسفانه یا خوشبختانه ضربه گیر یک بند شدم و فشارهای زیادی را در این رابطه متحمل شدم. هستند هنوز کسانی که می‌توانند در مورد آن‌روزها شهادت دهند. به اطلاع او نرسانده‌اند که اتفاقا به غیر از انفرادی‌های گوهردشت در قبرهای قزلحصار هم بوده‌ام و کم و بیش فشار هم تحمل کرده‌ام.

«جهانبخش سرخوش» همچنین می‌نویسد:‌
 
«ایرج فالانژ، آن زمان فالانژ رژیم و پاسدارهای بند در کارگاه بود، ولی این روزها یادش نمی‌آید که چه گزارشاتی را نوشته و چه خبرهایی را به پاسدارهای زندان درباره زندانیان سیاسی مقاوم داده است.
هر چیزی که گندکاری های ایرج را برملا می‌کند، یادش رفته! نمونه دیگر: زمان و نحوه خروجش از زندان! به همین دلیل بود که بچه‌های مجاهد خودشان به ما خبر می‌دادند که مواظب آدمی مثل ایرج باید بود.»

از نوشته و ادبیات چه کسی بر می‌آید که «فالانژ» است؟ من یا «جهانبخش سرخوش» کذایی و حامیانش؟

بین من و کسی که پشت نام «جهانبخش سرخوش« پنهان شده و جرأت برملا کردن نامش را هم ندارد چه کسی بیشتر احتمال دارد علیه زندانیان سیاسی مقاوم گزارش نوشته و خبرهایی را به پاسداران داده باشد؟ قطعاً او و حامیانش پاسخی نخواهند داشت که چه اجباری بود «زندانیان مقاوم» چپ و مجاهد من را به عنوان مسئول بند از جانب خودشان انتخاب کنند؟

من در سال 70 از زندان آزاد شده‌ام. کدام یک از این حضرات در آن موقع در زندان بودند که ببینند من چگونه از زندان آزاد شدم؟ چگونه ممکن بود زندانیان مجاهدین در این رابطه به کسانی که سال‌ها پیش آزاد شده بودند و در بیرون از زندان به زندگی شخصی‌شان مشغول بودند خبر داده باشند؟
من با ذکر جزئیات نحوه‌ی آزادی از زندانم را توضیح داده ام. خوب است این افراد هم در مورد چگونگی آزادشدن شان از زندان توضیح دهند.

در مورد حضور در بند کارگاه اوین بایستی بگویم، تنها کسی که در این مورد صحبت کرده خودم بوده‌ام که با ذکر جزئیات در جلد ۴ خاطراتم آورده‌ام و نه هیچ کس دیگر.
من از  نیمه دوم فروردین ۶۹ تا خرداد ۶۹ به مدت دو ماه جهت اجرایی کردن پروژه‌ی فرار از زندان که شرحش را در خاطراتم با جزییات آورده‌ام، به کارگاه زندان اوین رفتم. بعید می‌دانم حضرات جرأت فکر کردن به چنین مقوله‌ای را آن‌هم پس از کشتار ۶۷ داشتند؟ البته به یاد «جهانبخش سرخوش» می‌آورم که فدایی خلق زنده‌یاد محمد چوپانزاده در سال ۴۸ برای اجرایی کردن پروژه فرار از زندان قصر، پذیرفته بود که به کمک زندانبانان شتافته و سقف زندان قصر را تعمیر کند و در این راه، عزیز سرمدی و سعید کلانتری را نیز به عنوان کارگر همراه خود می‌برد. اگر قرار به پرونده سازی برای افراد باشد من می‌دانم در پاییز سال ۵۰ بیژن جزنی در زندان عشرت آباد ملاقات حضوری داشت و غذای خانگی می‌خورد و از امکانات زیادی برخوردار بود. اما از آن چه نتیجه‌ای می‌خواهیم بگیریم؟  

در کارگاه اوین به محض آن که در تحلیل فردی‌ام از روی قرائن به این نتیجه رسیدم که پروژه‌ی فرار شکست خورده است و ما در تور وزارت اطلاعات قرار داریم علیرغم مخاطرات بسیار به خاطر پرنسیب‌هایم از کار در کارگاه خودداری کرده و با تحمل فشارهای مختلف به هیچ قیمتی حاضر به ادامه‌ی کار در کارگاه نشدم. بخاطر آن مورد ضرب و شتم قرار گرفتم و به سلول انفرادی «آسایشگاه» اوین رفتم، ملاقاتم برای ماه‌ها قطع شد. سپس بطور تنبیهی به بند زندانیان عادی فرستاده شدم و مدت‌ها در سلول دربسته محبوس شدم.
البته این در شرایطی بود که زندانیان چپ مرد در اسفند ۶۷ غالباً پس از پذیرش شرایط دادستانی برای آزادی از زندان و حضور در مراسم تالار رودکی و راهپیمایی و شرکت در تجمع روبروی دفتر سازمان ملل در میدان آرژانتین آزاد شده بودند. در تجمع روبروی دفتر سازمان ملل، سازمان‌های حقوق بشری و مجامع بین‌المللی که نقض حقوق بشر و کشتار زندانیان سیاسی توسط رژیم را به پرسش گرفته بودند توسط زندانیان محکوم شدند!

من همراه همسرم که ۵ سال پس از آزادی از زندان همچنان مجبور بود هر ماه خود را به کمیته معرفی کند و پسر بیست روزه‌ام از طریق کوه به طور غیرقانونی از کشور خارج و به ترکیه وارد شدیم. در آن حا دستگیر و ماه ها زندان بودیم. من در  زندان ترکیه نیز مورد ضرب و شتم و ... قرار گرفتم. اسناد و مدارک کافی در این زمینه موجود است که خود می‌تواند کتابی جداگانه باشد.

در دو ماه گذشته ۴۰ روز بیمارستان بوده‌ام و سه بار به اتاق عمل رفته ام و در بقیه روزها با استفاده از بیشترین دوز ممکن مرفین (گاه تا ده آمپول) و دیگر داروهای مسکن با درد مقابله کرده‌ام اما در بدترین شرایط هم وظیفه‌ام را فراموش نکرده‌ام. در این مدت ۸ مقاله تحقیقی و بیش از 20 مصاحبه تلویزیونی و رادیویی انتشار یافته داشته‌ام و چند کار در دست تهیه. این پاسخ را هم در روی تخت بیمارستان و بلافاصله پس از عمل جراحی و بصورت دراز کش نوشته‌ام. دو بار نیز با وجود وضعیت بسیار نامساعد جسمی که داشتم در جلسه‌‌‌ی سخنرانی حضور پیدا کردم و پس از پایان جلسه در وضعیت بسیار ناگواری به بیمارستان منتقل شدم. خوب است حضرات وظیفه شناس بیلان کارشان را در همین دو ماه گذشته که اتقاقا از سلامتی هم برخوردار بوده اند ارائه دهند.  

اما در مورد دوران زندان و نحوه برخورد افراد در شرایط سخت و آسان:

به نظر من نحوه‌ی برخورد و میزان فعالیت و مسئولیت شناسی افراد در حال حاضر نشانگر نوع برخوردشان در زندان هم بوده است. کسی که امروز در اروپا و ساحل امن هراس دارد مسئولیت نوشته‌اش را بپذیرد و نام خود را برملا کند پرواضح است که در زندان و در هراس از بازجویی و شکنجه و ... چه کرده و در شرایط سخت و پرمخاطره چه «مقاومتی» از خودنشان داده است؟

در ادامه «جهانبخش سرخوش» موارد زیر را مطرح می‌کند که مورد تایید همایون ایوانی و مهرزاد دشتبانی و ... (۳) قرار می‌گیرد:

«به هیچ کارش (ایرج) اعتباری نیست. به جز منافع کوتاه مدت خودش به هیچ چیز فکر نمی‌کند. اگر در زندان فشار زیاد می‌شد، به کارگاه و توابین متوسل می‌گردید. و زمانی که جو تغییر می‌کرد و شرایط تا حدودی قابل تحمل، سردسته فالانژهایی می‌شد که حتی نیروهای مجاهدین هم از عمل کردش مشمئز می‌کرد.»

من در ۲۹ دیماه ۶۰ دستگیر و در ۱۱مهر ۶۱ به دادگاه رفتم. و سپس در ۲۴ مهر ۱۳۶۱ به گوهردشت منتقل شدم.

در اردیهبشت ۶۲ به سلول انفرادی گوهردشت منتقل شدم. زیر نظر صبحی رئیس زندان و داوود لشکری به توصیه‌ی لاجوردی تحت شکنجه و فشار و اذیت و آزار قرار گرفتم.
مجید تبریزی معروف به مجید لره که بعدها مدیر داخلی زندان گوهردشت شد در سال ۶۲ و ۶۵ به دفعات در جمع زندانیان به منظور ایجاد جو رعب و وحشت از کتک‌هایی که من در دوران انفرادی از او و دیگر پاسداران خورده بودم یاد می‌کرد.  

در اسفند ۶۲ برای تجدید بازجویی به اوین منتقل شدم. ۱۳ جلسه بازجویی و شکنجه صبح و عصر را پشت سر گذاشتم.
پس از بازگشت به قزلحصار به قبر و قیامت حاج داوود منتقل در آنجا هم علاوه بر تحمل شرایط غیرانسانی بازجویی مجدد شدم.
در دوران حاج‌ داوود مدتی به صراحت از مواضع مجاهدین دفاع کردم. و پس از برکناری حاج‌داوود در بند ۱ واحد ۳ قزلحصار جایی که مهرزاد دشتبانی هم حضور داشت در کلاس درس آخوندی که از حوزه‌ی علمیه قم می‌آمد و «تکامل» درس می‌داد و کلیه‌ی افراد بند گوش تا گوش در آن شرکت می‌کردند موارد مطرح شده از سوی او و حوزه‌‌ی علمیه را به سخره گرفتم و از عقایدم دفاع کردم . پس از این برخورد کلاس مزبور دیگر ادامه نیافت. در مسجد همان بند به مجادله با حسین شریعتمداری و حسن شایان فر پرداختم و مطالبی را بر زبان آوردم که خیلی‌ها از شنیدنش وحشت داشتند. شرحش در خاطراتم آمده است.

در سال ۶۳ و ۶۴ دوباره برای بازجویی و شکنجه به اوین منتقل شدم.
در بهار و تابستان و پاییز ۶۳ به دفعات و مدت‌ها در بهداری قزلحصار به خاطر عواقب ناشی از شکنجه و فشارهایی که در ماه‌های قبل تحمل کرده بودم بستری بودم. در پاییز ۶۳ گزارشی ۴۰ صفحه‌ای از وضعیت زندان و شکنجه برای آیت‌الله منتظری نوشتم و توسط ححت‌الاسلام ناصری (انصاری نجف‌آبادی) به دست ایشان رساندم. رژیم از آن به عنوان عاملی برای رودر رو قرار گرفتن آیت‌الله منتظری با نظام نام می‌برد.
در سال ۶۴ با کیفرخواستی جدید دوباره به دادگاه برده شده و تجدید محاکمه شدم.
در سال ۶۵ به خاطر درگیری با پاسدار بند هنگام آمارگیری شدیدا مضروب شدم که هنوز آثارش روی دستم هست.
در سال ۶۶ به خاطر درگیر شدن با پاسدار و اعتراض نسبت به بردن کیک تهیه شده توسط زندانیان پس از ضرب و شتم به سلول انفرادی تنبیهی برده شدم.
خرداد ۶۷ همراه با ضرب و شتم شدید به انفرادی برده شدم اما بعد از چند روز به بند منتقل شدم. دوباره در نیمه دوم خرداد به علت اعتراض نسبت به گرفتن مصاحبه اجباری از یک زندانی و ترک محل مصاحبه با ضرب و شتم بسیار به انفرادی منتقل شدم تا روز اول کشتار در زندان گوهردشت در انفرادی بودم.
در سال ۶۸ در زندان اوین، بخشی از پروژه ی فرار از زندان و کشور بودم. متاسفانه این تلاش با شکست مواجه شد و جواد تقوی قهی و سیامک طوبایی و حسن افتخارجو و  محمد سلامی و ... که بخشی از این پروژه بودند دستگیر و اعدام شدند و من معجزه آسا زنده ماندم. توضیحات آن را در جلد ۴ خاطراتم و مقالاتی که انتشار داده ام آورده ام.

در سال ۶۹ مدت‌ها انفرادی، اتاق دربسته و تنبیهی با زندانیان عادی بودم.  

در طول دوران زندانم بارها ممنوع الملاقات شدم از جمله
در سال ۶۱ به خاطر نقل و انتقال به گوهردشت سه ماه؛
بهار و تابستان ۶۲ به خاطر رفتن به انفرادی ۴ ماه؛
زمستان ۶۲ و بهار ۶۳ به خاطر بازجویی در اوین و تنبیهات در نظر گرفته شده در قزلحصار ۳ ماه؛
سال ۶۴ به خاطر انتقال به اوین جهت بازجویی و دادگاه دوماه؛
سال ۶۶ به خاطر شرکت در  ورزش جمعی و حضور در انفرادی سه ماه؛
سال ۶۷ به خاطر حضور در سلول انفرادی قبل از کشتار ۶۷ و دوران کشتار شش ماه و نیم؛
سال ۶۹ به خاطر حضور در سلول انفرادی و تنبیهات در نظر گرفته شده از سوی ناصریان دادیار زندان دوماه ونیم از ملاقات محروم بودم.
خوب است افراد یادشده هم بیلانی در این زمینه ارائه دهند؟

بسیاری از زندانیان آن دوران زنده‌اند و می توانند راجع به گذشته من و نحوه‌ی برخوردم در شرایط سخت و آسان زندان گواهی دهند «تا سیه روی شود هر که در او غش باشد».

جهانبخش سرخوش به عنوان سخنگوی کمونیست‌ها و «چپ‌ نبریده»‌ در ادامه می‌نویسد:

«او در میان جماعت ضدکمونیست و چپ‌های بریده ، یاد دروغها و جعلهای چهل تا یک غازی می افتد که باید برضد نیروهای چپ زندان تعریف کند. مخرج مشترک ایرج با آنها، فقط ایرج فرصت طلبی است که اگر چیزی هم می ‌گوید بخاطر منافع شخصی خودش است نه برای مبارزه با رژیم او تنها به خودش فکر می‌کند و جربزه یک مبارزه سیاسی سالم و مداوم علیه رژیم را ندارد.»

از انشای این عنصر «تئوریک چپ» که انسان را به یاد دانش آموخته‌های «نهضت سوادآموزی» می‌اندازد می‌گذرم و داوری را به خوانندگان فهیم واگذار می‌کنم تا خودشان قضاوت کنند که چه کسی « جربزه یک مبارزه سیاسی سالم و مداوم علیه رژیم را ندارد»
کارنامه‌ی من را با یک کلیک در اینترنت می‌توان جستجو کرد. و با کارنامه‌ی «جهانبخش سرخوش» و دیگران مقایسه کرد تا متوجه‌ی «مبارزه سیاسی سالم و مداوم علیه رژیم» شد.

وی برای حسن ختام می‌گوید:

«از این رو شاید نکاتی که در بالا ذکر شد را هم از حافظه‌اش پاک کرده شده باشد اما بعید می‌دانم آن سیلی را از یاد برده باشد!»

آیا به تصور شما «شرافت»، «صداقت» و «راست‌گویی» کالایی بس نایاب در بساط این مدعیان «چپ نبریده» و «کمونیسم» نیست؟  

در ابتدای مطلبم نوشته‌ام که «جهانبخش سرخوش» و محفل «گفتگوهای زندان» که مدت‌هاست کفگیرشان به ته دیگ خورده (۵) و در پخش نوشته‌ی او سر از پا نمی‌شناسند همگام و همسو با رژیم قرار گرفته‌اند.
برای مستند کردن گفته‌ام توجه شما را به یکی از نوشته‌های مزدوران رژیم به نام «پدرام میرپارسی» جلب می‌کنم. قبل از خواندن افشاگری رژیم در مورد من، بایستی بگویم که من در دیماه ۱۳۶۰ در محل کارم واقع در خیابان ولی عصر (مصدق) جنب سینما رادیو سیتی سابق دستگیر و به ده سال زندان محکوم و در سال ۷۰ آزاد شدم. در تابستان ۷۳ از طریق کوه و به شکل غیرقانونی همراه با همسر و فرزندم به ترکیه رفتم. در این کشور دستگیر و ماه‌ها زندانی بودم. مدارک و اسناد آن در روزنامه‌های ترکیه و در گزارش سفارت آمریکا در ترکیه، نماینده کنگره‌ی آمریکا، صلیب سرخ و اسناد فدراسیون پناهندگان و ... آمده است:

«ایرج مصداقی کیست و دقیقا چه اهدافی را دنبال می کند ؟
ایرج مصداقی از عوامل و اعضای گروه خائن رجوی است که در أخر سال 1361 در یک خانه تیمی این گروه دستگیر گردیده است. مصداقی پس از دستگیری فوراُ اظهار ندامت و پشیمانی نموده و در کنار امضای تواب نامه به مسئولین دادستانی قول می‌دهد که دربرخورد با تروریست‌ها همه گونه همراهی و کمک نماید.
بنا خاطرات محمد . م از اعضای سابق این گروه و از زندانیان دهه شصت ایرج مصداقی پس از دستگیری خیلی زود توانست اطمینان مسئولین زندان را بدست آورده ودرکنار ارائه اطلاعات بعنوان بازجو نیر درکنار مسئولین زندان خدمت نماید. ایرج در بین زندانیان بعنوان " آنتن " معروف بود و همه زندانیان از او می ترسیدند و کناره می‌گرفتند ......
ایرج مصداقی در زندان بعنوان نماینده " توابها " از طرف مسئولین زندان انتخاب شده بود. مصداقی در بسیاری از محاکمات اعضای دستگیرشده این گروه بعنوان شاهد شرکت می‌کرد و در شناسایی و معرفی شغل و رده سازمانی بازداشت شدگان نقش مهمی رابازی می‌کرد. او همچنین در نوشتن تواب نامه به اعضای دستگیرشده گروه رجوی نیز کمک می‌کرد مصداقی بخاطر این همکاری از حقوق و مزایایی مناسبی هم برخوردار شده بود از جمله اینکه یک [سلول] مجزا در زندان داشت و در مورد ملاقات و تلفن با خانواده اش نیر از فرصت های بیشتری از دیگران برخوردار می‌گردبد.

نقش ایرج مصداقی در محاکمه زندانیان شورشی درسال 1367
در مرداد 1367 هنگامیکه گروه رجوی پس از قبول آتش بس توسط ایران در پناه ارتش صدام به ایران محله خودزنی نمود عوامل این گروه خبر این حمله را با دروغ سازی به درون زندانها منتشر کردند. تبلیغ دروغ " ما آمادیم !" باعث در زندانها باعث شد گروهی از زندانیان تواب این گروه سربه شورش گذاشتند و در یک حرکت سازماندهی شده به تخریب امکانات عمومی زندان آسیب فراوان رساندند. این شورش باعث شد گروهی از این زندانیان تواب دوباره محاکمه گردند. در آن زمان ایرج مصداقی رسما بعنوان بازجو وشاهد در محاکمات این افراد شرکت داشت. برخی از زندانیان از شرکت ایرج مصداقی در اعدام این زندانیان که حاظر [حاضر] نشده بودند دوباره توبه نامه جدید را امضا کنند نیز یاد می‌نمایند.
ایرج مصداقی در سال اواخر سال 1367 از زندان آزاد گردید و پس آزادی نیز تاسال 1370 در زندان اوین بعنوان کارمند دادستانی مشغول بکار بود. مصداقی در سال 1372 پس از دریافت گذرنامه و بگونه‌ای قانونی از ایران خارج و راهی ترکیه شد و از کمیساریای سازمان ملل در آن کشور تقاضای پناهندگی کرد و سرانجام در اواخر سال 1373 وارد کشور سوئد گردید. مصداقی پس از ورود به سوئد دوباره به این گروه پیوست. عوامل این گروه در ابتدا با سردی با او روبرو گردیدند چراکه او را عامل حکومت ایران می‌دانستند! در اثر گفتگوهای بین او و این گروه قرار شد مصداقی نه بعنوان یک عضو رسمی بلکه بعنوان عضو مخفی اینگروه به فعالیت سفید سازی برای این گروه منفور در قالب یک تحلیل گرسیاسی فعالیت نماید و درمقابل این گروه هم گذشته او را فراموش کند وهم به او مواجب ماهیانه پرداخت نماید.

ایرج مصداقی عضو نیمه پنهان گروه رجوی و فعالیت‌هایش .
مصداقی طی این سالها به سه تلاش همزمان مشغول است
1_ دروغ گویی و داستان سرایی درباره زندان‌ها دردهه 1360 _ این داستان سرایی‌های ایرج مصداقی برخی اوقات چنان وسیع وگسترده است که بخوبی نشان می‌دهد که نامبرده از عوامل موثر، آگاه و فعال زندان‌ها دردهه شصت بوده است
2- _ واسطه گری جهت گفتگو جانب نزدیکی گروه تروریستی رجوی با دیگر گروه های اپوزسیون برون مرزی
3- تحریف تاریخ و ادعا های خنده دار ومسخره جهت پاک کردن وسفید سازی جنایت ها و خیانت های 30 ساله این گروه ....
 
بقیه سناریو  را خود در آدرس زیر دنبال کنید:‌

http://pelotoon.blogfa.com/post-202.aspx

البته دروغگویی و پرونده‌سازی «پدرام میرپارسی» و دستگاه امنیتی رژیم تنها در مورد من نیست. به تولیدات او در مورد سه زندانی سرشناس از جمله شکوفه سخی (۹ سال زندان و ۹ ماه حبس در تابوت)، فریدون نجفی آریا (۱۰ سال زندان و سه سال حبس در سلول انفرادی) و شایسته وطن‌دوست (۱۸سال زندان) که با نام اصلی خود در گفتگو با رادیو فردا شرکت کرده‌اند توجه کنید.

http://pelotoon.blogfa.com/9103.aspx?p=2

پیش از این،‌ محمد کرمی یکی از اعضای سازمان مجاهدین و فرماندهان ارتش آزادیبخش که پس از جدایی از این سازمان و ارتش به خدمت رژیم در آمد و توسط دستگاه امنیتی و اطلاعاتی آن به پاریس صادر شد در مورد من نوشته بود که در سال ۶۷ در جریان کشتار زندانیان سیاسی در اوین، در حسینیه اوین در کنار جوخه‌ی آتش هنگامی که آن‌ها سینه‌ی زندانیان را آماج گلوله قرار می‌دادند شعار می‌دادم و به این ترتیب فرمان آتش را صادر می‌کردم. اشکال داستان در این جاست که محمد کرمی یک روز هم زندان خمینی نبوده و من در دوران کشتار ۶۷ در اوین نبودم و خاطراتم را از کشتار ۶۷ در زندان گوهردشت انتشار داده‌ام. همچنین زندانیان در سال ۶۷ در اوین و گوهردشت توسط جوخه‌ی آتش به قتل نمی‌رسیدند بلکه دار زده می‌شدند. البته پدرام میرپارسی که منکر وجود زندانیانی چون شکوفه سخی، فریدون نجفی آریا و شایسته وطن‌دوست شده بود، محمد کرمی را به دروغ به عنوان زندانی سیاسی دهه‌ی ۶۰ معرفی می‌کند. به ادعاهای محمد کرمی عضو سابق مجاهدین و مزدور کنونی رژیم توجه کنید:‌

«آقای ایرج مصداقی از هواداران فاز سیاسی این فرقه است که در سال ۱۳۶۰ دستگیر میشود و در زندان های تهران بوده است وی تا سال 70 در زندان به سر می برده است در زندان اوین وی فردی پا سفت نبود زیاد لب پر می خورد اوج شاهکارهای وی یا به تعبیر درست رجوی کار وی در سال ۱۳۶۷ بود . داستان از این قرار بود که بعد از عملیات خودکشی سال ۶۷ که فرقه رجوی به ان نام فروغ جاویدان گذاشت در زندان های رژیم خمینی به جان زندانیان بی دفاع و اسیر افتادند . در یک به اصطلاح دادگاه یک دقیقه ای از زندانیان سوال می کردند که منافقین را قبول داری یا نه سر موضع هستی یا نه نظرت در رابطه با منافقین چی است و……. از این قبیل سوالات . هر کس به هر نحوی جواب می داد که سازمان را قبول دارد در یک سمت قرار می دادند و کسانی که سازمان را رد و محکوم می کردند در سمت دیگر قرار می گرفتند . همان لاشخور ها و کفتارها بودند که زندانیان اسیر را از حسینیه اوین دسته دسته برای اعدام می بردند در محل جوخه اعدام انهارا که به خط می کردند و خونخواران شب پرست که لحظاتی بعد می خواستند سینه این فرزندان بی دفاع را اماج گلوله ها قرار بدهند . در کنار جوخه اتش اقایان ایرج مصداقی – اصفر مهدی زاده – (که هم اکنون در فرقه رجوی است )- ( ا…- ش… و م …- ک…. و ع …. س و….. …… این افراد چونکه از فرقه رجوی جدا شده اند و دنبال زندگی خود رفته اند از بردن نام کامل آنها معذورم ) این اقایان یا به عبارت بهتر این لاشخورها و کفتارها شروع به شعار دادن می‌کردند و شب پرستان سینه فرزندان این مرزو بوم را آماج گلوله قرار می‌دادند در واقع شعار آقایان فرمان اتش بود .»

 http://mohamadkarami.wordpress.com/2012/10/08

البته «موسسه راهبردی دیده‌بان» «مرکز مقابله با جبهه معارض انقلاب اسلامی» مرا به گونه‌ی دیگری معرفی کرده و ادعا کرده بود که از کشور گریخته‌ام و در مورد فعالیت‌هایم پس از جنبش 88 نوشته است:

«پس از فتنه 88 و ایجاد گروهک غیرقانونی مادران عزادار پارک لاله، مصداقی دوباره فعال شده و وظیفه پیوند زدن دو گروهک پارک لاله و خاوران را بر عهده می‌گیرد. وی با همکاری گروهک تروریستی منافقین و خدیجه مقدم (کسی که پس از دستور صادق نقاش‌کار، عضو دیگر گروهک تروریستی منافقین، گروهک پارک لاله را راه‌اندازی و از کشور فرار کرد) اقدام به ایجاد شاخه‌های خارج از کشور گروهک غیر قانونی پارک لاله می کند.
ویژگی بارز ایرج مصداقی قصه گویی است. وی به واقع توانایی بالایی در سندسازی و تکمیل حلقات داستانی
کتاب هایش دارد. ماجراهایی که با نوشتاری عاطفی و پر از احساسات انسانی همراه می شود تا از تروریست های خوبی که تاکنون 17 هزار ایرانی را به خاک و خون کشیده اند چهره ای مظلوم تصویر کند.»

http://didehbancenter.com/fa/%DA%AF%D8%B1%D9%88%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B7%D8%A7%D9%84%D8%B9%D8%A7%D8%AA%DB%8C/%D8%AA%D8%B1%D9%88%D8%B1%DB%8C%D8%B3%D9%85/item/524-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%AC-%D9%85%D8%B5%D8%AF%D8%A7%D9%82%DB%8C.html

این مرکز مهدی اصلانی و منیره برادران را نیز «منافق» معرفی کرده است.

مهرزاد دشتبانی در تایید «جهانبخش سرخوش» و در ادامه‌ی خطی که رژیم آن را هدایت می‌کند و در بالا توضیح دادم آورده است:

«مجاهدین و ایرج مصداقی از مزدوری صدام حسین تا مزدوری آمریکا و غرب! آقای مصداقی از مذاکره پنهانی با پاسدارها و مسئول بند عباس ( تواب مجاهد) تا بایکوت مجاهدین معترض در زندان گوهر دشت و شناسایی اعضای مجاهدین بخش منشعب در خارج به رسانهای سرمایه داری. آقایان و حانمهای همکار تریبونال تبریک با این سخنگویتان!»

ادعاهای مزبور مورد تأیید همایون ایوانی یکی از گردانندگان محفل «گفتگوهای زندان» نیز قرار گرفته است. اما من به عمرم در بندی نبوده‌ام که تواب مجاهدی با نام «عباس» مسئول بندش باشد. نوع برخوردم با توابین را می‌توان از زندانیان آن دوره که با من هم بند بودند پرس‌و جو کرد. یکی از موارد کیفرخواست من در سال ۶۴ هنگامی که تجدید محاکمه شدم «شرکت در بایکوت توابین» و ... بود. در دادگاه شفاهاً و سپس کتباً روی برگه «دادخواهی» به عنوان آخرین دفاع نوشتم که اگر این جرم است به جرم خود افتخار می‌کنم و به آن اضافه کنید کینه و نفرت هم دارم.» این موضع را در بند ۲ واحد یک قزلحصار خطاب به میثم رئیس زندان و در جمع زندانیان نیز تکرار کردم. در سال ۶۳ هم هنگامی که به بند ۱ واحد ۳ جایی که مهرزاد دشتبانی هم در آن‌جا بود و به خاطر شرایط موجود نماز می‌خواند (۶) منتقل شدم به صراحت به حاج‌ داوود رحمانی رئیس زندان گفتم چنانچه از سوی توابین به من توهینی شود، توهین خواهم کرد و چنانچه جرأت کنند که دست روی من بلند کنند حتماً مقابله به مثل خواهم کرد.
خوب است مهرزاد دشتبانی نام بند مزبور و سالی که من در آن جا بوده‌ام را بگوید. همچنین نام بند و زندان و سالی که من در آن به مذاکره پنهانی با پاسداراها مشغول بودم را فاش کند. در زندان «خبرچینی» و «گزارش دهی» شنیده بودیم اما «مذاکرات پنهانی» نشنیده بودیم که آن هم به مدد تلاش جناب مهرزاد دشتبانی و حمایت همایون ایوانی تولید شد. مگر رابطه بین دو دولت بود که «مذاکرات پنهانی» باشد؟

اما از همه خنده دار تر ادعای «شناسایی اعضای مجاهدین بخش منشعب» در خارج به رسانه‌های سرمایه‌داری است. در مطلب دیگری به این موضوع می‌پردازم. اما همین جا اشاره می‌کنم که منظور مهرزاد دشتبانی نام بردن از حسین سیاه کلاه و محسن طریقت‌منفرد است. سیاه‌کلاه در قتل مجید شریف واقفی دست داشت و جسد او را سوزاند و همچنین محمد یقینی را به قتل رساند و جسد او را در اسید حل کرد. محسن طریقت منفرد و سیاه‌کلاه در سال ۵۶ پس از ترک مبارزه به کشورهای اروپایی رفتند و نامشان صدها بار از جانب سازمان پیکار و سایت «اندیشه پیکار»، کتاب‌ها و اسناد منتشره از سوی وزارت اطلاعات و مرکز اسناد انقلاب اسلامی، نوشته‌های حسین روحانی، بهجت مهرآبادی، جواد قائدی، قاسم عابدینی رهبران سازمان «پیکار» و بخش منشعب مجاهدین آمده است و در اسناد این سازمان از آن‌ها به عنوان جریان «انحلال طلب» و کسانی که به خارج از کشور فرار کردند یاد شده است.


ایرج مصداقی، مهرماه ۱۳۹۱

www.irajmesdaghi.com

Irajmesdaghi@gmail.com

پانویس:

۱- البته در ماه‌های گذشته این اولین تلاش نبوده است. یکی از فعالان «جنبش سبز» با تغییر جنسیت «حجاب» بر سر کرده و با نام «سیمین محمودی» در سایت «راه‌ کارگر» متولد شد. چنانکه «توفیق شالگونی» یکی از اهالی قبیله‌ی «شالگونی» هم به میدان فرستاده شد تا باز هم تنها تولید وی علیه «ایران تریبونال» باشد و من! البته گفتنی در مورد او و «سیمین محمودی» بسیار است.  

۲- محمد ایزدجو با نام مستعار «همایون ایوانی» فعالیت می‌کند. این نام را هم تلفیقی است از نام شهدا مجید ایوانی و همایون آزادی . البته او با نام‌های فرهاد سپهری و ... نیز به فعالیت می‌پردازد.

۳- در نیمه دوم خردادماه ۶۷ داوود لشکری ده‌ها زندانی مجاهد از جمله من را انتخاب کرد تا شاهد خواندن «انزجارنامه» اجباری «محمود آ» یکی از زندانیان مجاهد که در زیر فشار کابل به آن تن داده بود باشیم. محمود در جریان کشتار ۶۷ به دار آویخته شد. من و هفت نفر دیگر از زندانیان به منظور همدردی با او، ضمن  اعتراض، حاضر به نشستن در محل نشدیم. پاسداران بعد از ضرب و شتم با کابل و چوب و مشت و لگد ما را به سلول انفرادی منتقل کردند و تا شروع کشتار در گوهردشت در سلول انفرادی بودیم. تعدادی از کسانی که آن روز به هر دلیل در مراسم ماندند در مرداد ۶۷ در زندان گوهردشت به دار آویخته شدند و سه نفر از ما که در آن مراسم شرکت نکردیم( اکبر صمدی، مجتبی اخگر،ایرج مصداقی) زنده ماندیم و ۵ نفر بقیه اعدام شدند.

۴- در آن دوران در یک اتاق ۳۶ متری گاه تا ۱۰۰ نفر محبوس بودند و فقط یک سوزن و نخ موجود بود. افراد ملاقات نداشتند، لباس‌هایشان در اثر شکنجه و استفاده‌ی بیش از حد مندرس می‌شد و نیاز به تعمیر داشت. در آن شرایط سوزن نخ یکی از اصلی ترین اقلام موجود در اتاق بود. یک نفر بایستی به افراد برای استفاده از آن نوبت می‌داد و پس از پایان کار آن را به نفر بعدی تحویل می‌داد. نگاهداری از خود سوزن نخ بسیار مهم بود چرا که در صورت گم شدن امکان داشت ٔدر آن شلوغی به پای کسی رود و مشکلی اساسی به وجود آورد. به غیر از آن هرکس می‌دانست برای گرفتن سوزن و وقت به چه کسی مراجعه کند و نیاز نبود دور تا دور اتاق دنبال سوزن نخ بگردد و فریاد بزند چه کسی آخرین باز از سوزن استفاده کرده است. با توجه به دستگیری‌های گسترده و طیف‌های مختلفی از اجتماع که به زندان می‌آمدند و شرایط پراسترس زیربازجویی وجود چنین مسئولیتی از درگیری بین افراد بر سر نوبت و ... می‌کاست و باعث تلطیف فضای موجود در اتاق می‌شد.
از سوزن استفاده‌ی دیگری هم می‌شد که نیاز به داشتن مسئول سوزن را دوچندان می‌کرد. از آن‌جایی که داشتن قلم و خودکار در سلول ممنوع بود بچه‌ها از سوزن برای حل جدول روزنامه هم استفاده می‌کردند. آن‌ها به جای نوشتن حروف با خودکار، با سوراخ‌های ریزی که نوک سوزن ایجاد می‌کرد حرف مورد نظر را در جدول رسم می‌کردند. به این ترتیب افراد اتاق در چند گروه به حل جدول می‌پرداختند و لاجرم می‌بایستی مسئول سوزن زمانی مشخص را به آن‌ها اختصاص می‌داد.
فردی که مسئولیت سوزن نخ را به عهده داشت غالباً از روابط عمومی قوی‌ای برخوردار بود که می‌توانست بدون ایجاد تنش در اتاق مسئولیت‌اش را به نحو احسن انجام دهد. البته در این شرایط مسئولیت‌های دیگری هم بود که از اهمیت بسیاری برخوردار بودند. مسئول توالت که کارش شمردن ثانیه‌ها و بیرون آوردن افراد از توالت بود تا وقت به همه برسد. مسئول خواب که وظیفه داشت افراد را به گونه‌ای در کنار هم بچیند که جای خواب برای همه‌ ایجاد شود. گاه فرد با توجه به توانمندی که داشت در کنار مسئولیت سوزن نخ مسئولیت‌های دیگری را نیز به عهده می‌گرفت.

۵- از آن‌جایی که محفل «گفتگوهای زندان» مدت‌هاست کفگیرشان به ته دیگ خورده، تلاش می‌کنند وزیر فتحی یک زندانی سابق هوادار شریعتی را که همچنان به راه و روش و دیدگاه‌های شریعتی وفادار است به عنوان «رفیق» وزیر فتحی و یکی از دشمنان «سرمایه» و ... به دیگران قالب کنند. حتی مسئولیت معرفی شعرهای او را فرخ قهرمانی یکی از گردانندگان «گفتگوهای زندان» به عهده می‌گیرد و دم از داشتن «پرنسیب» هم می‌زنند. آیا تاکنون در جایی دیده و شنیده‌اید که یک زندانی مذهبی هوادار شریعتی که همه‌ی علقه‌ها و پیوندهایش با «ملی‌- مذهبی‌ها» بوده با لقب «رفیق» معرفی شود؟ آیا «رفیق» بار و معنای ویژه‌ای را در فرهنگ سیاسی کشورمان نمی‌رساند؟

۶- مهرزاد دشتبانی که از هواداران سازمان «پیکار» است در سال ۶۳ در بند 1 واحد 3 قزلحصار هم نماز می‌خواند و هم تظاهر به روزه داری می‌کرد. در آن بند که اختصاص به زندانیان چپ داشت تنها به اندازه انگشتان دست بودند کسانی که نماز نمی‌خواندند و روزه نمی‌گرفتند. برای چنین افرادی در بند، یک توالت بسیار کثیف وجود داشت که روی آن با خطی خوش نوشته شده بود «توالت کفار». در آن دوران من که به صورت تنبیهی به این بند منتقل شده بودم به خاطر همدردی با افرادی که نماز نمی‌خواندند از این توالت استفاده می‌کردم. همچنین صف نماز جماعت در بند مذکور ظهر‌ها یک سرش دم در توالت و سر دیگرش دم در ورودی بند بود. همچنین نماز «فرادا» در مسجد بند و اتاق‌ها هم برگزار می‌شد. لازم به توضیح است که در همان زمان در بند ۱ واحد ۱ که بخش دیگری از زندانیان چپ در آن محبوس بودند تعداد افرادی که نماز می‌خواندند و روزه می‌گرفتند از انگشتان دست تجاوز نمی‌کرد و زندانیان در شرایط به مراتب سخت‌تری به سر می‌بردند.
منبع: پژواک ایران

هیچ نظری موجود نیست: